*دیوانهِ توی مغزم!

*امروز شاید برم اردبیل برای یک سفر کاری دو روزه. از این سفرهاییه که به همون اندازه که دلم می خواد بروم ، دلم  نمی خواد برم ! تحمل خانم "س" زیادی خارج از تحمله.

 

*یکشنبه برام هدیه گرفت ، یک مانتوی نخی و شال کرم. فکر می کردم واسه جبرانِ دعوای جمعه باشد اما دیشب وقتی طبق معمول بچگانه گفتم :‌ " آقاهه چی شد که دیگه دوسم نداری؟‌ " گفت : "نخیرم دختره ، خیلی هم دوست دارم که روز دختر واسه ت هدیه می گیرم ! "  

همون روز از مدل شال من رنگ قهوه ایش رو هم واسه مامانش خرید و باعث شد من ساعتها مدام از آدم توی مغزم بخوام که خفه شه و اینقدر حرف نزنه ، هی می گفت : " آخه اون مامانِ مذهبی رو چه به پوشیدن این شالِ نسبتاً نازک؟ ساده ای ها !! به شیوه پیغمبر می خواد عدالت رو رعایت کرده باشه." آدم توی مغزم دیوانه س ، دیروز به زور ساکت شد و دوباره بعد اون مکالمه بیدار شد و بازم شروع کرد : "خوبه دیگه روز دختر اون یکی هم هدیه می خواسته ، مگه فقط تو دختری؟ مگه فقط تو دل داری؟! " میخنده بلند ، کشدار و اعصاب خورد کن. منم سرش داد می زنم و می خوام که ساکت شه. بهش می گم که باورش نمی کنم ، می گم درسته بعضی وقتها خیلی لجبازِ ، درسته گاهی اوقات بداخلاقی می کنه اما اینقدر خوب و مهربون هست که نخوام خزعبلات تو رو باور کنم. خلاصه که این روز ابداعی دختر! وسیله شد برای ابراز محبت او ،ابراز وجود دیوانه توی مغزم و ایستادگی من در مقابل دیوانه ...

نظرات 2 + ارسال نظر
مهدی سه‌شنبه 27 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 01:53 ب.ظ http://catharsis.blogsky.com

این دیوونه تویمغزت عجب پازلی میچینه !!!!!!

خیلی بدجنسه خیلی

عاصی چهارشنبه 28 مرداد‌ماه سال 1394 ساعت 08:55 ق.ظ

ای وااااااااااااااااااااااااااای من

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد