*زن بودن

شاید بهتر باشد پستم را با یک سوال شروع کنم!

*توی تصوراتان خدا یک زن است یا یک مرد؟!


حدس می زنم اکثراً، شاید هم همه اگر بخواهند خدا را تصور کنند شبیه یک مرد تصورش می کنند.

برای من خدا یک پیرمرد با مو و ریشِ بلندِ سفید است که یک ردای سفید هم پوشیده.

اما چرا؟!

چرا همه خدا را در هیبت یک مرد می بینند، در حالی زن ها جلوه آفریدن هستند وقتی کودکی را نه ماه درون خود می پروند و بعد به دنیا می آورند؟!

از یکشنبه که بحث آزاد کلاس زبانم درباره زندگی دوباره و حق انتخاب زن بودن یا مرد بودن بود، این سوال توی ذهنم می چرخد با اینکه شاید ظاهراً هیچ دلیلی برای آمدنش توی ذهنم وجود نداشته باشد!

توی کلاس هفت تا خانم هستیم و یک آقا. هر هشت نفرمان می خواستیم توی زندگی بعدی جنسیتمان همان باشد که حالا هست! دلایل انتخابمان جالب بود، دو تا خانم ها که مسن تر از بقیه بودند و بچه داشتند میخواستند باز هم زن باشند، چون بچه دارند، مادر هستند، خانه را تمیز می کنند، شستن ظرف و لباس وظیفه شان هست، باید غذا درست کنند و ... بعد از پایان حرفهایی این خانم ها معلممان که یک آقای جوان است با خنده و ته مایه های تعجب گفت : "دوست دارید کوزت باشید؟ اینهایی که شما گفتید شبیه زندگی کوزت بود!"

سه تا از خانم ها که جوان تر هستند، ازدواج کردند و همگی خانه دار هستند، میخواستند زن باشند، چون مرد بودن وظیفه های سنگین دارد،و مردها باید سخت کار کنند برای پرداخت خرج و مخارج زندگی، باید تلاش کنند برای گرداندن یک زندگی، باید دو سال بروند سربازی و گویا مردها،  چیزی شبیه یک کارت بانک باشند و خلاصه زن بودن شرایط بهتری دارد ! البته اگر خارج زندگی می کردند که دیگر نور علی نور بود، چون زن ها توی خارج آزادی های بیشتری دارند! 

یک خانم دیگر هم بود که  ازدواج کرده اما خانه دار نیست، داور فوتبال است. او می خواست زن باشد چون زن ها احساسات رقیق تری دارند، چون می توانند مادر بودن را تجربه کنند که با تمام دشواری هایش یکی از تجربه های ناب دنیاست!

تنها آقای کلاس هم دوباره مرد بودن را انتخاب کرد، چون معتقد بود مردها قوی تر، باهوش تر، آینده نگرتر، مدیرتر، فعال تر و خلاصه مجموعه ای هستند از ترهای مثبت نسبت به خانم ها! 

جالب اینکه به جز من و تا حدی آن خانم داور همگی قبول داشتند که مردها مجموعه ای هستند از  همین ترها!

و حالا دارم فکر می کنم شاید دلیل مرد بودن خدا توی تصوراتمان برمیگردد به باور همین ترها، حتی برای من که از وقتی درکِ نسبی نسبت به بودنم پیدا کردم همیشه گفتم زن و مرد برابر هستند! 

انگار بعضی باورهارا  با پتک کرده باشند توی مغز آدمها که حتی اگر ظاهراً باورشان نداشته باشی یک  جایی  قدم علم کنند.

سالهاست که فکر می کنم به برابری زن ها و مردها ایمان دارم. سالهاست که تمام تلاشم را می کنم که نشان دهم قدرت دارم، باهوشم، زرنگم، که خواستن برایم توانستن است! که آینده نگرم و به قول آقای همکلاسم فقط نوک بینیم را نمی بینم، سالهاست که سعی می کنم انجام بدهم همه کارهاییکه گفته اند زن ها نمی توانند! روی پای خودم ایستادم و از ایستادگیم لذت بردم. 

اما حالا تصور کردن خدا در قالب یک پیرمرد سفید پوش ذهنم را به چالش کشیده! اینکه هیچ وقت و در هیچ کجا، حتی برای یک لحظه خدا را زن تصور نکردم. اینکه شاید من هم در لایه های زیرین ذهنم مردان را به کمال نزدیکتر می بینم!!!


من یک زن هستم،می دانم که زن بودن گاهی درد دارد، مثل درد وحشتناک عادت ماهیانه، مثل درد طاقت فرسای زایمان! 

گاهی هم بسیار سخت است. مثل وقت هایی که دیرتر می روم خانه و باید جانم برسد به لبم کسی مزاحمت ایجاد نکند یک وقت، مثل تابستان ها که باید هزار من لباس بپوشم مبادا موجبات گناه دیگران باشم! 

اما من باز هم زن بودن را انتخاب می کنم.

شاید کمی خنده دار باشد اما من خوشحالم از اینکه زنم چون وقتی خیلی احساساتی می شوم با اینکه از گریه خوشم نمی آید، می توانم بدون خجالت گریه کنم. چون هیچ وقت کسی به من نگفته" زن که گریه نمی کند!"

