*سکوتم از رضایت نیست

او حرف می زند، من می شنوم و سکوت می کنم. نه اینکه سکوتم از رضایت باشد، نه، فقط توی این چند روزه آنقدر تحلیل رفته ام که توان حرف زدن ندارم.

بی اندازه خسته ام... 

یک طوری از من حرف می زند که خودم باورم نمی شود که مخاطبش باشم، اما باز سکوت می کنم!

دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ آدمی نباشد، دلم می خواهد گریه کنم با صدای بلند...

همین حالا زنگ می زند و می گوید : "فقط می خواستم بگم دلم خیلی تنگ شده"

باز هم سکوت می کنم و برخلاف همیشه هیچ احساس رقیقی وجودم را پر نمی کند، مثل اینکه تلفن گویای اعلام ساعت تماس گرفته باشد و زمان را اعلام کرده باشد، در حالی که دانستن ساعت آن موقع هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد.

چند تایی هم توصیه ایمنی می کند، که "مثلاً خانم فلانی بوتی که قول داده بود برات آورد؟یاد آوری کن یادش نره، حتماً بیاره! زود برو کلاس زبان دیر نشه، حیفه عقب می افتی و ..." 

او حرف می زند و من سکوت می کنم و بغضم سنگین تر می شود...

غیر قابل تحمل شده ام، کاش این روزها را باد ببرد...

*فلش بک نزن!

*سه شنبه امتحان فینال زبان دارم که حس می کنم هیچ شانسی توی قبول شدن و متاسفانه هیچ حوصله ای هم برای تلاش کردن ندارم!


*به طرز عجیبی توی جمع دوستانم ساکت شده ام طوری که هما چند ساعت پیش توی تلگرام پیام می دهد و علت سکوتم را جویا می شود...


*تمام پنج شنبه و جمعه وقت هایی که تنها بودم به گذشته فلش بک زدم و بیمارگونه خاطراتم را مرور کردم. دلتنگی احمقانه ترین حسی بود که می توانستم داشته باشم که متاسفانه داشتم!