*خدای من ، خدای آن ها !

از شب تاسوعا ، تا آخر روز عاشورا خاله ها و داییم و خانواده هایشان خانه مامان جون بودند. اینبار چون سفرمان خیلی کوتاه بود و مامان جونم کمی ناخوش بود خاله ها و دایی ترجیح دادند به جای بحث و دعوا که خانه کدامشان برویم و کجا بیشتر بمانیم ، بیایند آنجا دور هم باشیم.

این دور همی کوتاه و تقریباً ناگهانی همه مان را به وجد آورده بود ، طوری که تمام مدت به خنده گذشت. فقط هر از چند ساعتی بعد از یک خنده ی طولانی حداقل یک نفر می گفت : "خدا به خیر کند! چقدر خندیدم!" یا یکی دیگر می گفت: "خدایا ببخش که اینقدر خندیدیم!" یا جملاتی شبیه به این. خانواده ام یک جوری پیش خدا شرمنده بودند که خوشحال هستند. خانواده ام فکر می کردند حالا که بعد از مدتها یکی دو روز به بهانه دیدن ما می خندند باید از خدا بخواهند بعدش از دلشان در نیاورد. یادم می آید نه سال پیش وقتی آقاجون از پیشمان رفت توی مراسم ختمش با اینکه همه مان از ته دل غمگین بودیم اتفاقاتی می افتاد که بخندیم.بعد از هر بار خندیدن هم عذاب وجدان می گرفتم تا اینکه زنِ پسر عمه ی مامان گفت : "روح مرحوم شاد است که توی مجلس ختمش اتفاقاتی می افتد که همه بخندند." چقدر از این حرف خوشم آمد و چقدر به دلم نشست ، دیگر عذاب وجدان نداشتم برای خنده هایم چرا که ایمان داشتم آقاجونم بهترین همسر، پدر و پدربزرگ دنیا بوده و مطمئن بودم اگر بهشت و جهنمی باشد قطعاً جای آقاجونم توی بهشت است. 

آن شب هم فکر نکردم که خنده های ما خدا را خشمگین کند و خشم خدا بلایی سرمان می آورد.

نمی دانم شاید خدای من با خدای آن ها فرق می کند.

خدای من خشمگین نیست.

خدای من انتقام جو نیست.

خدای من مهربان است ، می خندد ، همراهی می کند ، کمک می کند ، دستم را می گیرد و همیشه هست.

می دانم با غم به خدا نزدیکتر نمی شوم.

می دانم دروازه نزدیک تر شدن به او اشک نیست.

پس می خندم و از ته دلم می گویم :

"ممنونم به خاطر همه چیزهایی که دارم و تلاش می کنم برای به دست آوردن همه چیزهایی که می خواهم."