*به تفاهم رسیدیم!!!

دوشنبه عصر یک آدم آشنا از یک شماره ناشناس با گوشیم تماس گرفت. خودش را با نام فامیلش معرفی کرد و خیلی بی مقدمه، خشک و رسمی پرسید:

"من آخرین بار کی با شما صحبت کردم؟"

شنیدن صدایش همیشه باعث تند شدن ضربان قلبم می شود، استرس می گیرم و تنم می لرزد از درون. دلم نمی خواهد بگویم می ترسم، اما واقعاً می ترسم، حتی اگر برای هیچ آدمی ترسم قابل توجیه نباشد.

در جوابش گفتم:

"دو هفته پیش خواستید برایتان نقشه یِ فاز دو بکشم با اتوکد، قرار بود خبر بدهم که از مشغله زیاد فراموش کردم."

دروغ گفتم، فراموش نکردم، فقط دلم نمی خواست کارش را انجام بدهم. میخواستم جلوی ترسم بایستم و حرفش بیاندازم روی زمین.

داد زد، درست مثل همان روزهایی که پر از تنفر و ترس بودم، حتی نوشتن همین یک جمله و یادآوری آن روزهای سیاه بغض مینشاند توی گلویم!

"من الان رو نگفتم، پرسیدم که کلاً چه رابطه ای باهم داشتیم؟چند وقتِ که هیچ ارتباطی نداریم؟؟"

هول شده بودم، ترسیده بودم، داشتم می لرزیدم و هیچ دلیل و توجیهی توی آن لحظه نداشتم برای این رفتارش. بدون هیچ فکری گفتم:

"دو سالی می شود که ارتباط خاصی نداریم باهم."

با صدای آهسته تر اما با همان حالت حرصی پرسید:

"کلاً چه رابطه ای باهم داشتیم؟"

و من به دروغ گفتم:

"هیچی"

دلیل دروغم را هم نمی دانم، شاید چون واقعاً دلم میخواست که جوابم "هیچی" باشد. 

او هم احتمالاً می خواست "هیچی" را بشنود. 

خنده ام می گیرد، بالاخره یک روزی، یک جایی، توی یک موضوع خاص هر دو نفرمان یک چیز خواستیم که آن هم "هیچی" بود.

جوابم راضیش کرد، تلفن را قطع کرد اما من چند ساعتی لرز داشتم و بغض داشتم توی گلویم. یک جورهایی هم از خودم بیزار بودم که اصلاً چرا تا این حد دگرگون شدم؟! چرا جواب سوال هایش را اینطوری دادم؟! چرا ترسیدم؟! چرا وقتی داد زد من بلند تر فریاد نزدم؟!

احتمالاً با این کارش می خواست به یک آدمی ثابت کند که جز او هیچ وقت، هیچ رابطه ای با هیچ آدمی نداشته!!!

خنده ام می گیرد، چقدر آن آدم می تواند احمق باشد که باور کند مردی تا سی و شش، هفت سالگی منتظر آمدن حضرت والا شده باشد!

چرا که بیشتر تاکیدش روی گذشته هایی بود که من حضور داشتم و او اصرار عجیبی داشت به بودنم و به ماندنم و به هیچ وجه زیر بار نمی رفت که من نیستم، که نمی خواهم باشم، که نباید باشم!

او می خواست که آن روزها را انکار کند، 

او می خواست خواستن های آن روزهایش را پنهان کند.

خوشحالم برای این انکار!

آدم وقتی چیزی که توی گذشته اش بوده را انکار می کند یعنی به این نتیجه رسیده که خواسته ی آن روزهایش اشتباه بوده و من خوشحالم که بالاخره پذیرفت که من، برای او یک انتخاب اشتباهیم و خوشحال ترم که با وجود تمام ترس هایم، با وجود آن همه استیصال که آن روزهای سیاه درگیرش بودم شریک انتخابش نشدم...

نظرات 5 + ارسال نظر
mahee چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 02:51 ب.ظ

چقدر سخت و تلخ شیما!! ناراحت شدم واست اما خوشحالم که شریک اشتباهش نشدی!

ممنونم عزیزم

الهام چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:06 ب.ظ http://divaretanhai.blogsky.com

چقدر خوبه که آدم اشتباهات گذشتش رو بفهمه و با قدرت از روش و بی تفاوت از کنارش بگذره...

دقیقاً همین طوره
ممنون از حضورت دوست عزیز

Mohamad چهارشنبه 9 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:45 ب.ظ http://alamtu94.blogfa.com

اگه دوسش نداشتی چرا چند سال باهاش بودی؟
فکر میکنی که باهاش خوشبخت نمیشدی؟
خدا رو شکر کن که ارتباطت باهاش قطع شد

چند سال نبودم باهاش، شاید چند ماه، شایدم کمتر! تازه با هم نبودیم به اون صورت، یه رابطه یه طرفه بود که به هیچ ختم شد!
دنیامون با هم فرق داشت و تو هیچ موضوعی به تفاهم نمی رسیدیم
واقعا خدا رو شکر

مگهان پنج‌شنبه 10 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:43 ب.ظ

شیما...از خوندن این پست تمام استخون هام تیر کشید و دست و پام لرزید...
وای خدا...:(
+ .....

متاسفم که ناراحتت کردم عزیزم

سیما یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:34 ب.ظ http://mehmanesarzade.blogsky.com/

این داستان تکراری همیشه، همه جوره، از همه جهت برام فاجعه است
بخصوص وقتی بفهمی صدات رو اسپیکر بوده
متاسف میشی برای اون آدمی که قراره با شنیدن همون "هیچی" دلش قنج بره و از انتخابش مطمئن بشه حتی اگه به قیمت بی حرمت کردن یه آدم دیگه باشه
شرمنده، تمام قضاوتم از روی داستانه و نه از روی آدم هایی که شاید هنوز برات محترمند

منم خیلی متاسف شدم،
هیچ وقت، هیچ جای زندگیم از هیچ کس نخواستم واسه اثبات خودش کس دیگه ای رو واسطه کنه اما برای خودم اتفاق افتاد

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد