*...

فکرم حسابی درگیره و یه بغض گنده راه گلومو بسته ، دوست دارم گریه کنم شاید سبک شم اما نمی تونم ، همیشه همینطور بوده وقتی بار غمهام خیلی سنگین باشه فقط بغض دارم اما خبری از اشک نیست ، فقط بغض هست ، غم هست ، دلشوره هست . من اشتباه کردم و فکر می کنم شاید راهی نباشه واسه جبرانش! اینقدر توی این چند روز حرفهای متناقض شنیدم که حس می کنم گوشهام درد می کنه . یه دنیا حرف متضاد از زبون آدمهای مختلف در حالی که همشون هم تو چشمات نگاه می کنن و قسم جون عزیزترین هاشون ، خدا و پیر و پیغبر رو می خورن . دیگه به خودمم شک دارم . خسته م ، دوست دارم بخوابم اما کابوس نبینم ، دلم می خواد راحت بخوابم ...
نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 01:47 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com/

نمیدونم چند سالته ولی این شرایط سنی جوونترهاست و برای همه اتفاق میافته .

من 27 سالمه و فقط امیدوارم زودتر این مسائل حل شه
ممنون از همراهیت

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد