*داستان تلخ دخترک و درگیرهای ذهنی من!

جمعه عصر بعد از مدت ها رفتم خانه یکی از دوستان دوران دانشگاهم. توی یکی از محله های پایین شهرخانه ی کوچکی دارند. 

خودش، خواهرش و برادرهایش همیشه به خاطر خانه کوچکشان و به خاطر محله شان شاکی بودند و من همیشه سعی می کردم جوری برخورد کنم که نقطه ضعفشان (که از نظرِ من نقطه ضعف هم نیست) جلوه ای نداشته باشد.

اما اینبار خواهر دوستم چنان گریه می کرد که دلم ریش شد.

دخترک رفته دانشگاه و گرافیک خوانده، به سبب رشته تحصیلیش حساسیت خاصی روی انتخاب لباس هایش و هارمونی رنگهایشان دارد جوری که حالا دیگر ظاهرش با محله شان هارمونی ندارد. نه اینکه جلف باشد، نه اینکه تیپش مثل بچه های هنر که معمولاً پاتوقشان  چهارراه ولیعصر و دانشکده هنر است باشد، نه! فقط چند لول بالاتر از دخترکان در و همسایه می گردد.

محل کارش هم آن بالاهاست، اگر اشتباه نکنم توی یک فرهنگسرا، یا شاید هم آتلیه ی شیک کار می کند و به قول خودش همه همکارانش ساکن همان دور و بر هستند.

دخترک از خانواده اش، از شرایطشان، از محل سکونتشان سبقت گرفته! دلش می خواهد ازدواج کند، پسرهای در و همسایه و دوست و آشنا را در حد و اندازه ی خودش نمی بیند و آنهایی هم که خودش می پسندد، با فهمیدن شرایطش او را لایق خودشان و خانواده هایشان نمی دانند.

گویا همین چند روز پیش یکی از همکارانش که ماهاست اصرارِ زیادی برای آمدن به خواستگاریش داشته و دخترک هر بار به بهانه ای موضوع را به آینده ای نا معلوم موکول می کرده، به خاطر به درازا کشیدن کارشان اصرار می کند که برساندش منزل! رگ غیرتش قلنبه شده بوده و نمی توانسته بگذارد آن وقت شب همکاری که شاید در آینده همسرش هم بشود، تنهایی برود! 

دخترک بعد از کلی چک و چانه راضی می شود که آقای همکار، همراهیش کند و با خودش می گوید یک جایی خیلی قبل تر از رسیدن به پایین محله و خانه شان پیاده می شود و الباقی مسیر را با تاکسی می رود اما از آنجایی که آقای همکار یا زیادی غیرتی بوده، یا می خواسته خانه دلبر را یاد بگیرد و یا شاید هم گامی در جهت خود شیرینی و نزدیک شدن بردارد، راضی به پیاده شدن و رفتن بانو در اواسط راه نشده و ایشان را تا جلو درب منزلشان همراهی می کند!!!

حالا خجالت های دخترک و آب شدن و توی زمین فرو رفتنش یک طرف، اظهار نظر همکار محترم در مورد محل زندگیشان و کوچه باریک و دلگیرشان هم طرف دیگر!

مردک نه گذاشته و نه برداشته خیلی رُک و پوست کنده گفته فلانی هیچ فکر نمی کردم خانه تان اینجا باشد! نگفته بودی خانه تان اینجاست!!! من چطوری مادرم را بیاورم اینجا؟؟!

دخترک را با چند جمله زیر پاهایش له کرده، آنقدر که دلش مردن می خواست.

گریه می کرد اما گاهی اشک هم دردی را دوا نمی کند!

از آن روز ذهنم درگیر شده، دارد دنبال مقصر می گردد و به هیچ نتیجه ای نمی رسد.

مقصر دخترکی ست که دلش خواسته از شرایطش پیشی بگیرد؟!

مقصر خانواده ای ست که نتوانستند و یا نخواستند همراه با بچه هایشان به جلو بروند؟

مقصر آقای همکار است که نتوانسته و یا نخواسته دخترک را با همین شرایط بپذیرد و یا حداقل جلوی زبانش را بگیرد؟!

مقصر جامعه ی ماست که معیار سنجشش برای خوبی آدم ها، ظاهرشان، جای خانه شان، پولِ توی جیبشان شده؟!

 

نظرات 6 + ارسال نظر
نیما یکشنبه 13 دی‌ماه سال 1394 ساعت 04:07 ب.ظ http://sunray.blogsky.com

اینو براش اس ام اس کن:
"نیش‌ های چند مگس هرگز اسب چابک را از تاختن باز نمی‌ دارد." فرانسوا ولتر

حتماً

sara دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 10:43 ق.ظ http://www.motevalede-december.blogsky.con

اخ.. چقدر ناراحت کننده بود شیما:(( تعجب میکنم که بعضی ادما عمق زخمی که با حرفاشون میزنن رو نمیتونن حس کنن شایدم میکنن و براشون اهمیت نداره...خیلی غمم گرفت خیلی

منم هنوز غمگینم

عاصی دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 11:15 ق.ظ

گزینه ی آخر و یکی مونده به آخر!
یه زمانی شرایط مشابه این دختر رو تجربه کردم
خیلی تلخ
خیلی سخت گذشت
حالا که 7-8 سال گذشته فهمیدم چه شانسی آوردم اون آم بخاطر شرایطم منو گذات کنار وگرنه قطعا بدبخت میشدم!!!
کاش میتونستم شرایطمو براش تعریف کنم تا ببینه که نه تنها اون تنها کسی نیست که همچین مشکلاتی داره بلکه شاید همین براش بشه یه نقطه ی قوت

عزیزدلمی
بهش گفتم که مطمئن باش که این خوش شانس تو بوده که به همین زودی قبل از اینکه اتفاق بدتری بیفته شناختیش، ولی خب اون از بهم خوردن قضیه دلخور نبود زیاد فقط حس کردم شکسته ناجور

Mohamad دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 12:20 ب.ظ http://alamtu94.blogfa.com

خیلی ناراحت شدم
من آدما رو بخاطر خودشون دوست دارم نه شرایط یا مکان زندگیشون
واقعا واسه روزگار متاسفم که روز به روز نامردتر میشه
این بنده خدا بخاطر چیزی داره زجر میبینه که در بوجود اومدنش هیچ نقشی نداشته

امیدوارم که به حقش برسه

من هم امیدوارم

پیک دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:05 ب.ظ http://eshtebahinevis.blogfa.com/

دنیا مزرعه آخرت نیست مزرعه همین دنیاست!تقصیر اون مردک نفهمه که بلد نیست هنوز آداب معاشرت چطوره!به جای آدم گوسفند بستن تو جامعه(بلانسبت البته)

منم موافقم که مردک شعور نداشته، وگرنه حتی اگه این مورد براش قابل پذیرش نبوده لزومی نداشته به زبون بیارتش، می تونست یه جور دیگه و با یه بهانه دیگه از ازدواج و اصرار به خواستگاری ابراز پشیمانی کنه

نیما دوشنبه 14 دی‌ماه سال 1394 ساعت 01:28 ب.ظ http://sunray.blogsky.com

دوستم تعریف میکرد همسایگی خواهرش اینا یه دختر هست که انگار باباش شکیرا بوده مادرش هیفا وهبی! تا این حد خوشگل برا همین خواستگار زیاد داره خودش و خانواده دختره هم متنفر از خواستگارا تا میتونن سعی میکنن راشون ندن داخل خونه که اون سمجاش انقدر وایمیسن پشت در تا درو براشون باز کنن برن داخل. کلآ مراسم خواستگاری این دختر چند دقیقه بیشتر طول نمیکشه تا میفهمن عروس خانوم لالِ با اخموتَخم پامیشن میرن. ببین این دختر و خانوادش چی میکشن. اگه باز دیدی خواهر دوستت نشسته داره گریه میکنه اینو براش تعریف کن ازش بپرس مشکل تو بیشتره یا این دختر

پ.ن:
مدیونی اگه فکر کنی دوستم فیلم هندی زیاد تماشا میکنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد