کارم را عوض کردم و حالا جای دیگری مشغولم، تجربه ثابت کرده که همیشه روزهای اول کاری شرایط گل و بلبل است و همه همکارهایت هم فرشته های مهربانی هستند که از آسمان به زمین آمدند برای تکامل خوشبختیت.
و حالا من انسانی هستم بسیار خوشبخت که در یک محیط خیلی شیک کار میکنم و همکاران مهربانی دارم.
دو هفته پیش یکی از دوستان همسر ما را دعوت کردند منزلشان و به اصلاح پاگشا شدیم. زن و شوهری برخاسته از خانواده های خیلی خیلی مذهبی یا همان خشکه مذهب.
ماهواره که نداشتند، تلویزیون زمان پخش برنامه کاندیدها را اعلام می کرد. شغل همسر هم که مربوط به رسانه و خبر است. آقای خانه هم به همین دلیل از فضای جامعه برای انتخابات پرسید و اینکه وزنه کدام جناح سنگین تر است. همسر هم گفت هنوز خیلی زود است برای اظهار نظر اما به نظر می رسد وزنه آن طرفی ها سنگین تر است!
من هم با اینکه حدس می زدم اینها کدام طرفی باشند، پرسیدم که به چه شخصی رای خواهند داد انشالله؟ آقای خانه فرمودند باید مناظره ها را دیده و بعد تصمیم قطعی بگیرند اما حتی اگر پیروز مناظرات جناب روحانی باشند به ایشان رای نخواهند داد!!!
با علامت سوال و چشم های گرد شده اینجانب بعد از شنیدن حتی اگر پیروز مناظرات فلان، پرسیدم چرا؟ که فرمودند از ایشان خوششان نمی آید! و اینکه در این چهار سال هیچ غلطی نکردند!
وقتی ازمهار تورم، بهبود وضعیت درمانی و پیشرفت گردشگری و تعامل با دنیا و ... گفتم، فقط فرمودند همه اینا که می فرمایید درست است و قبول دارم اما خوشم نمی آید، نمی توانم بپذیرم!!!
لازم به توضیحِ نامبرده فوق لیسانس مدیریت دارد، یک کتابخانه بزرگ آنچنانی دارد و مدام در حال مطالعه است و تازه کتابهای آنچنانی هم می خواند و ... اما به دلیل بزرگ شدن در یک خانواده خشکه مذهب و افراطی که به هر دلیلی بسیار وابستگی عاطفی هم دارد و مخالفت با عقایدیشان باعث طرد شدنش خواهد شد، ترجیح میدهد کسی انتخاب شود که هر روز فضای جامعه را بسته و بسته تر کرده تا وی در یک جامعه نسبتا آزاد مجبور به رعایت یک سری اصولی که شاید عمیقا هم اعتقادی به بودنشان ندارد، نداشته باشد.
مثلا یکی از درد و دل های همسر ایشان، این بود که خانواده همسر از اینکه دختر بیست و چند ساله و نوعروس زیر چادر گل گلی خانه به جای مقنعه چانه دار بلند، شال طوسی با حجاب کامل اسلامی سر میکند بسیار خشمگین بوده و ایشان را بی دین و لاقید می نامند!!! خب چه بهتر که پوشیدن مقنعه بلند چانه دار مشکی قانون شده و هر چی شال رنگی پنگی توی بازار هست معدوم شود، آنوقت نه خانم خانه متهم به دینی شده و نه همسر بیچاره به دلیل بی غیرتی مورد تمسخر و حتی اعتاب خانواده قرار میگیرد.
یا مثلا اگر فضای جامعه بسته شده و کافه های دوست داشتنی تهران تعطیل شوند، آقای خانه که چند سال پیش، مدتی تحت تاثیر فضای روشنفکری، کمی از خانواده دور شده و کافه نشینی را به مراوده بیشتر با خانواده ترجیح داده بود و امروز به دلیل متاهل شدن و رعایت اصول خانوادگی قادر به حضور در کافه ها نیست، با خیال آسوده تری عصرها بعد از کار به خانه آمده و کمتر حسرت دوستان کافه نشین را می خورد...
*امروز تولد همسر است، اما من آنقدر پژمرده ام که حس و حال انجام دادن هیچ کاری را ندارم.
امسال پنجمین تولدی ست که با همیم و اولین تولدی که زن و شوهریم. امسال اولین سالی ست که هیچ تدارکی برای این روزِ خیلی به خصوص ندیدم. واقعیت نه توان مالی دارم و نه روحی. حس میکنم صد سال شاید هم بیشتر از سنم می گذرد.
دلم می خواهد زمان به عقب برگردد یا حداقل یک جایی همین جاها متوقف شود.
خدا می داند که چقدر برای امسال که به اصطلاح عضو یک خانواده شدیم برنامه داشتم، اما انگار فعلا چرخ روزگار خیال چرخیدن بر وفق مرادِ ما را ندارد...
همیشه فکر می کردم این روزها باید از بهترین روزهای عمرم باشد، که نیست.
دهم اردیبهشت، مصادف با تولدم با ارشد واحدمان دعوا کردم و روز بعدش به دلیل کسالت ناشی از استرس استعلاجی گرفتم. دوازدهم با بغض و نفرت در حالی که فکر میکردم بدبخت ترین آدم روی زمینم، راهی سرکار شدم. ساعت ده و نیم مدیر کارگزینی مان احضارم کرد و در کمال ناباوری اجازه داد سند آزادیم را امضا کنم. چند ماه منتظر این روز بودم، بارها استعفا داده بودم که هیچکدام مقبول واقع نشده بود. دست آخر حتی متوسل به دروغ شدم که همسرم به خاطر شغلش مجبور شده برود شهرستان و من هم مجبورم به تبعیت از او بروم. آنجا با رفتنم موافقت شد اما مشروط بر اینکه حداقل تا پایان تیر ماه بمانم! بعد یکهو روز تولدم ورق برگشت و من آزاد شدم.
خب قاعدتا حالا باید خوشحال باشم که نیستم!
تصمیم داشتم بعد از آزادیم مدتی استراحت کنم و قید کار و قبول مسئولیت را بزنم. چه اشکالی داشت اگر یکی دو ماه، نه بیشتر، پشتم را بدهم به مرد زندگیم و تکیه کنم؟
اصلا درست یا غلط مگر سالها مردها بار زندگی و تامین مخارج به گردنشان نبوده؟ چه اشکالی داشت اگر بار زندگی من هم یکی دو ماه گردنِ مَردم می افتاد؟
چه اشکالی داشت اگر این ژست دوشادوش هم بودن مدتی عوض می شد و او میشد تکیه گاه امنِ من؟
مرد من، تکیه گاهِ امنِ من نشد تا این روزها به جای لم دادن و فراغت از مسئولیت، زانوی غم بغل کنم و با استرس منتظر روزهای نا معلوم آینده باشم...
قرار بود آخرین آخر هفته مجردی، هر دویمان مجردی با دوستانمان باشیم، اما بیشتر از همیشه با هم بودیم.
یکی از بهترین آخر هفته های عمرم بود.
گفتیم، خندیدیم، رقصیدیم، خوردیم و نخوابیدیم...
*دیروز بعد از کار دلم میخواست بروم بیرون، اما او گفت که کار دارد و بیشتر از کار حوصله بیرون آمدن ندارد!
من هم پذیرفتم که بروم خانه، ده دقیقه بعد با دوستش رفت جشنواره فیلم "رگ خواب" ! من هم به جای خانه با دو تا از دوستانم رفتم مظفر(پاتوق سه نفره مان).
ناراحت شدم اما نه آنقدر که به خود خوری بیفتم، فقط کمی دلخور شدم اما وقتی بعد از سینما زنگ زد و گفت که نیمه های فیلم دلتنگم شده و از رفتنش به آنجا پشیمان، انگار آتشم زدند.
شاید هر کسی از شنیدنش ذوق مرگ می شد، اما من به شدت عصبانی شدم. دعوایمان شد و تا می توانستم غر زدم اما در نهایت با پذیرفتن اشتباهش و معذرت خواهی تمام شد.
خیلی تغییر کردیم!!!!
*رفتیم "سلام بمبئی"، فیلمی که هیچ علاقه ای به دیدنش نداشتم. یک فیلم ایرانیِ هندی! عاشقانهِ درام طور با یک پایان تلخِِ سر هم بندی شده و حتی بدتر از تصوراتم. یک انتخاب بود از سر بی برنامگی و نداشتن گزینه ی بهتر...
راستی گول پوسترها و تبلیغات فیلم هفت ماهگی را نخورید، تم طنز و خنده که ندارد هیچ، خیلی هم تلخ است.
آن پنجشنبه سیاه که پلاسکو فرو ریخت برای فرار از سرما و بغض بزرگی که گلویمان را گرفته بود بین "خانه ای در خیابان چهل یکم" با آن پوسترهای سیاه و "هفت ماهگی" با پوسترهای سفید و طنزگونه، انتخاب کردیم ساعتی از سیاهی و تلخی فاصله بگیریم اما تلخ تر شدیم، زهر شدیم. وصف زندگی های امروزی بود، پر از خیانت و کثافت با یک پایانِِ تلخ که با به دنیا آمدن بچه ای می خواست روشنش کند.
*پنجم اسفند وقت محضر گرفتیم، از پنج اسفند خوشم می آید، اولین پست وبلاگیم پنجم اسفند ماه هشتاد و یک بود، دومین وبلاگم هم پنجم اسفند هشتاد و سه شروع شد، پنجم اسفند ماه هشتاد و نه توی مهمانی یک دوستی که حالا دیگر دوستم نیست بعد از یک تماس تلفنی یک تصمیم بزرگ برای زندگیم گرفتم و حالا پنجم اسفند ماه نود و پنج دارم پا به عرصه جدیدی از زندگیم می گذارم و جالب اینکه دو سه شب پیش توی اینستاگرام دیدم که پنجم اسفند روز عشق ایرانی ست! می دانستم روز عشق ما توی اسفند است اما روزش را نمی دانستم...
*پنج شنبه تولد خواهرزاده اش است، خواهرش شنبه تماس گرفت و دعوتم کرد، اما روز قبل از تماسِِ دعوت گفته بود که "س" خیلی دلش می خواهد دعوتم کند اما گفته بهتر است تا قبل عقد رسمی توی مراسم خانوادگی نباشم، دروغ است اگر بگویم اصلاًً ناراحت نشدم، مخصوصا که او از خیلی قبل ترها توی جمع خانوادگی من جایگاه ویژه داشته، اما به ناراحتیم پر و بال ندادم و این مدل طرز تفکر و تصمیم گیری را گذاشتم به پای تفاوت فرهنگی و اعتقادیمان.
بعد از تماس خواهرش کمی تغییر موضع داد و کمی هم برای بودنم اصرار کرد، امشب هم بعد از تماس تلفنی با خواهرش گفت که بروم، اما خودم دلم نمی خواهد، نه اینکه بخواهم خودم را بزنم به برق و ژست بگیرم، نه، فقط دلم نمی خواهد جایی بروم که میزبانش به خاطر ناراحت نشدنم دعوتم کرده باشد.
مخصوصا که او بین اینکه دلش میخواهد باشم و فکر می کند که بودنم خیلی هم جالب نیست درگیر شده ...
*پست گذاشتن با موبایل خیلی سخت است، اما حرف هایم قلنبه شده بود، هنوز هم حرف دارم اما نوشتن با موبایل مزخرف است.
*کامنت های پر محبتتان را خوانده ام، فقط از پاسخ دادن و تاییدشان با گوشی خوشم نمی آید. پاسخ و تایید نظرات دوست داشتنی باید سر صبر باشد.
یک بغض بزرگ چند روزیست که توی گلویم ایستاده، آنقدر بزرگ هست که حتی نمی شکند. گاهی فقط بالا و پایین می شود و چند قطره ای اشک از چشم هایم می آیند پایین. بغضم اما کوچکتر نمی شود، بزرگ و بزرگتر می شود.
