*سرماخوردگی

سرما خوردم. هم روحی! هم جسمی!


*مغزم آب شد!

*یعنی خیلی متوقعم که دلم می خواهد امروز بیشتر از هر روز زنگ بزند و پیام بفرستند و جویای حالم شود؟

یعنی باید ناراحت شوم وقتی پیامک طنزگونه ام مبنی بر ناراحتیم از عدم احوالپرسیش وقتی که حالم خوب نیست را بی جواب می گذارد؟


*لایه بیرونی سرم سرد است اما از داخل دارد می سوزد.

حس می کنم توی سرم به جای مغز یک مایع گداخته با کمی غلظت وجود دارد که دارد غل غل می کند و از توی گوش هایم بخار در می آید!


*عقربه های ساعت لاک پشت وار حرکت می کنند امروز! 13:28 ؟؟! 

نه امکان ندارد!

دیروز مثل حالا ساعت از پنج هم گذشته بود...

*آغاز پاییز و اولین گلودردِ من!

*اولین روز از اولین ماه فصل پاییز با گلودرد و حس سرماخوردگی بیدار شدم. حالا هم گلویم درد می کند ، چشمهایم می سوزد و سرم حسابی داغ شده . سلام پاییزِ دوست داشتنی ! سلام سرماخوردگی دوست نداشتنی!

 

*دیشب به خواهرکم می گویم آهنگهای مورد علاقه اش را برایم بلوتوث کند. با ژستِ عشوه دار منحصر به فردش می گوید وا چرا بلوتوث؟ با share it خیلی بهتر است! 

آهنگهای مورد علاقه اش را با share it می فرستد . دیشب قبل از خواب چند تایشان را گوش کردم ، صبح هم توی راه بقیه شان را. سلیقه اش عالیست دخترک ! 

گاهی فکر می کنم یعنی یک روزی اگر دختری داشته باشم می توانم اینقدر زیاد دوستش داشته باشم؟ اینقدر زیاد که وقتی می رویم توی لوازم التحریر با اینکه موجودی حسابم بسیار اندک است نتوانم در مقابل برق چشم هایش مقاومت کنم و بگذارم از همه رنگ های خودکار مورد علاقه اش بردارد و وقتی می بینم دلش آن پاک کن درپوش دار الکی گران می خواهد خودم از فروشنده بخواهم جای پاک کن ها را عوض کند و او در مقابل این کارم با ذوق بچسبد به بازوهایم و با خجالت بگوید ممنون خواهری! و من دلم بخواهد از همه چیزهایی که توی آن لوازم التحریر بسیار شیک لعنتی بود حداقل یکی برایش بردارم...

*...

چند روزی ست کارم که تمام می شود می روم خانه و ولو می شوم روی تختم و تا صبح همان جا می مانم ، به گذشته فکر می کنم و به امروز و به مردن ، با فکر کردن به مرگ آرامش می گیرم ، قبل تر ها اینطور نبود دلم می گرفت کمی هم ترس برم می داشت. دیشب حس سرماخوردگی داشتم بدنم درد می کرد ، سرم سنگین بود و آب بینیم راه افتاده بود بعد مدام فکر می کردم که چقدر خوب بود که آدم با یک سرماخوردگی ساده می مرد ، آن وقت مرگم دلیل مسخره ای مثل سرماخوردگی داشت و تازه خیلی هم درد نداشت...

*ماموریت آخر هفته !!!!

*باز هم سرما خورده ام ، از آن سرماخوردگی های مزخرف که مدتها زمان می برد تا خوب شوم ، از آنهایی که با بدن درد ، سردرد ، گلودرد و گرفتگی شدید بینی ست ... از سرماخوردگی بیزاااااارم ...


*زنگ می زند و می گوید از صبح درگیر برنامه ریزی برای ماموریت اصفهان است ، قبل تر هم گفته بود که بایستی این هفته برود اصفهان اما از تاریخش نگفته بود ، من هم نپرسیده بودم . می گوید داریم جدل می کنیم که سه شنبه عصر برویم یا چهارشنبه صبح زود !!! اما برگشت جمعه است !!! این ماموریت های آخر هفته باید زیادی طاقت فرسا باشد ، آدم نگران می شود نکند طفلکی تلف شود یک وقت از این همه کار !!! حرف هم که بزنم متهم می شوم به بدبینی ، به اینکه چهارچوب کاری برای من که یک کارمند ساده توی یک شرکت زپرتی هستم فرق می کند و اینکه من چون تخصصی در زمینه کاریش ندارم توضیح فایده ای ندارد وقتی متوجه عمق تخصصش نمی شوم ... 

فکر می کنم بهترین کار بالا انداختن شانه هایم باشد و گفتن بی خیال ...