*کوچولوی احمق!

*چهار سال از زندگی مشترکشان می گذرد و دخترک تازه بیست و سه ساله شده! 

چقدر کم سن و سال بوده برای بازی! برای تیشه برداشتن، برای ساختن روی ویرانه های دیگری!

کوچولوی احمق!

از وقتی فهمیدم نمی دانم باید منتفر باشم یا دلم بسوزد به حالش.


*کاش تابستان که می شد. مردم عطرهای گرم و تندشان را پنهان می کردند توی پستو.

سرم درد می کند از گرمی هوا و رایحه گرم و غلیظ آقای راننده!


*دیشب ساعت هفت و نیم خوابیدم. صبح خیلی هم راحت بیدار نشدم!

هفته گذشته هم خیلی کم خوابیدم، هم خوابم کیفیت نداشت.

نه اینکه جای خوابم خوب نباشد، یا راحت نباشم، نه! فقط هرجایی باشم جز اتاقم، عمیق خوابم نمی برد.


*یک روزی، یک آدمی به دروغ گفت مریض است و هیچ وقت بچه دار نمی شود!

حالا امروز دروغی که چند سال پیش گفته بود، راست شده.

مامان می گوید انرژی فرستاده برای کائنات، کائنات هم پاسخ داده.

دلم یک طوری شده. آدم باید مراقب حرف هایش باشد، مراقبِ دروغ هایی که می گوید.