*چرا قضاوت کردم؟؟!

همین چند دقیقه پیش شماره ای ناشناس با تلفن همراهم تماس گرفت ، از آنجایی که داشتم با رئیسم صحبت می کردم نتوانستم جواب بدهم و بعد خودم تماس گرفتم ، خانمی پشت خط بود که با بغضی نهفته خودش را دوست بی معرفتم معرفی کرد ، توی صدم ثانیه دوستانی که در حقشان به بهانه مشغله کاری بی معرفتی کرده بودم از ذهنم گذشت ، گفتم شاید دارد کنایه می زند! گفتم به خاطر نمی آورم که خودش را معرفی کرد و گفت که لیلاست ! باز هم خیلی زود یادم افتاد که دو سه باری خیلی وقتِ پیش تماس گرفتم و ابراز دلتنگی کردم و خواستم هر وقت برایش امکان دارد برنامه ای بگذارد تا دیداری تازه کنیم ، وقتی در مقابل ابراز لطف های من خبری از او نشد دلخور شدم و توی ذهنم محاکمه اش کردم. حتی یکبار وقتی مامان پرسید از لیلا چه خبر؟ انگار چند وقتی ست که پیدایش نیست گفتم : " فکر کنم خیلی خوشش نمی آمد با هم رفت و آمد کنیم ، چند باری تماس گرفتم اما علاقه ای نشان نداد ، بعضی از آدمها همین طورن ، وقتی شوهر می کنند می ترسند با دوستای مجردشان رفت و آمد کنند ، مخصوصاً که شوهرش دستش به دهانش می رسد  ! " مامان آن روز نگاه عاقل اندر سفیه به من کرد و حق را داد به او گفت دوره و زمانه بدی شده ، به خودت نگاه نکن ، مردم خیلی بد شدند مادر ! آن روز شانه هایم را بالا انداختم و برایش آرزوی خوشبختی کردم اما مکالمه چند دقیقه ای امروز حالم را دگرگون کرد! وقتی به خاطر تماس نگرفتمش عذر خواست و گفت یک  سال ونیم است که درگیر بیماری بوده ، گفت تازه دو سه هفته است که دوره شیمی درمانیش تمام شده. حسابی شکه شدم ، بغض کردم و بودن در محل کار را بهانه کردم و گفتم شب حتماً تماس خواهم گرفت.

سرم درد می کند ، بغض بزرگی توی گلویم ایستاده و اینقدر شرمنده ام که حس می کنم باید قطره ای آب شوم فرو بروم در زمین ...