*دخترک ، کپی برابر با اصل من است!

 کامنت های محبت آمیز دوستانم را برایش می خوانم. بغلش می کنم و موهایش را می بوسم. خوشحال می شود و می خندد. بعد از چند دقیقه متفکر کنارم می نشیند و می پرسد" عکسم رو هم گذاشته بودی؟" شوکه می شوم ، می دانم چرا این را می پرسد! یک لحظه از توی سرم می گذرد که دروغ بگویم اما سریع پشیمان می شوم و می گویم نه!!! همان جوابی را می دهد که انتظارش را دارم ، "ندیده گفتن موهام رو دوست دارن؟" می گویم چند تایی از اینها من رو دیدند ، می دونند ما چقدر شبیه هم هستیم ، تازه بعضی هاشون هم عکست رو دیدند."

باز هم می رود توی فکر و چند دقیقه بعد از من و مامان می پرسد : "یعنی من خیلی زشتم؟راست بگید" 

دلم پر از درد می شود ، دخترک را نابود کرده اند با حرفها و کارهایشان. باز هم بغلش می کنم محکم و می گویم :"یعنی من خیلی زشتم؟"

سرش را بالا می آورد و نگاهم می کند و قاطعانه می گوید : "نه" دستانم را قاب صورتِ دوست داشتنیش می کنم و می گویم : " تو کپی برابر با اصل منی ، پس زشت نیستی." بعد هم مامان می نشیند و صحبت می کند با دخترک. آرام تر می شود اما می دانم هنوز اتفاقات چند روز گذشته را فراموش نکرده ...

*موهایش بسیار مشکی ست ، پر و فردار!

چند روزی ست که خواهرکم غمگین است. آنقدر دوستش دارم که غم هایش حالم را بد می کند و حالا حالم بد است.

سه روز پیش  سر کلاس از گرما مقنعه اش را در می آورد ، موهایش بسیار مشکی ، پر و فر است و ما برای اینکه  اذیت نشود همیشه کوتاهشان می کنیم با اینکه خودش  مثل تمام دختر بچه ها دلش می خواهد موهایش بلند باشد. به نظر من که موهای خوشگلی دارد و بسیار بامزه است اما معلم احمقش سه روز پیش وقتی از گرما مقنعه اش را در می آورد جلو همه همکلاسی هایش می خندد می گوید موهایت مثل جنگلی هاست و بچه ها هم به تبعیت از معلمشان می خندند به خواهرکم و ای کاش این اتفاق سه روز پیش تمام می شد ! دوباره دیروز توی مدرسه بچه ها صدایش می کنند جنگلی و معلمش هم مجدد مسخره اش می کند و می گوید مثل جنگلی ها هستی و امروز باز هم این تکرار می شود تمسخر بچه ها و معلم احمقشان ، تا جایی که یکی از بچه ها پیشنهاد می دهد که اگر با تیغ سرش را بتراشد خیلی بهتر از این موهای جنگلی ست!!!!  ادامه مطلب ...

*آغاز پاییز و اولین گلودردِ من!

*اولین روز از اولین ماه فصل پاییز با گلودرد و حس سرماخوردگی بیدار شدم. حالا هم گلویم درد می کند ، چشمهایم می سوزد و سرم حسابی داغ شده . سلام پاییزِ دوست داشتنی ! سلام سرماخوردگی دوست نداشتنی!

 

*دیشب به خواهرکم می گویم آهنگهای مورد علاقه اش را برایم بلوتوث کند. با ژستِ عشوه دار منحصر به فردش می گوید وا چرا بلوتوث؟ با share it خیلی بهتر است! 

آهنگهای مورد علاقه اش را با share it می فرستد . دیشب قبل از خواب چند تایشان را گوش کردم ، صبح هم توی راه بقیه شان را. سلیقه اش عالیست دخترک ! 

گاهی فکر می کنم یعنی یک روزی اگر دختری داشته باشم می توانم اینقدر زیاد دوستش داشته باشم؟ اینقدر زیاد که وقتی می رویم توی لوازم التحریر با اینکه موجودی حسابم بسیار اندک است نتوانم در مقابل برق چشم هایش مقاومت کنم و بگذارم از همه رنگ های خودکار مورد علاقه اش بردارد و وقتی می بینم دلش آن پاک کن درپوش دار الکی گران می خواهد خودم از فروشنده بخواهم جای پاک کن ها را عوض کند و او در مقابل این کارم با ذوق بچسبد به بازوهایم و با خجالت بگوید ممنون خواهری! و من دلم بخواهد از همه چیزهایی که توی آن لوازم التحریر بسیار شیک لعنتی بود حداقل یکی برایش بردارم...

*دخترک یازده سالهِ غمگینِ این روزها...

با یک تصمیم ناگهانی به خواهرکم زنگ زدم و گفتم بعد از کار با هم می رویم بیرون تا خریدهای مدرسه اش را انجام دهد. شوق توی صدایش خستگی هایم بعد از یک روز کاری نسبتاً شلوغ را رفع می کند. فقط خدا می داند از دیشب چقدر غصه خوردم وقتی با چشم های غم زده اش گفت هنوز وسایل مدرسه اش را نخریدیم . دخترک یازده ساله چه گناهی دارد که همه مان اینقدر مشغله داریم؟! که هیچ وقت نیستیم و از صبح تا شب کار می کنیم و شب ها اینقدر خسته ایم که حوصله صحبت کردن با هم را نداریم؟! همین حالا بغض کردم و دارم تلاش می کنم که اشک هایم سرازیر نشوند.

باید بیشتر هوایش را داشته باشم. همه مان این دور هم بودنمان و این کانون ولرم خانوادگیمان را مدیون همین دخترک یازده سالهِ غمگینِ این روزهاییم...

*حالم خوب نیست!

*هر روز که می گذرد حالم بدتر می شود و هر شب خواب هایم مشوش تر ! 


*خواهرم پیشنهاد داده از پنجشنبه عصر تا جمعه شب با دوستانش برویم باغی در کردان. می گوید یک دورهمی زنانه مفرح است. شاید اگر دو هفته پیش بود بدون فکر می پذیرفتم اما حالا حتی حوصله فکر کردن به این پیشنهاد را ندارم!


*خواهرکم از سفر قندهارش برگشت.نزدیک به سه ماه بود که ندیده بودمش و حسابی دلم تنگ شده بود اما دیشب وقتی آمد توی بغلم هیچ احساسی نداشتم اما او پر بود از احساس. برای اینکه دل کوچکش نگیرد محکم بغلش کردم و فیلم طور ابراز احساسات کردم. احساساتم خوابیده اند شاید هم مرده باشند ...




*تولد آبجی کوچیکه

به خواهرم زنگ زدم و میگم :"تولدت مبارک خواهری"

می خنده و میگه: "مرسی تولدت تو هم مبارک!"

بلند میخندم میگم: امروز که تولده من نیست، تولده توه

بازم می خنده و با خجالت میگه آخه نمیدونستم چی باید بگم؟!

عاشقتم کوچولوی دوست داشتنیه من...