ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
وقتی می گم شبها اگه زودتر بخوابی ، صبحها راحتتر بیدار میشی !! همون خر خودتیِ البته با بیان مودبانه !
مهم نیست که جواب نمی ده ، مهم اینه که این خر خودتی بیخ گلوم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد !
اصلاً من می خوام نیمه پر لیوان رو ببینم :
هلیکوپتر میاد روی پشت بومِ اداره سوارش می کنه رو پشت بوم خونشون پیاده ش می کنه ، از اونجایی که تو هلیکوپتر صدا زیادِ امکان برقراری تماس موجود نیست ! وقتی از هلیکوپتر پیاده می شه از لبه پشت بوم با یه طناب (مثل تو فیلم ها) از پنجره می افته رو تختش (تختش دقیقاً زیر پنجره س) و خوابش می بره (بیهوش می شه) ! پیامکِ Mantrerdam که احتمالاً همون Man residam هست خیلی با عجله همون موقعی که دست به طناب بین زمین و آسمون آویزون بود تایپ و ارسال شده...
من خیلی خوش بین شدم جدیداً ، اصلاً یاد گرفتم نیمه پر لیوان رو ببینم !!!
بعداً نوشت:
داستان نیمه پرِ لیوان بینانه رو که براش تعریف می کنم می گه : اینقدر پلیس بازی در نیار شیما ، از خودم بپرس بهت می گم که حالم بد بود موتور گرفتم تا خونه ، بعدشم که رسیدم بیهوش شدم.
بغض می کنم و همین حالا با نوشتن اینا اشکهام سرازیر میشه پایین ، باز هم زخم هام سر باز کرده...
چقد این دخترک ِ حساس این روزا واسم آشناست . . . انگاری همه ی ماها یه دوره ی خاص حساس شدن به همه چی و همه و کس و همه کار داریم . . . انگاری اصن دست خودمون نیست . . . یه چیزی توی وجودمون وول میخوره و مجبورمون میکنه که به زمین و زمان حساس باشیم و حتی به سوالای خودمون هم گیر بدیم...مثل اون کجایی که تو بی غرض میپرسی