*رفیق ناباب و ذغال خوب

خبر جدا شدن آقای "م" و خانم "ش" با اینکه خیلی دور از ذهن نبود، حسابی ذهنم را درگیر کرده، اینقدر که از دیشب توی دلم آشوب است.

به نظرم طلاق یکی از سخت ترین شکست های زندگی ست.وقتی یک زندگی چند ساله به طلاق ختم می شود، یعنی طرفین می پذیرند برای یکی از مهم ترین تصمیم های زندگیشان اشتباه کردند. در حالیکه توی هیچکدام از شکست های دیگر زندگی، نقش خودِ خودِ آدم برای یک اشتباه اینقدر پررنگ نیست. 

مثلاً اگر تاجری ورشکست شود، می تواند ربطش بدهد به رکود اقتصادی، به داشتن یک شریک کلاهبردار، به سود بالای تسهیلات بانکی و ...

یا اگر یک آدمی توی رشته تحصیلیش موفق نشود ربطش می دهد به نظام آموزشی، به اساتید محترم، به دانشگاه، به اینکه فقط می خواسته آرزوی پدرش را برآورده کند و ...

و هزاران مثال مشابه دیگر!

اما در مورد ازدواج، مخصوصاً اگر طرفین خودشان دست به کار پیدا کردن هم شده باشند! اگر منجر به طلاق شود، اول آدم را می اندازد به جان خودش که این چه حماقتی بود؟ چرا بیشتر فکر نکردم؟ چرا چشم هایم را بیشتر باز نکردم؟ چرا بله گفتم؟ چرا اینجوری شد؟ چرا نتوانستم کاری برای حفظ زندگیم انجام دهم؟ چرا ...؟!!!!

بعدش اطرفیان می افتند به جانت، در بهترین حالت سکوت می کنند و با غم نظاره ات می کنند، یک جاهایی هم دلداریت می دهند که "حالا طوری نشده که؟ آسمان که نیامده به زمین! خدا را شکر زودتر فهمیدی! خدا را شکر از این بدتر نشد، خدا را شکر ..." و بعد آدم از سکوتِ اطرفیانش، از غم نهفته توی چشم های نزدیکانش، حتی از دلداری های به جا و نا به جایشان بیشتر بهم می ریزد و بیشتر فکر می کند که این چه انتخاب اشتباهی بود؟ یا من کجا زندگیم روشم غلط بود و راهم اشتباهی بود که اینطوری شد؟

در بدترین حالت هم که بقیه می افتند به جانت و مدام اشتباهت را به سرت می کوبند: "خود کرده را تدبیر نیست! خودت انتخاب کردی! می خواستی چشم هایت را باز کنی! و ..." 

بعد از مدتی نگاه غم زده و ترحم آمیز و حرف و حدیث ها تمام می شود. دو تا آدم میمانند که احتمالاً دیگر خیلی خوشبین نیستند، دو تا آدم با یک دنیا خاطره خوب و بد از سالهای اشتراک، دو تا آدم که می ترسند از فردا، دو تا آدم که وقتی حتی بعد از مدتها می روند توی یک زندگی دیگر مدام دارند مقایسه می کنند زندگی امروزشان را با زندگی دیروزشان و فقط خدا کند که دوباره اشتباه نکرده باشند، فقط خدا کند زندگی قبلی مقبول تر نباشد! دو تا آدم که یکیشان مهر مطلقگی دارد روی پیشانیش، آن یکی هم که مرد است و انگ بی تدبیری و بی فکری می چسبد به هیکلش!

حکایت طلاق، قصه رفیق ناباب و ذغال خوب نیست!

می بینی، خوشت می آید، دلت می لرزد، فکر می کنی، تصمیم می گیری و انتخاب می کنی!

و خدا کند که اشتباهی انتخاب نکنی ...

*انتخاب

سوزناک گریه کرد و در جواب تمام سوال های من ساکت ماند!

و من همچنان امیدوارم که انتخابش اشتباه نباشد...

گاهی یک انتخاب اشتباه آدم را می کشد وقتی هنوز نفس می کشد!

و من همچنان امیدوارم که انتخابش اشتباه نباشد...