*من بی او...

دارم به این فکر می کنم که همه چیز خیلی ساده و بی صدا تموم شد

انگاری تو شوکم یا شاید هنوز باورم نشده ، اما چه فرقی می کنه باور من؟؟! اینجا ، توی این مسئله خاص تنها چیزی که اهمیت نداره باور منه!! شاید خیلی وقت بود که تموم شده بود و این من بودم که با حماقتم کشش می دادم! 

یه بغض گنده تو گلومه که اصلا نمی خوام بشکنمش ، می خوام همون جا بمونه تا یادم نره خیلی چیزا رو!

سرم به شدت درد می کنه ، دو - سه ساعت پیش یه ژلوفن خوردم تا هم دردم رو تسکین بده هم خواب آلودم کنه که بخوابم و گذر زمان رو نفهمم اما نه سرم رو خوب کرد نه خواب آورد به چشمام ، تنها به همه دردهام معده درد هم اضافه کرد که از اثرات خوردن مسکن با شکم خالیه ، الان یهویی یاد روزهایی افتادم که حواسش به همه چی بود بعد یه لبخند تلخ نشست رو لبام ...

فردا صبح که بشه من بدون اونی که دیگه نیست باید غرق بشم تو کار ، از شیش صبح تا وقتی که جوون دارم! همچین که وقتی رسیدم خونه روی تخت بیهوش بشم تا صبح فرداش ... من عادت دارم وقتی می خوام از چیزی یا کسی فرار کنم خودمو توی کار غرق می کنم ، فکر می کنم که این به خاطر اینه که ترسو ام اما بیشتر وقتا می خوام ادای آدمهای شجاع رو در بیارم ! 

خدایا بازم شکر! با اینکه دیگه نیست ! با اینکه فقط تو می دونستی بزرگترین دلخوشیه زندگیمه ...



نظرات 1 + ارسال نظر
عاصی شنبه 27 اردیبهشت‌ماه سال 1393 ساعت 01:29 ب.ظ http://asysepid.blogsky.com

همه همین کارو میکنن.... بهترین درمانشم همینه... حداقل ضررش خیلی کمه

فقط الان می تونم بگم که خدا رو شکر این بحران رد شد یا شاید بهتر بگم حل شد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد