*خار شده به چشمشان رفاقت ما!

ارتباطم با چند تا  از همکارانم دوستانه شده، عصرها مسیری را باهم پیاده می رویم، حرف می زنیم و می خندیم. روابط دوستانه ما خاری شده به چشم بقیه، طوری که دیشب حسابدار سابقمان زنگ زد و با حالت حسادت ورزانه ای گفت : "شنیدم دوستای جدید پیدا کردی و ما رو فراموش کردی!" 

حسابی جا خوردم هم از زنگ زدنش بعد از مدتها و هم از این حسادتی که توی صدایش موج می زد!

ماه هاست که از اینجا رفتی و به گفته خودت توی یک اداره عالی با کلی امکانات ریز و درشت استخدام شدی و خیلی خیلی از کارت و محیطش راضی هستی!

وقتی هم که اینجا بودی رابطه مان با وجود اینکه نسبت به بقیه بهتر بود اما آنقدر رفیق شیش نبودیم که حالا به خاطر صمیمی شدنم با دیگران حالت بهم بریزد!!!

آنقدر هم که درگیر کار و زندگیت هستی که با وجود اینکه گفته بودی بعد از رفتنت از اینجا همدیگر را بیرون می بینیم، فرصت نمی کنی حتی تلفنی با هم حرف بزنیم دیگر چه برسد به قرار و مدار و بیرون رفتن!!!

حالا زنگ زدن حسابدار سابق و حسادتش یک طرف قضیه است، طرف دیگر قضیه خانم "ش" حضور دارد که به خاطر صمیمیت ما آنقدر متحمل فشار شده که اتفاقات اینجا را با تمام جزئیات برای خانم "ن" تعریف کرده و موجبات حسادت احمقانه اش را فراهم کرده!

خلاصه رفتار بعضی از آدم ها اصلاً برایم قابل درک نیست...

*درهم نوشت

*خوب نخوابیدن و خستگی ادامه دارد.


*ترم جدید کلاس زبانم از امروز شروع می شود. 

دارم به نرفتن فکر می کنم.

نمی روم.

دلم گناه دارد.

باید به خواسته اش توجه کنم.


*چند روزی می شود که سر هر موضوعی بحثمان می شود.

از دعوا بیزارم.

خیلی زود اعصابم را فرسوده می کند.

حالا هم اعصابم فرسوده شده...


*خانم "ش" بد جوری توی قیافه است. 

انگار من گفتم او اپراتور باشد.

اگر غر بزند قطعاً اخراج می شود.

امیدوارم غر نزند...


*همیشه توی کشوی میزم مقداری تنقلات داشتم که معمولاً خیلی دیر به دیر تمام می شد اما روز اسباب کشی به یکباره خورده شد. بچه ها خسته بودند و گرسنه و دم دست ترین خوردنی ممکن تنقلات من بود.نوش جانشان...

از صبح دلم می خواهد یک چیزی بخورم اما ندارم. 

اگر زحمت می کشیدند و حقوق مهر ماه را می داند می رفتم از مغازه خشکبار نزدیک اینجا مقداری میوه خشک می خریدم ، عجیب هوس کردم.

لعنت به بی پولی...

*خوش ظاهرهایِ ترسناک

*بعد یک هفته بسیار پرکار امروز هم مجبور شدم بیایم سرکار، چقدر خوب است که تقریباً هیچ کس نیست ، کار کردن توی سکوت را بیشتر دوست دارم.

 

*همین امروز آقای مدیر گفت که می خواهد عذر خانم "ش" را بخواهد. دلم یک طوری شد ولی تقصیر خودش است اینقدر که توی این هفته آمد پیش من ، جلوی رئیس غر زد که چرا میزم را اینجا گذاشتند ؟ چرا داخلی من این است ؟ چرا من تلفن جواب دهم؟ چرا؟چرا؟چرا؟ 

رئیس هم غرغرهایش به را به مدیر گفته ، مدیر هم تصمیم گرفته اخراجش کند.

آقای مدیر از من خواست اطلاعاتم را بیشتر کنم  و چندباری بروم کارخانه و از نزدیک شاهد کارشان باشم. حرفهایش به دلم نشست. یک جایی هم وسط حرفهایش بغض کردم وقتی گفت : "توی زندگیم سختی زیاد کشیدم و خیلی ها وقتی به اینجا نرسیده بودم عذابم دادند، شاید یک جاهایی عصبانی شوم و چیزی بگویم اما قلباً نمی خواهم کسی از من برنجد و دوست ندارم حالا که به اینجا رسیدم کارمندهایم عقده ها و دلخوری های جوانی من را داشته باشند."


*از حسابدار جدیدمان خوشم نمی آمد. اما دارم به این نتیجه می رسم که خیلی هم آدم بدی نیست. بعضی  از آدم ها توی نگاه اول خوب نیستند اصلاً اما به مرور زمان ثابت می کنند که در موردشان اشتباه کردی ، اما بعضی از آدم ها برعکس هستنددر نگاه اول فرشته اند اما مرور زمان ثابت می کند که فقط ظاهری دوست داشتنی داشتند. از فقط خوش ظاهرها می ترسم. خنجرهاشان توی آستین شان پنهان است و زخم هایشان بسیار دردناک ...

*مشغله کاری و خانم "ش" کارمند لایق مجموعه!!!

*بعد از دو روز مرخصی ، امروز یک روزِ کاریِ بسیار شلوغ است. اینقدر که همین حالا فرصت کردم صبحانه و ناهارم را یکجا با سرعت نور میل کنم.


