*روزهای خوب در راهند!

*رئیس و مدیر رفتند سفر کاری! پس بی شک امروز روز بهتری خواهد بود.


*روزها رو می شمارم، هر روز، امروز بیست و دومِ. چیزی تا ته ماه نمونده.


*هنوز از تصمیمم حرفی نزدم. از اینکه می خوام برم. اما می رم.


*مهر ماه دانشگاه ثبت نام می کنم. رشته و دانشگاهش مهم نیست. جایی که زندگی می کنیم فقط مهم اینه که کارشناس باشی!


*زبان انگلیسی! اونم باید تمرین کنم. مدیرم منو یاد اون خرسِ تو شهر قصه می ندازه که واسه استخدام کلفت هم زبان انگلیسی می خواست. فکر کنم بد نباشه روز رفتم یه نسخه از این نمایش رو بهش هدیه کنم. گرچه خیلی بعیدِ که بفهمه.


*باید توی همین یه هفته که نیستن وسایل شخصیم رو یواش یواش ببرم.


*دارم فکر می کنم یعنی یه روزی مدیر رو می بخشم؟؟ به خاطر آزار و اذیت این چند وقت؟؟؟ به خاطر کشتن اعتماد به نفسم، زیر سوال بردن ذکاوتم و له کردن شخصیتم؟؟؟! 

آره می بخشم. آدم های کوچیک حتی ارزش نگه داشتن یه کینه، یه گوشه از قلب آدم رو هم ندارن.

فقط کاش یه روز یاد بگیره از شونه آدم ها نردبون نیست. یاد بگیره واسه خاطر پول حق نداره آدم ها رو کوچیک کنه که توقع هاشون کوچیک شه.

*استحقاقی یا تشویقی؟!

امروز اولین جلسه کلاس مکالمه زبانم هست، 

از ساعت 2:30 به مدت دوساعت.

دیروز رئیسم گفت درخواستی بنویسم که شش هفته می خواهم سه ساعت زودتر بروم تا آقای مدیر در موردش اظهار نظر کند که این سه ساعت در شش هفته که جمعاً می شود هیجده ساعت، در یک ماه و نیم چون در جهت پیشرفت شغلیم است، چطور برایم محاسبه شود!؟

درخواستم را نوشتم و تحویل دادم، می دانم رئیسم همان دیروز نامه ام با پاراف مدیر را تحویل واحد مالی-اداری داده اما از جوابش اطلاعی ندارم. نمی دانم این هیجده ساعت می رود پای مرخصی های استحقاقیم که گویا اینجا خیلی هم استحقاقش را ندارم یا به قول حسابدارمان می شود مرخصی تشویقی؟


*نوشتم که یادم بماند:

*اولین برف سال هم بارید. با این که آهسته بود و کم رمق اما امید داشت...


*کلاس زبانمان تفاوت فاحشی داشت با همه جلساتی که تا امروز برگزار شده!  شاید برای اولین بار احساس کردم دارم یاد میگیرم و دارم تلاش میکنم برای یادگیری! و این یعنی نقش استاد توی خیلی خیلی پررنگ است . 

امیدوارم گرفتاری معلمان خیر باشد و طولانی!

داشتم ناامید میشدم اما مدرس امروز امیدوارم کرد...


*باید خودم را سرکوب کنم!

باید تخیلم را محدود کنم!

باید پا بگذارم روی خواسته هایم!

از مرزهایم نخواهم گذشت، حتی اگر همین حالا این کودک لجوج و بازیگوش درونم با تمسخر بگوید:"میگذری!"


*درهم نوشت

*خوب نخوابیدن و خستگی ادامه دارد.


*ترم جدید کلاس زبانم از امروز شروع می شود. 

دارم به نرفتن فکر می کنم.

نمی روم.

دلم گناه دارد.

باید به خواسته اش توجه کنم.


*چند روزی می شود که سر هر موضوعی بحثمان می شود.

از دعوا بیزارم.

خیلی زود اعصابم را فرسوده می کند.

حالا هم اعصابم فرسوده شده...


*خانم "ش" بد جوری توی قیافه است. 

انگار من گفتم او اپراتور باشد.

اگر غر بزند قطعاً اخراج می شود.

امیدوارم غر نزند...


*همیشه توی کشوی میزم مقداری تنقلات داشتم که معمولاً خیلی دیر به دیر تمام می شد اما روز اسباب کشی به یکباره خورده شد. بچه ها خسته بودند و گرسنه و دم دست ترین خوردنی ممکن تنقلات من بود.نوش جانشان...

از صبح دلم می خواهد یک چیزی بخورم اما ندارم. 

اگر زحمت می کشیدند و حقوق مهر ماه را می داند می رفتم از مغازه خشکبار نزدیک اینجا مقداری میوه خشک می خریدم ، عجیب هوس کردم.

لعنت به بی پولی...

*فلش بک نزن!

*سه شنبه امتحان فینال زبان دارم که حس می کنم هیچ شانسی توی قبول شدن و متاسفانه هیچ حوصله ای هم برای تلاش کردن ندارم!


*به طرز عجیبی توی جمع دوستانم ساکت شده ام طوری که هما چند ساعت پیش توی تلگرام پیام می دهد و علت سکوتم را جویا می شود...


*تمام پنج شنبه و جمعه وقت هایی که تنها بودم به گذشته فلش بک زدم و بیمارگونه خاطراتم را مرور کردم. دلتنگی احمقانه ترین حسی بود که می توانستم داشته باشم که متاسفانه داشتم! 

*همکلاسی داریم از نوع ملا نُقَطی ! کسی نخواست؟!

دیروز کلاس زبان داشتم. سه شنبه هفته گذشته اولین جلسه بود که من به دلیل فراموشی حضور نداشتم. از جو کلاسم خوشم نیامد. کلاً شش نفر هستیم که شامل یک دختر شانزده هفده ساله و سه خانم خانه دار که نسبت فامیلی دارند باهم و سن و سالشان از من کمتر نباشد بیشتر هم نیست و برای تفریح و گذران وقت می آید کلاس زبان و یک پسر جوان که ظاهراً خیلی هم خجالتی ست. معلم هم یک آقای جوان است که من اصلاً دوستش نداشتم. به جز من بقیه برای بار دوم دارند این ترم را می گذرانند که با این حال باز هم خیلی سطحشان پایین است. فکر می کنم اصلاً کلاس پر باری نباشد. به نظرم آمد آن سه خانم خیلی ملا نُقَطی^^^  باشند جوری که دیروز فکر می کردم رفته ام نهضت سواد آموزی و نشسته ام سر کلاس دوم دبستان!!! مثلاً آخر کلاس به معلممان گفتند کلاس خیلی خوب بود ترم قبل خانم فلانی به ما نگفته بود یکی از کاربردهای actually این است موقعی که می خواهیم طرف مقابل را با توضیح بعدمان سورپرایز کنیم!!!! بعد معلم هم که مثلاً نمی خواست خانم فلانی را خراب کند گفت شاید هم گفته باشند شما یادتان رفته باشد! بعد آنها یک صدا و با هم گفتند امکان ندارد ما یادمان برود!!!! بعد دوباره آقا معلم گفت شاید ایشان منظورشان را جور دیگری و با کلمات دیگری بیان کرده اند و باز آنها گفتند که نه خانم فلانی هیچ توضیحی در مورد این کلمه ندادند...

خلاصه که از دیشب بسیار نا امید شدم از پیشرفت چشمگیر توی این کلاس مزخرف و اعصبابم هنوز خط خطی ست ...

 

بعداً اضافه شد:

پ.ن:

^^^ابتدا به جای واژه ملا نُقَطی از واژه ملالغتی استفاده کردم که اشتباه بود که با گوشزد آقای سیاوش اصلاح شد.

*موفق هستم؟؟؟!

بالاخره کلاس زبان ثبت نام کردم. قبل از اینکه بروم برای ثبت نام تلفنی با موسسه صحبت کردم و گفتم  زبانم خوب نیست و سالهای زیادی می گذرد که زبان دور بودم ، خانم هم در جوابم گفت ایرادی ندارد می توانم از ترم یک بزرگسال شروع کنم اما بهتر است که بروم آنجا و تعیین سطح بدهم. با اینکه خیلی راضی نبودم که تعیین سطح بدهم پذیرفتم. خجالت می کشیدم بروم با آن سن و سال بنشینم و نتوانم پاسخگوی سوالات پیش و پا افتاده شان باشم. تمام طول مسیر استرس داشتم و فکر می کردم حتی نتوانم از پس یک سلام و احوال پرسی ساده برآیم! اما آنطور که فکر می کردم نشد. تقریباً پانزده دقیقه ای با هم حرف زدیم و من در مورد کارم ، محل زندگیم ، رشته تحصیلیم ، مسافرت آخر هفته ام و ... صحبت کردم و به جای ترم یک بزرگسال رفتم ترم هشت! مسئول ثبت نام همان کسی بود که پیشنهاد تعیین سطح را داده بود ، وقتی برگه تعیین سطحم را دید گفت چرا اعتماد به نفسم اینقدر پایین است؟ و من به این فکر کردم که چرا؟ و به این فکر کردم که چرا همیشه به خودم و به دیگران می گفتم  خیلی اعتماد به نفس دارم ، در حالی که نداشتم!!! وقت ی بیشتر فکر می کنم می بینم من دروغ های دیگری هم می گویم به خودم و به دیگران! مثلاً خیلی ادای جسارت در می آورم حتی برای خودم در حالی که جسور نیستم! یا خیلی نشان می دهم که با تنهایی مشکلی ندارم و به تنهایی می توانم گلیم خودم را از آب بیرون بکشم اما از تنهایی بدم می آید ، شاید هم می ترسم! 

وقتی خوب فکر می کنم می بینم اصلاً شبیه کسی نشدم که می خواستم باشم اما می خواهم به خودم و به دیگران بگویم من همانم که می خواستم باشم! مثلاً خیلی دوست داشتم که تا مدارج بالا درس بخوانم و یک آدم تحصیل کردهِ فرهیخته باشم ! مثلاً دوست داشتم یک کارمند موفق توی یک شرکت معتبر باشم ! مثلا می خواستم قبل از پایان دهه دوم زندگیم مستقل شده باشم ! و خیلی مثلاً های دیگر که هیچکدام نشد که نشد ...

شاید بهتر بود صبح اول صبح از ناکامی هایم نمی نوشتم. 

من آدم موفقی هستم مثلاً ! که بعد از این همه سال دوری از زبان می روم می نشینم ترم هشتم !!!!

من آدم موفقی هستم مثلاً! که چند ماه دیگر قرار است کمی ارتقاء شغلی پیدا کنم !!!!

من آدم موفقی هستم مثلاً! که تصمیم دارم ادامه تحصیل دهم با اینکه از سن و سالم کمی گذشته !!!

من آدم موفقی ...