از مدت ها قبل، چند تایی کانال تلگرامی خبر داشتم که چند ماهی بود که بازشان نمی کردم، چون فهمیده بودم دنبال نکردن اخبار حالم را بهتر می کند.
پنج شنبه صبح وقتی همکارم گفت ساختمان پلاسکو آتش گرفته، فکر نمی کردم آتشش بیفتد به جان خیلی ها. حتی اولش با خنده گفتم: حیف شد،می خواستم سر ماه بروم آنجا و کتانی بخرم!!!
اما چند ساعت بعد با خبر ریختن ساختمان شوکه شدم، باورم نمیشد، مگر میشد ساختمان پلاسکو مثل فیلم های هالیودی بریزد پایین؟؟؟!
با فرو ریختن ساختمانِ پلاسکو، چیزی هم درون من فرو ریخت و بغض توی گلویم جا خشک کرد.
حمله گردم به گانال هایی که چند ماهی از خواندن پیام هایشان سر باز می زدم.
هر دقیقه، چند تایی خبر منتشر می شد که نود درصدشان در دقایق بعدتر تکذیب می شد.
خبرهایِ تکذیب شده، بیشتر همان هایی بودند که رنگ و بوی امید داشتمد!!!
حالا بعد از گذشت چند روز، فقط سه پیگر پیدا شده که حتی هویتشان نا معلوم است.
بغضم بزرگتر می شود، آتش نشان های فداکار و خانواده های چشم انتظار که با وجود اینکه می گویند قطعاً هیچکس زنده نیست، شاید هنوز هم مثل من امید دارند، یا شاید نمی خواهند باور کنند که عزیزشان دیگر بر نمی گردد.
حالا این وسط بیانیه های بعضی ارگان ها جانم را به آتش می کشد.
بنیادشهید می گوید اینها شهدای حین خدمت هستند، مسئولیتشان با ما نیست، شهرداری باید متقبل شود!!!!
دلم می خواهد با مشت به دهانشان بکوبم، حالا مگر کسی آمده مدعی شده که باید به ما حق و حقوق بدهید؟؟؟ فکر کنم نمی فهمند که خانواده های مفقودهای حادثه هنوز هم ته دلشان امید دارند، بغضم بزرگتر می شود.
شهرداری نامه های اخطار را هایلات شده منتشر می کند، ما گفته بودیم اینجا ایمن نیست، تخلیه نگردند، مسئولیتش با ما نبوده، ما فقط باید هشدار می دادیم!!! شهرداری (محترم) چطور اگر ملکی عوارض سالیانه اش را پرداخت نکند یا تخلف مالی کند، به سرعت نور بلوک های سنگین می گذارید برای ورودیش؟؟؟
بعد هم می گویند، مسئولیت پلمپ با اداره کار بوده، آنها اقدام نکردند!
اداره کار می آید و می گوید که این در حیطه اختیارات ما نیست، قوه قضاییه به این امور رسیدگی می کند!!!
قوه قضاییه می گوید آقا به ما چه ربطی دارد که پلمپ کنیم؟؟؟
خلاصه که در نهایت هیچکس مقصر نیست، مقصر آتش نشان هایی هستند که جانشان را گذاشتند کف دستشان، رفتند و دیگر برنگشتند، تا توی مترو، تاکسی و خیابان ما بین پچ پچ های ملت سلفی بگیر چند باری بشنوم که به هر حال وظیفه شان بوده، باید می رفتند! و بغضم سنگین تر شود.
من هم هنوز ته دلم منتظر معجزه ای هستم، معجزه ای مثل زنده ماندن حتی یک نفر، معجزه ای برای عزدار نشدن حتی یک خانواده.
بی خیال همه آدم ها و ارگان هایی که می خواهند از این آب گل آلود ماهی بگیرند.
بی خیال آنهایی که با این اتفاق می خواهند باکفایتیشان به رخ ملت بکشند!
