*روزهای خوب در راهند!

*رئیس و مدیر رفتند سفر کاری! پس بی شک امروز روز بهتری خواهد بود.


*روزها رو می شمارم، هر روز، امروز بیست و دومِ. چیزی تا ته ماه نمونده.


*هنوز از تصمیمم حرفی نزدم. از اینکه می خوام برم. اما می رم.


*مهر ماه دانشگاه ثبت نام می کنم. رشته و دانشگاهش مهم نیست. جایی که زندگی می کنیم فقط مهم اینه که کارشناس باشی!


*زبان انگلیسی! اونم باید تمرین کنم. مدیرم منو یاد اون خرسِ تو شهر قصه می ندازه که واسه استخدام کلفت هم زبان انگلیسی می خواست. فکر کنم بد نباشه روز رفتم یه نسخه از این نمایش رو بهش هدیه کنم. گرچه خیلی بعیدِ که بفهمه.


*باید توی همین یه هفته که نیستن وسایل شخصیم رو یواش یواش ببرم.


*دارم فکر می کنم یعنی یه روزی مدیر رو می بخشم؟؟ به خاطر آزار و اذیت این چند وقت؟؟؟ به خاطر کشتن اعتماد به نفسم، زیر سوال بردن ذکاوتم و له کردن شخصیتم؟؟؟! 

آره می بخشم. آدم های کوچیک حتی ارزش نگه داشتن یه کینه، یه گوشه از قلب آدم رو هم ندارن.

فقط کاش یه روز یاد بگیره از شونه آدم ها نردبون نیست. یاد بگیره واسه خاطر پول حق نداره آدم ها رو کوچیک کنه که توقع هاشون کوچیک شه.