*جنگ عقل و دل برای یک موضوعِ بی اهمیت!

*امروز قبل از تعطیلی سینماها می خواهم بروم سینما! نه اینکه دلم بخواهد بروم، نه، اما راه دیگری به ذهنم نمی رسد برای فرار از مهمانی رفتن وقتی به دروغ گفته ام کلاس زبان دارم، دیر می رسم و آنقدر خسته ام که نمی توانم همراهیتان کنم. 

می خواستم اینترنتی بلیت تهیه کنم اما نتوانستم. احمقانه است ولی اول برای انتخاب فیلم تردید داشتم، بعدش هم که تصمیم گرفتم دلم خواست دو تا بلیت بخرم و خواسته نابجای دلم  به شدت توسط مغز نداشته ام تقبیح شد. خواستم یک بلیت بخرم که دلم قهر کرد و لب برچید و با انتخاب دو بلیت مغزم طغیان کرد که چرا دو تا؟آن هم این روزها که حقوق نگرفته ای و اینهمه بی پولی؟ دلم هم که جوابی برای چراها ندارد! ناچار سکوت می کند. البته جواب که دارد اما خب جواب هایش احمقانه تر از تصمیمش است، خدا را شکر اینقدر می فهمد که به زبان نیاورد دلایلش را...


*از اینکه بخواهد کاری را بر حسب وظیفه برایم انجام بدهد بیزارم. وقتی هم که این را می گویم شاکی می شود. نمی دانم من نمی توانم منظورم را درست برسانم یا او درست متوجه نمی شود شاید کلاً هم حساسیت من درست نباشد...