ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
*اولین برف سال هم بارید. با این که آهسته بود و کم رمق اما امید داشت...
*کلاس زبانمان تفاوت فاحشی داشت با همه جلساتی که تا امروز برگزار شده! شاید برای اولین بار احساس کردم دارم یاد میگیرم و دارم تلاش میکنم برای یادگیری! و این یعنی نقش استاد توی خیلی خیلی پررنگ است .
امیدوارم گرفتاری معلمان خیر باشد و طولانی!
داشتم ناامید میشدم اما مدرس امروز امیدوارم کرد...
*باید خودم را سرکوب کنم!
باید تخیلم را محدود کنم!
باید پا بگذارم روی خواسته هایم!
از مرزهایم نخواهم گذشت، حتی اگر همین حالا این کودک لجوج و بازیگوش درونم با تمسخر بگوید:"میگذری!"
*بیدار شدن صبح زود از سخت ترین کارهای روزگاره ، لامصب مثل جهاد میمونه !
*عاشق کودک درونمم ، ادای بچه های حرف گوش کن رو در میاره سرتق ، چشم هاش رو می بنده که مثلاً من خوابم ! اما بیداره ، بیدار !!!
دلش هم بازی می خواد ....
*من فکر می کنم هرگز نبوده قلب من اینگونه گرم و سرخ ...
شعر بالا از دیروز توی ذهنم تکرار میشه ، قلبم نه گرمه ، نه سرخ ! مغزم داغ کرده فکر کنم ...
*کودک درون بعضی ها انگار بیداره ها ! میاد کودک درون ما رو قلقلک میکنه و در میره.فقط من موندم این با پا پس زدن ها و با دست پیش کشیدن ها این وسط چی میگه؟؟؟! نمی کنه با پا پیش بکشه با دست پس بزنه
*دیگه راهی نیست ، باید برم کلاس زبان. کاش استعداد خریدنی بود ، می رفتم بازاریه گونی استعداد یادگیری زبان می خریدم و استعمال می کردم شاید فرجی می شد ...
اینجا می نویسم که یادم نرود ، که یادم باشد ، که یادم بماند،
بازی کافی ست ،
کااااااااات!
کودک درون بخواب ، دلم برای بالغ درونم تنگ شده !
توی ذهنم دارد یک اتفاقهایی می افتد ، به شدت مشغول موضوعِ ممنوعه ای شده که قلقلک می دهد احساساتم را ، آنقدر که من همین حالا بعد از گذراندن یک روزِ کاری مزخرف و بیهوده لبخند دارم روی لب هایم و یک جایی ته دلم دارد قیلی ویلی می رود!
شاید خیلی هم بد نباشد گاهی وقت ها آدم برگردد به هیجده سالگیش و مثل آن روزها کمی شیطنت کند !
خوشحالم ، با وجود تمام تلخی هایِ این روزها ...