*ناامیدم

از شیراز برایمان مهمان آمده ، همسر بعد از این خواهر هم هست. من اما آمده ام توی اتاق و مچاله شدم روی تخت. سرم همچنان درد میکند و نفس هایم سنگین است. انگار سنگ بزرگی روی قفسه سینه ام باشد. 

احساس ناامیدی دارد همه وجودم را پر می کند. 

دلم میخواهد تنها باشم حالا. دلم سکوت میخواهد...

چقدر حرف می زنند ، چقدر بلند بلند حرف می زنند ، چقدر الکی می خندند. ...

حالم خوب نیست .

دلم مردن میخواهد....

*...

چند روزی ست کارم که تمام می شود می روم خانه و ولو می شوم روی تختم و تا صبح همان جا می مانم ، به گذشته فکر می کنم و به امروز و به مردن ، با فکر کردن به مرگ آرامش می گیرم ، قبل تر ها اینطور نبود دلم می گرفت کمی هم ترس برم می داشت. دیشب حس سرماخوردگی داشتم بدنم درد می کرد ، سرم سنگین بود و آب بینیم راه افتاده بود بعد مدام فکر می کردم که چقدر خوب بود که آدم با یک سرماخوردگی ساده می مرد ، آن وقت مرگم دلیل مسخره ای مثل سرماخوردگی داشت و تازه خیلی هم درد نداشت...