* لاک تنهایی

خیلی خسته ام اما خواب به چشمم نمیاد ، خیلی خسته ام اما نمی خوام بخوابم ، خیلی خسته ام  اما نمی خوام هیچ کس بفهمه ، نمی خوام هیچ کس بدونه ، نمی خوام هیچ کس ببینه ، از وقتی از تئاتر برگشتم همه می پرسند : چته ؟! منم مصلحت آمیز دروغ می گم که هنوز تو حال و هوای نمایشم که خیلی تاثیر گذار بود !!! نه اینکه تاثیر گذار نبود نه ، اما اونجور نبود که اینجور منو فرو کنه در خودم ، رفتم تو لاک خودم ، دیگه نمی خوام آدم خوبه قصه زندگی باشم ، دیگه نمی خوام آدمها بشینند و قضاوتم کنند و بعد بهم بگند سیاستمدار ، بازیگر و ...

باید از کنار آدمها گذشت و به خیلی چیزا فکر نکرد ، مهر ، محبت و دوستی خیلی وقته که مرده و دیگه وجود نداره واسه همینم هست که وقتی به یکی محبت می کنی و دست دوستی دراز می کنی و می گی هستم باهات تا آخرش اینقدر براش غیر قابل لمسه ، اینقدر براش غیر قابل درکه که می شینه رصدت می کنه ، اینقدر می ذارتت زیر ذره بین تا از انگیزه های پنهانیت واسه مهربونی سر در بیاره و آخرش ، اول به تو بعد به خودش ثابت کنه که تو آدم بده قصه ای و همه کارات نه از سر محبت ، نه از سر دوستی ، نه از سر انسانیت که از سیاست و بدخواهی و تیرگی قلبته ...

خسته ام از زندگی ، از آدمها ، حتی از خودم ! 

خسته ام از عشق ، از دوستی ، از قانون احمقانه مالکیت !

خسته ام از قضاوت کردن ، از قضاوت شدن !

یاد شعر صائب تبریزی می افتم :

جدا شو از دو عالم

تا توانی با خدا بودن

که دارد دردسر بسیار

با خلق آشنا بودن

نظرات 1 + ارسال نظر
مهدی پنج‌شنبه 8 اسفند‌ماه سال 1392 ساعت 04:53 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com/

مهر ، محبت و دوستی خیلی وقته که مرده و دیگه وجود نداره . آره اونها مردن و وجود ندارن تو که وجود داری نمردی و هستی .
برای خودت خوب باش .

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد