*افکار مشوش ، نوشته های درهم !

صلح برقرار شد ! اما حال من همچنان خوب نیست فقط ادای آدمهای خوشحال را در می آورم. دیروز نیامدم سرکار. ماندم خانه و آشپزی کردم ، برای ظهر قلیه ماهی درست کردم و شام فیله مرغ سوخاری ، بعدش هم فکر کردم گاهی کدبانوگری حال آدم را بهتر می کند ... 

دیشب اما خوب نخوابیدم ، کابوس می دیدم. می خواستم بیایم سرکار ، اما هر چه می رفتم نمی رسیدم ، گم شده بودم . یک دفعه هوا تاریک شد مثل همان روزی که طوفان شد و گرد و خاک جلو نور را گرفت بعد همان آمد که ادعای عاشقیش گوش فلک را کر کرده بود ، می خواست من را برساند سرکار مثلاً ، نایلون غذاهایم را گرفت و خواست که دنبالش بروم ، کمی همراهیش کردم اما یک لحظه از برق کینه توی چشم هایش ترسیدم و برای فرار سوار یک ماشین دیگر شدم ، نایلون غذاهایم را انداخت روی زمین و غضب آلود نگاهم کرد و من بیشتر ترسیدم  و از خواب پریدم ، گلویم خشک شده بود ، قلبم تند می زد و  خسته ترشده بودم از زمانی که خوابم برده بود. دوباره خوابم برد ، احتمالاً باز هم کابوس دیدم که یادم نمی آید ، فقط وقتی با صدای ساعت بیدار شدم باز هم گلویم خشک بود ، قلبم تند می زد و خسته بودم ...

از صبح هم که سرکار رئیسم بدجور قفل کرده روی من ، ثانیه ای یکبار کارهای در دست اقدامم را پیگیری می کند و یادآور می شود جناب مدیر از مرخصیِ دیروزم شاکی شده ! بگذار شاکی شود وقتی مرخصی طلب دارم ...  

*غیبت از نوع شبانه !!!!

*مهمانی پنجشنبه همانطور که فکر می کردم حال و هوایم را عوض کرد ، با اینکه حسابی به خودم زحمت دادم و چند مدل غذای پر دردسر درست کردم.

*جمعه ساعت یازده و نیم دوازده شب  طی یک تماس تلفنی کوتاه اعلام می کند رفته پیش یکی از دوستانش و نمی تواند تلفنی صحبت کند و مجدداً خیلی زود تماس خواهد گرفت ، خیلی زودش می شود چهار و نیم صبح !!! خیلی عذرخواهی می کند اما در جواب سوال هایم فقط می گوید فردا توضیح خواهم داد و من می دانم که این فردا توضیح خواهم داد یعنی هیچ توضیحی نخواهم داد !!! بعد از چند ساعت بی خبری ، جواب ندادنش به سوالهایم اعصابم را بیشتر متشنج می کند و با خودم عهد می کنم فردا  به محض دیدنش وادارش می کنم به توضیح دادن ، مرگ یک بار ، شیون یک بار. آنقدر طفره می رود و مثلاً ، شاید ، فرض کن ٍ می گوید که بی خیال عهدم با خودم می شوم و می گویم کافی ست ، متوجه شدم !!!! با سه تا از دوستانش و همسرانشان قرار پیک نیک  داشتیم و آنجا وقتی آهسته داشت از اتفاقات شب قبل برای دوستانش تعریف می کرد با اینکه از فال گوش ایستادن بدم می آید گوشهایم را تیز می کنم و متوجه داستان غیبت شبانه اش می شوم ، دلم می خواست خفه اش کنم برای توضیح ندادنش ، برای طفره رفتنش برای این و پا و آن پا کردنش ، برای نخوابیدن های خودم ، برای نگرانی های بی موردم و از آن موقع مدام دارم با خودم فکر می کنم که دلیل این پنهان کاری های احمقانه چه چیزی می تواند باشد؟!!! می خواهد کارهای پیش و پا افتاده اش را بزرگ و مهم نشان دهد ؟ می خواهد حسادتم زنانه ام را تحریک کند و جای خودش محکم تر کند؟ می خواهد با بیدار کردن  حس بدبینیم دلسردم کند؟؟! شاید هم عادت به نگفتن دارد ، عادت دارد از مسائل و اتفاقات پیش افتاده دوستانش مثل یک راز مهم محافظت کند!!!!

در هر حال آن شب با تمام نگرانی هایم گذشت ، فردایش هم او و دوستانش خیلی خوش گذشت ... چهار روز تعطیلی کار خودش را کرد ، حال من خوب است !!!