*اجبار ، من ...

همین حالا فهمیدم که من هم مجبورم ، از آن مجبورهایی که گاهی باید غرورش را فراموش کند و بی ادبی مدیرش را بگذارد پای شعور نداشته اش ... 

معده ام می سوزد ، حجم بزرگ و سنگینی توی گلویم بالا و پایین می رود ...  

کاش این یک ساعت هم بگذرد ، دلم تنهایی می خواهد و گوشه دنج کافه را ...

*اجبار!!!

*دیشب طی یک تصمیم انتحاری تصمیم گرفتم کاری انجام دهم و انجامش دادم ، حرکتی بود ثواب طور، امیدوارم کباب نشوم فقط ... 

 

*آبدارچیمان دیروز قهر کرد و رفت ، وقتی بعد از یک هفته مرخصی با چهل دقیقه تاخیر رسید آقای مدیر عصبانی را عصبانی تر کرد ، گفت بگویید برود فردا بیاید !!! بدون هیچ توضیحی با لبخند گفت باشد !!! و رفت ... همه مان از برخوردش شکه شدیم ، وقتی امروز نیامد متعجب تر شدیم ، همه مان خوب می دانیم که چقدر احتیاج دارد به کار ، حتی با همین حقوق چندر غازی. به همکارم گفته بود دیروز مسخره ام کردند و به من خندیدند ، اما تا آنجایی که یادم می آید دیروز نه خندیدیم نه مسخره اش کردیم فقط متعجب بودیم ...  

به خانم "ش" فکر میکنم ، چهارده سال از من بزرگتر است ، ازدواج نکرده ، با پدر و مادرش زندگی می کند و طی سه سال سابقه خدمتش اینجا تنها دو روز و نیم مرخصی گرفته که این دو روز و نیم هم به خاطر مریضی مادرش توی ماه گذشته بود ، این یعنی این خانم زندگی می کند که کار کند !!! یعنی نه مسافرت می روند ، نه تفریح دارد ، نه کاری جز خدمت توی این شرکت دارد و نود و نه درصد مواقع حداقل یک ساعت اضافه کار می ماند ، لیسانسش را از دانشگاه الزهرا گرفته و شاید کمی کند و ترسو باشد اما توانایی هایی هم دارد ؛ بدخلقی ها و درشت گویی های آقای مدیر و همکارانش را تحمل می کند اما قهر نمی کند. می گوید : "به این کار نیاز دارم ، مجبورم." 

شاید تعریف اجبار برای آدمها فرق می کند ، شاید هم غرور آدمها و عزت نفسشان روی این تعریف تاثیر مستقیم داشته باشد ، شاید هم قهر کردن آبدرچیمان ربطی به غرور و اجبار و این حرفها نداشته باشد ، به قول همکارم "عادت کرده به بدبختی ، به تنبلی و از این شاخه به آن شاخه پریدن". ناراحتم برای همسرش ، بیچاره همسرش ... 

 

*از پنج شنبه به جای عینک از لنز استفاده می کنم ، از عینک خیلی راحت تر است ، اما خیلی خوب نمی بینم ، هنوز باید خیلی دقت کنم ...