فکرم حسابی درگیره و یه بغض گنده راه گلومو بسته ، دوست دارم گریه کنم شاید سبک شم اما نمی تونم ، همیشه همینطور بوده وقتی بار غمهام خیلی سنگین باشه فقط بغض دارم اما خبری از اشک نیست ، فقط بغض هست ، غم هست ، دلشوره هست . من اشتباه کردم و فکر می کنم شاید راهی نباشه واسه جبرانش! اینقدر توی این چند روز حرفهای متناقض شنیدم که حس می کنم گوشهام درد می کنه . یه دنیا حرف متضاد از زبون آدمهای مختلف در حالی که همشون هم تو چشمات نگاه می کنن و قسم جون عزیزترین هاشون ، خدا و پیر و پیغبر رو می خورن . دیگه به خودمم شک دارم . خسته م ، دوست دارم بخوابم اما کابوس نبینم ، دلم می خواد راحت بخوابم ...
نمیدونم چند سالته ولی این شرایط سنی جوونترهاست و برای همه اتفاق میافته .
من 27 سالمه و فقط امیدوارم زودتر این مسائل حل شه
ممنون از همراهیت