*ناامیدم

از شیراز برایمان مهمان آمده ، همسر بعد از این خواهر هم هست. من اما آمده ام توی اتاق و مچاله شدم روی تخت. سرم همچنان درد میکند و نفس هایم سنگین است. انگار سنگ بزرگی روی قفسه سینه ام باشد. 

احساس ناامیدی دارد همه وجودم را پر می کند. 

دلم میخواهد تنها باشم حالا. دلم سکوت میخواهد...

چقدر حرف می زنند ، چقدر بلند بلند حرف می زنند ، چقدر الکی می خندند. ...

حالم خوب نیست .

دلم مردن میخواهد....

نظرات 4 + ارسال نظر
پیک شنبه 7 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 12:01 ق.ظ http://eshtebahinevis.blogfa.com

خواب خیلی خوبه.احتمالا خوابیدی .... این جور مواقع که آدم از همه چی بیزاره فقط خواب!!!!!

آره اگه بشه بخوابی از همه چی بهتره

sara یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 10:54 ق.ظ http://www.motevalede-december.blogsky.com

وقتاییکه حالمون بده توقع داریم هیچکس حرف نزنه نخنده جلو چشممون نباشه ولی عزیزم واقعیت اینه خیلی وقتا هیچکس حتی متوجه غمگین بودنمونم نمیشه..

دقیقا همینطوره
هیچکس حتی متوجه نشد

sara یکشنبه 8 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 04:34 ب.ظ http://www.motevalede-december.blogsky.com

آخ قربونت برم،غمت نباشه خب؟ درست میشه

می دونم درست میشه
می دونم هیچ حالی موندگار نیست
اما الان خوب نیستم

سیما سه‌شنبه 10 آذر‌ماه سال 1394 ساعت 01:45 ب.ظ http://mehmanesarzade.blogsky.com/

مهمون که خوبه
باز خوبه تو این شرایط وظیفه پذیرایی نداری و میتونی تا حدی استراحت کنی

مهمون خوبه اما من از اینکه نمی تونم خیلی خوش اخلاق و پر انرژی باشم ناراحتم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد