*...

*دیروز یکی از کلاسهام تشکیل نشد و بالاخره فرصت کردم برم سر خاک شاملو 

یه سنگ قبر کوچیک داشت که فقط روش نوشته بود: 

احمد شاملو 

ا.بامداد 

۱۳۰۴-۱۳۷۹ 

حس عجیبی بهم دست داد یادم افتاد به روزی که خبر مرگش رو توی روزنامه خوندم،اون موقع فقط چهارده سالم بود،کلی گریه کردم،از بچگی دوستش داشتم،عاشق داستان شازده کوچولو بودم و خروس زری پیرهن پری،گاهی هم قصه دخترای ننه دریا و پسرای عمو صحرا رو گوش می کردم،صداش برام آرامش می آورد،هنوزم همین طوره!  

روحش شاد 

یادش گرامی! 

 

*امروز فهمیدم جواب ام آر ای مامان خوب نبوده،دلم گرفت،مدتیه دوست دارم روزهام تو بی خبری بگذره،شاید چون می ترسم و می خوام از واقعیت فرار کنم!!!

  

*دیروز انقلاب هم رفتم،خونه حاج آقا رو خراب کرده بودند،اونم تموم شد،چقدر پیرمرد رو دوست داشتم،خیلی مهربون بود،همیشه دستاش گرم بود! 

 

*امروز از صبح سردرد دارم و سرگیجه،انگار سیم برق وصل کردن به سرم،توی مغزم می لرزه!مثل دلم!خدایا خودت درست کن همه چیزایی که شاید خودم خراب کردم...

 

نظرات 1 + ارسال نظر
naghmeh جمعه 13 آبان‌ماه سال 1390 ساعت 11:40 ب.ظ

نمی دونم برات چی بنویسم ولی می خوام اینو بگم که چند روز پیش به فکر کلمه(می گذره)بودم که این روزا از زبون خیلیا می شنوم ....
می خوام بدونی که زندگی با خوبی و بدیاش می گذره چه بهتر که خوبیشو خودمون بیشتر کنیم تا اونجا که می تونیم....
می بوسمت....

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد