-
*جناب دکتر "ش" رونمایی می کند از خودش!
شنبه 11 مهرماه سال 1394 13:45
گفته بودم که احساس خوبی نسبت جناب آقای دکتر "ش" ندارم. به قول دوست عزیزم آقای متین خیلی مرغی دارد خودش را نشان می دهد. امروز جز ما دو نفر هیچ کس توی واحدمان حضور ندارد من هم برای اینکه راحت باشم در اتاقم را بسته بودم و سخت مشغول کار بودم که آمدند! اول فرمودند که چرا امروز اینقدر ناراحتی؟ اصلاً نمی خواهم...
-
*در همیشه به روی یک پاشنه نمیچرخد!
شنبه 11 مهرماه سال 1394 08:59
آهنگ های دوران نوجوانیم را گوش می کنم ، لبخند میزنم و حس میکنم همان دخترک شاد هستم با آرزو های بزرگ دست یافتنی... اصلا شبیه آرزوهایم نشدم، آرزوهایم دست یافتنی نبودند، مهم نیست! همین که گاهی با همه وجودم حس میکنم که خوشبختی کافی ست. گاهی هم احساس شوربختی میکنم گاهی هم فکر میکنم که دنیایم به آخر رسیده اما مهم نیست! وقتی...
-
*اغفالم می کند ندای درون!
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1394 15:48
*تقریباً یک ماهی ست که آقای دکتر "ش" همکار جدیدمان شده. ظاهراً بسیار آدم موقر ، فهمیده ، تحصیل کرده ، آشنا به کار و ... است و خدایی توی این یکماه هیچ برخورد ناشایست و یا حرف نا حسابی از ایشان نشیندم اما نمی دانم چرا حس می کنم اینقدرها هم که نشان می دهد خوب نیست. *اصلاً نمی خواهم بی دقتیم در کار را توجیه کنم...
-
*مسئولیت پذیری
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1394 13:42
*چند روز پیش عطرِ زیادی شیرینش حالم را بهم می زد و امروز حالم از خودش بهم می خورد! *هر وقت جیبم خالی تر است بیشتر خرج می کنم. خودم را به یک ناهار مفصل دعوت کردم و برخلاف همیشه تا ته غذایم را خوردم. حالا هم از زور سنگینی ولو شدم روی صندلی با یک دنیا کارهای انجام نشده که مثل خوره افتاده اند به جانم. این حس مسئولیت پذیری...
-
*انواع شوخی و ناخودآگاهِ من!!!
چهارشنبه 8 مهرماه سال 1394 08:22
*دیروز بعد از آن ماجرا تقریباً هیچ کاری انجام ندادم ، و این یعنی کارهای عقب افتاده دیروز را امروز باید انجام بدهم. یک لیست بلند و بالا هم از کارهایی که بایستی در غیاب رئیسم برایش انجام بدهم دارم ، کارهایی که امروز باید انجام بدهم هم هست و این یعنی امروز باید بسیار پرانرژی و با حوصله باشم که نیستم. امیدوارم به خیر...
-
*بی دقتی
سهشنبه 7 مهرماه سال 1394 12:24
یک بی دقتی حقوق دو ماهم را بر باد داد...این یعنی دو ماه باید از صبح بیایم سرکار تا شب و آخرش هم هیچ ! سرم دارد منفجر می شود ...
-
*طنزهای دردآور
دوشنبه 6 مهرماه سال 1394 12:43
طنزگونه برخورد کردن آدمها با مسائل خیلی تلخ آزارم می دهد. بیان مسائل تلخ اجتماعی به زبان طنز خوب است و عنوانِ طنز گونه اش شاید بهتر جواب دهد ، شاید زودتر حل شود ، شاید بیشتر مورد توجه مسئولان قرار گیرد اما در مورد معضلات خیلی تلخ آزار دهنده است. اتفاقات اخیر مکه از آن خیلی خیلی تلخ هاست. با اینکه من اعتقادی به حج رفتن...
-
*بلوغ بی موقع!
دوشنبه 6 مهرماه سال 1394 11:15
این روزها به شدت توجه طلب شده ام. خواسته های توجه طلبانه ام را با زبان کودکانه ، با خنده و لودگی عنوان می کنم. جواب هایش اما نه با زبان کودکانه است ، نه با خنده و لودگی ! بالغانه است ! دلم می گیرد از بلوغ بی موقعِ اش...
-
*خودم هم خوبم مثلاً
یکشنبه 5 مهرماه سال 1394 14:03
*گاهی وقت ها دلم می خواهد خفه اش کنم. این خواسته از 00:55 بامداد دیشب زیر گلویم ایستاده! تند و گزنده صحبت می کنم اما باز هم دلم می خواهد خفه اش کنم!!!! *مثلاً روزها دارد کوتاه می شود ، مثلاً شب ها دارد بلند می شود. پس چرا روزها اینقدر طولانی ست؟ پس چرا شب ها اینقدر زود صبح می شود؟ *یک نفر برایم پیام می فرستند که...
-
*کنترل از نوع محسوس!
یکشنبه 5 مهرماه سال 1394 12:14
هفته گذشته رئیسم یک فرم در اختیارم گذاشت که بر مبنای آن کارمندان موظف می شوند که هر روز کارهایی را که انجام میدهند را یادداشت کنند و آخر هفته به مافوقشان تحویل دهند. هفته گذشته از پر کردنش شانه خالی کردم اما می دانم این هفته راه فراری نیست برای همین از دیروز هر کاری که انجام میدهم را توی سررسیدم می نویسم که یادم نرود....
-
*دوستان وبلاگ نویس عزیز :
شنبه 4 مهرماه سال 1394 15:41
از چند سال پیش تا چند روز پیش بلاگ اسکای قابلیتی داشت که وقتی شروع به نوشتن متنی می کردی هر چند دقیقه یکبار به صورت خودکار مطلب را ذخیره می کرد که این قابلیت برای من که نوشتن یک پست هفت هشت خطی بین کارهایم ساعتها زمان می برد ، بسیار کاربردی بود.چرا که شاید برایم پیش بیاید به علت حجم بالای برنامه هایی که به صورت هم...
-
*تن ها یی
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 14:58
با اینکه حالم خیلی خوب نیست دوست داشتم بعد از کار بروم کافه نشینی ، آن هم نه تنها! اما نشد. به دوستان محدودی که احتمال می دادم از پیشنهاد کافه استقبال کنند پیام دادم یا تلفنی خدمتشان تماس گرفتم و درخواستم را عنوان کردم که جواب همه شان یا یک نه محکم بود یا نه های یواش تر... احساس تنهایی حالا وجودم را پر کرده و غم دویده...
-
*مغزم آب شد!
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 13:29
*یعنی خیلی متوقعم که دلم می خواهد امروز بیشتر از هر روز زنگ بزند و پیام بفرستند و جویای حالم شود؟ یعنی باید ناراحت شوم وقتی پیامک طنزگونه ام مبنی بر ناراحتیم از عدم احوالپرسیش وقتی که حالم خوب نیست را بی جواب می گذارد؟ *لایه بیرونی سرم سرد است اما از داخل دارد می سوزد. حس می کنم توی سرم به جای مغز یک مایع گداخته با...
-
*آغاز پاییز و اولین گلودردِ من!
چهارشنبه 1 مهرماه سال 1394 11:35
*اولین روز از اولین ماه فصل پاییز با گلودرد و حس سرماخوردگی بیدار شدم. حالا هم گلویم درد می کند ، چشمهایم می سوزد و سرم حسابی داغ شده . سلام پاییزِ دوست داشتنی ! سلام سرماخوردگی دوست نداشتنی! *دیشب به خواهرکم می گویم آهنگهای مورد علاقه اش را برایم بلوتوث کند. با ژستِ عشوه دار منحصر به فردش می گوید وا چرا بلوتوث؟ با...
-
*سی و یکم دوست داشتنی!
سهشنبه 31 شهریورماه سال 1394 16:02
*عطرش زیادی شیرین است ، حالم را بهم می زند ... *سی و یکم شهریور ماه اگر یک روز کاری باشد ، قطعاً بهترین روز سال است! فکر کن مثل هر شب می خوابی اما مثل هر صبح بیدار نمی شوی! یک ساعت بیشتر آن هم برای خواب صبح بسیار لذت بخش است، آنقدر که با تمام پرکاری های امروز هنوز انرژی دارم... *هفتم تا شانزدهم مهرماه هم باید روزهای...
-
*دخترک یازده سالهِ غمگینِ این روزها...
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1394 17:07
با یک تصمیم ناگهانی به خواهرکم زنگ زدم و گفتم بعد از کار با هم می رویم بیرون تا خریدهای مدرسه اش را انجام دهد. شوق توی صدایش خستگی هایم بعد از یک روز کاری نسبتاً شلوغ را رفع می کند. فقط خدا می داند از دیشب چقدر غصه خوردم وقتی با چشم های غم زده اش گفت هنوز وسایل مدرسه اش را نخریدیم . دخترک یازده ساله چه گناهی دارد که...
-
*موفق هستم؟؟؟!
دوشنبه 30 شهریورماه سال 1394 09:16
بالاخره کلاس زبان ثبت نام کردم. قبل از اینکه بروم برای ثبت نام تلفنی با موسسه صحبت کردم و گفتم زبانم خوب نیست و سالهای زیادی می گذرد که زبان دور بودم ، خانم هم در جوابم گفت ایرادی ندارد می توانم از ترم یک بزرگسال شروع کنم اما بهتر است که بروم آنجا و تعیین سطح بدهم. با اینکه خیلی راضی نبودم که تعیین سطح بدهم پذیرفتم....
-
*حال من خوب است!
شنبه 28 شهریورماه سال 1394 08:38
سفر خوبی بود ،با اینکه خیلی کوتاه بود، با اینکه چهارشنبه یک عالمه مسئله پیش آمد و سفرم را به تعویق افتاد و بسیار عصبانیم کرد ، با اینکه ترافیک برگشت خسته ام کرد ... صبح خوابم می آمد اما با لبخند بیدار شدم ، حالا هم حالم خوب است... ویلای ساحلی ، صدای باران ، طبعیت بکر ، هوایِ عالی و بودن کنار کسی که دوستش دارم حال و...
-
*می روم سفر!
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1394 16:04
بالاخره می روم سفر . رفتن به شمال انتخاب من نبود اما ظاهراً گزینه ی دیگری هم وجود نداشت . سفر کردن را دوست دارم و همیشه وقت سفر هیجان زده ام ، اما حالا هیچ احساسی ندارم. فقط امیدوارم که خوش بگذرد و حال و هوایم عوض شود ، جاده هم خیلی شلوغ نباشد ...
-
*حالم خوب نیست!
چهارشنبه 25 شهریورماه سال 1394 08:12
*هر روز که می گذرد حالم بدتر می شود و هر شب خواب هایم مشوش تر ! *خواهرم پیشنهاد داده از پنجشنبه عصر تا جمعه شب با دوستانش برویم باغی در کردان. می گوید یک دورهمی زنانه مفرح است. شاید اگر دو هفته پیش بود بدون فکر می پذیرفتم اما حالا حتی حوصله فکر کردن به این پیشنهاد را ندارم! *خواهرکم از سفر قندهارش برگشت.نزدیک به سه...
-
*چرا قضاوت کردم؟؟!
سهشنبه 24 شهریورماه سال 1394 15:26
همین چند دقیقه پیش شماره ای ناشناس با تلفن همراهم تماس گرفت ، از آنجایی که داشتم با رئیسم صحبت می کردم نتوانستم جواب بدهم و بعد خودم تماس گرفتم ، خانمی پشت خط بود که با بغضی نهفته خودش را دوست بی معرفتم معرفی کرد ، توی صدم ثانیه دوستانی که در حقشان به بهانه مشغله کاری بی معرفتی کرده بودم از ذهنم گذشت ، گفتم شاید دارد...
-
*افکار مشوش ، نوشته های درهم !
دوشنبه 23 شهریورماه سال 1394 08:08
صلح برقرار شد ! اما حال من همچنان خوب نیست فقط ادای آدمهای خوشحال را در می آورم. دیروز نیامدم سرکار. ماندم خانه و آشپزی کردم ، برای ظهر قلیه ماهی درست کردم و شام فیله مرغ سوخاری ، بعدش هم فکر کردم گاهی کدبانوگری حال آدم را بهتر می کند ... دیشب اما خوب نخوابیدم ، کابوس می دیدم. می خواستم بیایم سرکار ، اما هر چه می رفتم...
-
*بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟! با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟؟؟؟!
شنبه 21 شهریورماه سال 1394 11:09
پیام اشتباهی می فرستد برایم و حالم را بدتر می کند. اینقدر که همکارانم می پرسند چرا این شکلی شدی دلم میخواهد فرار کنم از جلوی چشم هایشان. چقدر راحت گذشت از همه چیز! کاش من هم می توانستم راحت بگذرم ... می خواهم چمدانم را ببندنم و برم یک جایی ، می خواهم چند روزی بروم از این شهر. عصر چمدانم را خواهم بست و خواهم رفت به...
-
*من خسته کننده ام !
شنبه 21 شهریورماه سال 1394 08:32
اولین روز هفته با یک اتفاق مزخرف آغاز شد. آب خانه مان قطع بود و نتوانستم دوش بگیرم ، حتی نتوانستم دست و صورتم را درست و حسابی بشویم. تمام طول مسیر خانه تا شرکت فقط یک آهنگ گوش کردم و بغض لعنتیم را قورت دادم. او رفت و من حالا باید درجواب همه آنهایی که از نبودنش می پرسند بگویم خسته شد بود از من ، از بودنم ... فکر می کنم...
-
*من مردم!!!!
جمعه 20 شهریورماه سال 1394 21:41
دیروز مردم ، بعدش نشستم بالای سر جنازه ام و ساعتها گریه کردم ، اینقدر اشک ریختم تا چشمه اشکم خشک شد جوری که از دیروز بغض می کنم و میمیک صورتم شبیه وقتهایی می شود که گریه میکنم اما اشکی نمیاد! دیروز مردم و حالا فقط نفس می کشم ، راه می روم ، می نشینم ،دراز می کشم و جواب اطرافیان را در حد چند کلمه میدهم اما دیگر نه می...
-
*خود خواااااااااهم!
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1394 18:55
نیازم به بودنش خودخواهی ست ! این را امروز فهمیدم ، وقتی خیلی می خواستم که باشد!!!! رفتنش به سفر آن هم بی اطلاع ، ایرادی ندارد اما !
-
*چقدر تنهام!
پنجشنبه 19 شهریورماه سال 1394 14:00
دلتنگم ، دلتنگ همه ی روزهای گذشته ، دلتنگ همه ساعتهایی که می نشتی رو به رویم و شعرهای عاشقانه می خواندی ، دلتنگ تمام ثانیه هایی که چشم هایت مهربان دوخته می شد به چشم هایم ، دلتنگ بی قراری هایت برای دیدنم ، دلتنگ دلتنگی هایت! چقدر می گذرد از آن روزها ... مدتهاست که دارم فکر میکنم شاید ایراد از من است که زود تکراری می...
-
سلب آزادی؟!
چهارشنبه 18 شهریورماه سال 1394 13:26
دیشب هم دعوا کردیم و با دلخوری از هم جدا شدیم ، تا برسم خانه ده ها بار زنگ زد و ابراز پشیمانی کرد و عذر خواست. دروغ است اگر بگویم که دوستش ندارم اما دلم چرک است ! این آدم عصبیِ لجبازِ بداخلاق را نمی شناسم اصلاً ! هنوز باورم نمی شود که دیشب داشت از ماشین پیاده می شد تا با راننده ماشین پشتی که دستش را الکی گذاشته بود...
-
*کاش ساکت می شدی!
دوشنبه 16 شهریورماه سال 1394 08:56
دیشب کلا نخوابیدم ، صبح هم زودتر از هر روز رسیدم شرکت . حالا هم تمام تنم دردم میکند انگار توی یک دعوا با شرایط نابرابر کتک خورده باشم از چند نفر. چشم هایم پف کرده و زیر چشم چپم کبود شده و مویرگهایش پاره شدند اینقدر که به خودم فشار آوردم و سرم را فرو کردم توی بالشتم که صدای هق هق هایم بیرون نرود. تب دارم هنوز ، با...
-
*دارم یاد میگیرم!
یکشنبه 15 شهریورماه سال 1394 17:45
وقتهایی که تا این حد ناامید و دلگیر هستم نیست! دارم یاد میگیرم که تنهایی بلند شوم، دارم یاد میگیرم گریه نکنم، دارم یاد میگیرم نبودنش را بی هیچ اشکی. میدانم که روزی دلتنگ خواهد شد برای من ، برای دلتنگی هایم برای دلگیری هایم برای ناامیدهایم حتی! و من یاد میگیرم زانوهایم محکم ترین تکیه گاه من است. محکم ، امن ، بی دریغ...