*نوشتم که یادم بماند:

*اولین برف سال هم بارید. با این که آهسته بود و کم رمق اما امید داشت...


*کلاس زبانمان تفاوت فاحشی داشت با همه جلساتی که تا امروز برگزار شده!  شاید برای اولین بار احساس کردم دارم یاد میگیرم و دارم تلاش میکنم برای یادگیری! و این یعنی نقش استاد توی خیلی خیلی پررنگ است . 

امیدوارم گرفتاری معلمان خیر باشد و طولانی!

داشتم ناامید میشدم اما مدرس امروز امیدوارم کرد...


*باید خودم را سرکوب کنم!

باید تخیلم را محدود کنم!

باید پا بگذارم روی خواسته هایم!

از مرزهایم نخواهم گذشت، حتی اگر همین حالا این کودک لجوج و بازیگوش درونم با تمسخر بگوید:"میگذری!"


*یه گونی استعداد !!!!

*بیدار شدن صبح زود از سخت ترین کارهای روزگاره ، لامصب مثل جهاد میمونه !


*عاشق کودک درونمم  ، ادای بچه های حرف گوش کن رو در میاره سرتق ، چشم هاش رو می بنده که مثلاً من خوابم ! اما بیداره ، بیدار !!!

دلش هم بازی می خواد ....


*من فکر می کنم هرگز نبوده  قلب من اینگونه گرم و سرخ ...

شعر بالا از دیروز توی ذهنم تکرار میشه ، قلبم نه گرمه ، نه سرخ ! مغزم داغ کرده فکر کنم  ...


*کودک درون بعضی ها انگار بیداره ها ! میاد کودک درون ما رو قلقلک میکنه و در میره.فقط من موندم این با پا پس زدن ها و با دست پیش کشیدن ها این وسط چی میگه؟؟؟!  نمی کنه با پا پیش بکشه با دست پس بزنه


*دیگه راهی نیست ، باید برم کلاس زبان. کاش استعداد خریدنی بود ، می رفتم بازاریه گونی استعداد یادگیری زبان می خریدم و استعمال می کردم شاید فرجی می شد ...



*کااااات! و حالا خواب :)

اینجا می نویسم که یادم نرود ، که یادم باشد ، که یادم بماند،

بازی کافی ست ،

کااااااااات!

کودک درون بخواب ، دلم برای بالغ درونم تنگ شده !

*قلقک ذهنیِ من

توی ذهنم دارد یک اتفاقهایی می افتد ، به شدت مشغول موضوعِ ممنوعه ای شده که قلقلک می دهد احساساتم را ، آنقدر که من همین حالا بعد از گذراندن یک روزِ کاری مزخرف و بیهوده لبخند دارم روی لب هایم و یک جایی ته دلم دارد قیلی ویلی می رود! 

شاید خیلی هم بد نباشد گاهی وقت ها آدم برگردد به هیجده سالگیش و مثل آن روزها کمی شیطنت کند !  

خوشحالم ، با وجود تمام تلخی هایِ این روزها ...

*میشه آیا؟؟!

میشه خربزه خورد اما پای لرزش ننشست آیا؟؟

من خربزه می خوام ، اما بدون لرز !!!