زن بودن را انتخاب می کنم چون می توانم انتخاب کنم که مادر باشم، می توانم انتخاب کنم نه ماه موجودی از جنس خودم که نیمی از وجودش از من است را با خودم حمل کنم، حتی اگر حالا دوست نداشته باشم.

زن بودن را انتخاب می کنم، که باور کنم برابر بودنمان را و باور کنند که برابریم.

...

نظرات 8 + ارسال نظر
هانی چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 05:50 ب.ظ http://hanihastam.persianblog.ir

یادداشت جالب و قابل تاملیه.
منو یاد یه دیالوگ از وودی آلن انداخت با این مفهوم که:
-زن ها خدا هستن!
-یعنی خدا زنه؟
- نه نه! خدا زن نیست. زن ها خدا هستن. شاید خدا وجود نداشته باشه ولی زن ها وجود دارن!!

چه دیالوگ خوبی
ممنون

نیما چهارشنبه 14 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 10:34 ب.ظ http://sunray.blogsky.com

قاضی: خب خانم شما برای دفاع از خودتون چی دارید بگید؟
زن: بچه از شکم من اومده بیرون پس باید پیش من بمونه!
مرد: آقای قاضی وقتی شما یه سکه میندازید تو دستگاه یه نوشابه میگیرید نوشابه مال شماس یا مال دستگاه؟
قاضی: تا حالا اینقد قانع نشده بودم!...بچه با پدرش میمونه! وسلااام!

چی بگم؟؟!!!
نمی دونم

مهسا پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 12:11 ق.ظ

سلام.پستتون من رو هم به چالش کشید.
دوست دارم دوباره هم زن آفریده شوم...مرد بودن بسیار بسیار کسل کننده است به نظرم.درک احساسی مردها عمیق نیست و به علاوه همزمان نمی توانند چند کار را با هم انجام بدهند.
تر و ترینشان با احساسات ما یر به یر می شود.

بالاخره هر کدوم یه سری قابلیتها داریم که در نهایت یر به یر میشه

پیک پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 08:55 ق.ظ

چه تامل برانگیز!
فقط میتونم بگم درباره اینکه زندگی آینده مرد باشم یا زن,بهتره باز هم به خدا واگذار کنم؛توی این یکی من تصمیم گیرنده نبودم و خوب بود.توی بعدی هم من بهش اطمینان دارم!

جوابت خیلی خوب بود، واگذاری تصمیم به خودش!!!

سیما پنج‌شنبه 15 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 03:55 ب.ظ http://mehmanesarzade.blogsky.com/

من اما دوست داشتم مرد باشم
فکر می کردم می تونم همه چیزی که تو یه مرد دید رو داشته باشم، اما نشد، بدتر شد، افتضاح شد، حتی خودم هم نیستم
داستان زندگیم از لحظه به دنیا اومدنم این اتفاق رو برام رقم زد

اما برای من پیش نیومده کاری رو بخوام انجام بدم و به خاطر زن بودنم از انجامش منصرف شم
امیدوارم زندگیت پر بشه از اتفاقهای خیلی خیلی خوب

Sara شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 08:31 ب.ظ http://Www.motevalede-december.blogsky.com

قبلنا زیاد به خدا فکر میکردم ولی اصن به نتیجه نمیرسیدم،هنوزم نرسیدم ولی حس میکردم یه پیرمرد مهربونه:)) برای زن و مرد بودن و حق انتخاب خب زن بودنو بیشتر دوس دارم فکر میکنم باز همین زن بودنمو انتخاب میکردم،فقط بخاطر احساسات قوی و مادر بودنمون:))

منم فکر میکنم مادر بودن احساس خیلی خاصی باشه

آستیگمات شنبه 17 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 11:49 ب.ظ http://arajif7.blogfa.com

من چندماه پیش این ها رو فریاد میزدم ولی
به خلوتم نمیرسد حضورِ روشنِ پگاهی
به ماهم سر بزنید خوشحال میشیم

بهارنارنج دوشنبه 19 بهمن‌ماه سال 1394 ساعت 07:05 ب.ظ http://thestranger.blogsky.com

سلام شیما جان...
امیدوارم که همیشه های همیشه حالت خوب باشد..آنقدر خوووب که فضای اینجا برای از حال خوب نوشتن هایت کم و کوچک باشد.
+هر بار که لینک بیگانه را در پیوند وبلاگت می بینم شرمنده می شوم..و البته خوشحال...اگر نامت در وبلاگ بیگانه نیست..اما بدان در یاد و خاطر بهارنارنج هستی...
+لطفا دوباره مثل قدیم به بیگانه سر بزن دوستم ،لااقل مطالب قدیمش را بخوان..

سلام دوست عزیزم
ممنون از اینکه اومدی و کامنت گذاشتی و ببخشید که فرصت نمی کنم برات کامنت بذارم، روزهای آخر سالِ و حسابی سرم شلوغه. این روزا حتی فرصت نمی کنم بنویسم اما میام و بهت سر می زنم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد