*استحقاقی یا تشویقی؟!

امروز اولین جلسه کلاس مکالمه زبانم هست، 

از ساعت 2:30 به مدت دوساعت.

دیروز رئیسم گفت درخواستی بنویسم که شش هفته می خواهم سه ساعت زودتر بروم تا آقای مدیر در موردش اظهار نظر کند که این سه ساعت در شش هفته که جمعاً می شود هیجده ساعت، در یک ماه و نیم چون در جهت پیشرفت شغلیم است، چطور برایم محاسبه شود!؟

درخواستم را نوشتم و تحویل دادم، می دانم رئیسم همان دیروز نامه ام با پاراف مدیر را تحویل واحد مالی-اداری داده اما از جوابش اطلاعی ندارم. نمی دانم این هیجده ساعت می رود پای مرخصی های استحقاقیم که گویا اینجا خیلی هم استحقاقش را ندارم یا به قول حسابدارمان می شود مرخصی تشویقی؟


*عوضی بود؟یا عوضی شد؟!!

هر بار که مرخصی می گیریم از بس که روز بعد ش کار دارم و همه چیز درهم و برهم هست کلافه می شوم و با خودم می گویم دیگر مرخصی نخواهم گرفت ، اما مگر می شود؟!

با اینکه صبح نیم ساعت زودتر رسیدم حتی وقت نکردم 5 دقیقه به گل هایم رسیدگی کنم ، حتی نتوانستم یک لیوان چای بنوشم. حالا این وسط بدخلقی های آقای مدیر و دعوایم با خانم "س" هم که دیگر قوز بالا قوز است. سرکار خانم فقط بلد شده تند تند حرف بزند و بلند بلند جیغ بکشد. رئیسم چند وقت قبل می گفت نمی داند که چرا این آدم یک دفعه اینقدر رنگ عوض کرده؟! می گفت سال اولی که عروس مدیرمان شده بود یک دختر خجالتی ، مودب و آرام بوده اما حالا شده یک آدم پررو ، بی ادب و پرخاشگر!!!

دارم فکر می کنم که از اولش اینطور بوده و خودش را آنطور نشان می داده یا عوض شدن شرایط و موقعیتش باعث شده اینطور شود؟؟!


*افکار مشوش ، نوشته های درهم !

صلح برقرار شد ! اما حال من همچنان خوب نیست فقط ادای آدمهای خوشحال را در می آورم. دیروز نیامدم سرکار. ماندم خانه و آشپزی کردم ، برای ظهر قلیه ماهی درست کردم و شام فیله مرغ سوخاری ، بعدش هم فکر کردم گاهی کدبانوگری حال آدم را بهتر می کند ... 

دیشب اما خوب نخوابیدم ، کابوس می دیدم. می خواستم بیایم سرکار ، اما هر چه می رفتم نمی رسیدم ، گم شده بودم . یک دفعه هوا تاریک شد مثل همان روزی که طوفان شد و گرد و خاک جلو نور را گرفت بعد همان آمد که ادعای عاشقیش گوش فلک را کر کرده بود ، می خواست من را برساند سرکار مثلاً ، نایلون غذاهایم را گرفت و خواست که دنبالش بروم ، کمی همراهیش کردم اما یک لحظه از برق کینه توی چشم هایش ترسیدم و برای فرار سوار یک ماشین دیگر شدم ، نایلون غذاهایم را انداخت روی زمین و غضب آلود نگاهم کرد و من بیشتر ترسیدم  و از خواب پریدم ، گلویم خشک شده بود ، قلبم تند می زد و  خسته ترشده بودم از زمانی که خوابم برده بود. دوباره خوابم برد ، احتمالاً باز هم کابوس دیدم که یادم نمی آید ، فقط وقتی با صدای ساعت بیدار شدم باز هم گلویم خشک بود ، قلبم تند می زد و خسته بودم ...

از صبح هم که سرکار رئیسم بدجور قفل کرده روی من ، ثانیه ای یکبار کارهای در دست اقدامم را پیگیری می کند و یادآور می شود جناب مدیر از مرخصیِ دیروزم شاکی شده ! بگذار شاکی شود وقتی مرخصی طلب دارم ...  

*من خسته کننده ام !

اولین روز هفته  با یک اتفاق مزخرف آغاز شد. آب خانه مان قطع بود و نتوانستم دوش بگیرم ، حتی نتوانستم دست و صورتم را درست و حسابی بشویم. تمام طول مسیر خانه تا شرکت فقط یک آهنگ گوش کردم و بغض لعنتیم را قورت دادم. 

او رفت و من حالا باید درجواب همه آنهایی که از نبودنش می پرسند بگویم خسته شد بود از من ، از بودنم ...

فکر می کنم باید چند روزی مرخصی بگیرم ، نمی شود بخواهم همکارانم تحمل کنند این قیافه غم زدهِ بی روح را . باید کز کنم کنج اتاقم و برای مردنم سوگواری کنم . من احتمالاً اولین نفری هستم که برای مرگ خودم سوگواری می کنم .

حس می کنم توی فضا معلق شده ام ، وقتی راه می روم انگار زمین زیر پاهایم نیست ، انگار توی هوا قدم می زنم ! 

دیگر از خیلی نزدیک شدن ماشینها به خودم توی خیابان نمی ترسم ، دیگر از سقوط از پله ها وقتی با سرگیجه بالا و پایین شان می کنم نمی ترسم ، دیگر از سرد شدن بدنم ، از به شماره افتادن نفس هایم ، از کند شدن یا تند شدن غیرعادی ضربان قلبم نمی ترسم ...