*پنجشنبه کاری!

پنجشنبه سرکار آمدن با تمام سختی هایش یک مزیت بزرگ دارد.

چون خلوت است ، چون تلفن زنگ نمی زند توی هر یک ساعت به اندازه دو ساعت کارها پیش می رود.

کارهایی که دو ماه بود مثل آینه دق مانده بود روی دستم ، امروز دارد انجام می شود...

*خوش ظاهرهایِ ترسناک

*بعد یک هفته بسیار پرکار امروز هم مجبور شدم بیایم سرکار، چقدر خوب است که تقریباً هیچ کس نیست ، کار کردن توی سکوت را بیشتر دوست دارم.

 

*همین امروز آقای مدیر گفت که می خواهد عذر خانم "ش" را بخواهد. دلم یک طوری شد ولی تقصیر خودش است اینقدر که توی این هفته آمد پیش من ، جلوی رئیس غر زد که چرا میزم را اینجا گذاشتند ؟ چرا داخلی من این است ؟ چرا من تلفن جواب دهم؟ چرا؟چرا؟چرا؟ 

رئیس هم غرغرهایش به را به مدیر گفته ، مدیر هم تصمیم گرفته اخراجش کند.

آقای مدیر از من خواست اطلاعاتم را بیشتر کنم  و چندباری بروم کارخانه و از نزدیک شاهد کارشان باشم. حرفهایش به دلم نشست. یک جایی هم وسط حرفهایش بغض کردم وقتی گفت : "توی زندگیم سختی زیاد کشیدم و خیلی ها وقتی به اینجا نرسیده بودم عذابم دادند، شاید یک جاهایی عصبانی شوم و چیزی بگویم اما قلباً نمی خواهم کسی از من برنجد و دوست ندارم حالا که به اینجا رسیدم کارمندهایم عقده ها و دلخوری های جوانی من را داشته باشند."


*از حسابدار جدیدمان خوشم نمی آمد. اما دارم به این نتیجه می رسم که خیلی هم آدم بدی نیست. بعضی  از آدم ها توی نگاه اول خوب نیستند اصلاً اما به مرور زمان ثابت می کنند که در موردشان اشتباه کردی ، اما بعضی از آدم ها برعکس هستنددر نگاه اول فرشته اند اما مرور زمان ثابت می کند که فقط ظاهری دوست داشتنی داشتند. از فقط خوش ظاهرها می ترسم. خنجرهاشان توی آستین شان پنهان است و زخم هایشان بسیار دردناک ...