*سفرمان عالی بود. طولش کوتاه بود اما عرضش خیلی زیاد بود. خیلی هم خوش گذشت و احساس خوشبختی تزریق کرد توی وجودمان و من بیشتر از همیشه درک کردم که حضور بعضی از آدمها چقدر می تواند حال آدم را خوب کند.


*این ژست جدید خانم "ش" که من خیلی مهم هستم  و می توانم دستور بدهم هم در نوع خودش از اتفاقات جالب این روزگار است. از صبح گیر داده که فاکس هایم را از روی سیستم بردارم من هم که اینقدر درگیر بودم که وقت نکردم اینقدر گفت که مجبور دشدم بگویم لطفاً فاکس ها کپی کن روی شیر فولدرم تا بعد خودم بررسیشان کنم. این را گفتم انگار بلا گفتم عصبانی شد که این وظیفه من نیست ، خودت باید این کار را بکنی ، مگر من اینجا منشی م و ...

من هم که دیدم اینطوری ست رفتم سمت میزش و خواستم کار کات و پیست کردن فاکس ها را که کمتر از ده ثانیه زمان می برد خودم انجام بدهم که دیدم باز هم جیغش بلند شد که نه دست نزن همه این فاکس های مربوط به شما نیست و بعضی هایش مربوط به ماست و ... برو بگرد و فایل های مربوط به خودت را بردار! دلم می خواست خفه اش کنم ، صد بار بیشتر کارهایی که وظیفه ام نبود را برایش انجام دادم بعد حالا ... 

کسی که بعد سه سال و اندی هنوز نتوانسته مسئولیتِ کارهای جدید را بپذیرد ، هنوز نتوانسته کار را یاد بگیرد ، هنوز نتوانسته از پس کوچکترین مسائل پیش آمده بر بیاد و تنها هنرش پاسخگویی به تلفن و ارسال فکس است چه سمتی می تواند داشته باشد؟؟! 

*خودمم آیا؟؟!

*از قدیم گفتند : "نو که اومد به بازار ، کهنه میشه دل آزار" 

نو نیومده که ، پس چرا کهنه دل آزار شده ؟


*شیمایِ این روزا حسابی شگفت زده م می کنه ، جوری که گاهی اوقات ازش می پرسم خودتی آیا؟! و بعد عمیق لبخند می زنم...


*خانم "ش" یه چیزی می گه که شاخ رو سرم سبز میشه ! یعنی خانم "ش" خیلی تیز شده یا بنده خیلی تابلو ام؟؟! 

اگه سرخوشی این روزام نبود قطعاً از حرفش دلخور می شدم ، اما الان حسش نیست ، واسه حرص خوردن همیشه وقت هست ..

*اجبار!!!

*دیشب طی یک تصمیم انتحاری تصمیم گرفتم کاری انجام دهم و انجامش دادم ، حرکتی بود ثواب طور، امیدوارم کباب نشوم فقط ... 

 

*آبدارچیمان دیروز قهر کرد و رفت ، وقتی بعد از یک هفته مرخصی با چهل دقیقه تاخیر رسید آقای مدیر عصبانی را عصبانی تر کرد ، گفت بگویید برود فردا بیاید !!! بدون هیچ توضیحی با لبخند گفت باشد !!! و رفت ... همه مان از برخوردش شکه شدیم ، وقتی امروز نیامد متعجب تر شدیم ، همه مان خوب می دانیم که چقدر احتیاج دارد به کار ، حتی با همین حقوق چندر غازی. به همکارم گفته بود دیروز مسخره ام کردند و به من خندیدند ، اما تا آنجایی که یادم می آید دیروز نه خندیدیم نه مسخره اش کردیم فقط متعجب بودیم ...  

به خانم "ش" فکر میکنم ، چهارده سال از من بزرگتر است ، ازدواج نکرده ، با پدر و مادرش زندگی می کند و طی سه سال سابقه خدمتش اینجا تنها دو روز و نیم مرخصی گرفته که این دو روز و نیم هم به خاطر مریضی مادرش توی ماه گذشته بود ، این یعنی این خانم زندگی می کند که کار کند !!! یعنی نه مسافرت می روند ، نه تفریح دارد ، نه کاری جز خدمت توی این شرکت دارد و نود و نه درصد مواقع حداقل یک ساعت اضافه کار می ماند ، لیسانسش را از دانشگاه الزهرا گرفته و شاید کمی کند و ترسو باشد اما توانایی هایی هم دارد ؛ بدخلقی ها و درشت گویی های آقای مدیر و همکارانش را تحمل می کند اما قهر نمی کند. می گوید : "به این کار نیاز دارم ، مجبورم." 

شاید تعریف اجبار برای آدمها فرق می کند ، شاید هم غرور آدمها و عزت نفسشان روی این تعریف تاثیر مستقیم داشته باشد ، شاید هم قهر کردن آبدرچیمان ربطی به غرور و اجبار و این حرفها نداشته باشد ، به قول همکارم "عادت کرده به بدبختی ، به تنبلی و از این شاخه به آن شاخه پریدن". ناراحتم برای همسرش ، بیچاره همسرش ... 

 

*از پنج شنبه به جای عینک از لنز استفاده می کنم ، از عینک خیلی راحت تر است ، اما خیلی خوب نمی بینم ، هنوز باید خیلی دقت کنم ...