ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
*مهمانی پنجشنبه همانطور که فکر می کردم حال و هوایم را عوض کرد ، با اینکه حسابی به خودم زحمت دادم و چند مدل غذای پر دردسر درست کردم.
*جمعه ساعت یازده و نیم دوازده شب طی یک تماس تلفنی کوتاه اعلام می کند رفته پیش یکی از دوستانش و نمی تواند تلفنی صحبت کند و مجدداً خیلی زود تماس خواهد گرفت ، خیلی زودش می شود چهار و نیم صبح !!! خیلی عذرخواهی می کند اما در جواب سوال هایم فقط می گوید فردا توضیح خواهم داد و من می دانم که این فردا توضیح خواهم داد یعنی هیچ توضیحی نخواهم داد !!! بعد از چند ساعت بی خبری ، جواب ندادنش به سوالهایم اعصابم را بیشتر متشنج می کند و با خودم عهد می کنم فردا به محض دیدنش وادارش می کنم به توضیح دادن ، مرگ یک بار ، شیون یک بار. آنقدر طفره می رود و مثلاً ، شاید ، فرض کن ٍ می گوید که بی خیال عهدم با خودم می شوم و می گویم کافی ست ، متوجه شدم !!!! با سه تا از دوستانش و همسرانشان قرار پیک نیک داشتیم و آنجا وقتی آهسته داشت از اتفاقات شب قبل برای دوستانش تعریف می کرد با اینکه از فال گوش ایستادن بدم می آید گوشهایم را تیز می کنم و متوجه داستان غیبت شبانه اش می شوم ، دلم می خواست خفه اش کنم برای توضیح ندادنش ، برای طفره رفتنش برای این و پا و آن پا کردنش ، برای نخوابیدن های خودم ، برای نگرانی های بی موردم و از آن موقع مدام دارم با خودم فکر می کنم که دلیل این پنهان کاری های احمقانه چه چیزی می تواند باشد؟!!! می خواهد کارهای پیش و پا افتاده اش را بزرگ و مهم نشان دهد ؟ می خواهد حسادتم زنانه ام را تحریک کند و جای خودش محکم تر کند؟ می خواهد با بیدار کردن حس بدبینیم دلسردم کند؟؟! شاید هم عادت به نگفتن دارد ، عادت دارد از مسائل و اتفاقات پیش افتاده دوستانش مثل یک راز مهم محافظت کند!!!!
در هر حال آن شب با تمام نگرانی هایم گذشت ، فردایش هم او و دوستانش خیلی خوش گذشت ... چهار روز تعطیلی کار خودش را کرد ، حال من خوب است !!!
خدا رو شکر که شیما حالش خوبه
ممنون دوست خوبم