بی خیال آنهایی که می خواهند مسئله ریزش ساختمان پلاسکو را توطئه جلوه دهند و روحیه مردمان که طی سالهای اخیر به خاطر اتفاقات درهم و عجیب و غریب، اکثراً دچار توهم توطئه شدند سوء استفاده کنند.
بی خیال بنیاد شهید با بیانیه کثافتش!
بی خیال شهرداری!
بی خیال ....
دلم معجزه می خواهد...
دهمین ماه از سال نود و پنج هم رو به اتمامِ!
انگار از وقتی به دنیا اومدم تا چند سال پیش گذر زمان یک روند آهسته و منطقی داشت، اما از چند سال پیش تا به امروز تند، درهم و غیر قابل باور میگذرد...
می خواهیم با هم حرف بزنیم و من طرز عجیبی استرس دارم!
انگار نه انگار که سالهاست می شناسمش...
آدم ها با تغییر شرایط زندگیشان تغییر می کنند.
این تغییر هم خوب است، هم کمی وحشت آور.
فکر می کنم باید به خوبی هایش بیشتر فکر کنم!
از آدم های خیلی حق به جانب باید ترسید....
دیروز خیلی غیر منتظره مادرش با مامان جانم تماس گرفت و برای پنجشنبه اجازه خواستگاری گرفت.
هنوز شوکه ام و انگار توی دلم رخت می شویند.
فاصله زیاد فرهنگی و اعتقادیمان به شدت ترسناک است.
میخواهد یک چیزهایی را پنهان کند. نه بهتر است بگویم دارد انکارش می کند! می گوید همچین اتفاقی نیافتاده!!!
توی این چند سال هم هیچ وقت دوست نداشته در موردش حرف بزنیم اما انکار امروز، واقعا دلم را لرزاند.
انکار یعنی با موضوع کنار نیامدی و برایت قابل هضم و پذیرش نیست.
دلم می لرزد.
قلبم تند تند تند می تپد...
به لطف آرامبخش های مزخرف نفس میکشم.
مثلا همه چیز خیلی خوب پیش می رود.
"س" دعوتم میکند به آرامش و میخواهد کمی دیگر صبر کنم.
صبر؟!!!!
صبر هم می کنم، مگر راه دیگری هم هست؟؟؟!
چقدر حرف دارم واسه گفتن و چقدر وقت ندارم واسه نوشتن!
این روزا از صبح تا عصر بی وقفه کار میکنم و واقعا خسته م.
محیط کارم گاهی واقعا غیر قابل تحمل میشه.
یه همکار دارم که در وصفش نمیدونم چی بگم؟؟؟
نمیتونم بگم خوبه، چون نیست.
نمیتونم بگم بده، چون نیست.
یه وقتایی مهربونه، یه وقتایی بدجنسه، یه وقتایی زیر آب زنه، یه وقتایی همراهه، یه وقتایی حسوده، یه وقتایی از خواهر نزدیکتره! خلاصه یه پکیج کامل از دنیایی از تناقصات تو مخی و گیج کننده س.
یه همکار جدید هم اومده که فعلا خوبه. یه دختر آروم و باشخصیت که با وجود اینکه پدرش یه آدم پولدار و سرشناسه و میتونه پیش پدرش کار کنه و یه جورایی ریاست کنه، کار کردن تو دفتر ما و کارمند بودن رو انتخاب کرده. این روزا بودنش باعث شده فضای کار قابل تحمل تر باشه، مخصوصاکه این اواخر تحمل میم داشت از توانم خارج میشد و اگه آقای سین دوست داشتنی نبود چه بسا قبل از اومدن الف، مثل الباقی کسانی قبل از من تو این پوزیشن مشغول شدن، نهایتا بعد از دو سه ماه یا در رفتن یا به واسطه زیر آب زدن میم اخراج شدن، شرکت رو ترک می کردم.
الف بعد کمتر از دو هفته خسته شده و احیانا داره فکر میکنه فرار رو به قرار ترجیح بده!!!!
در نهایت این روزها به این نتیجه رسیدم که هیچ جا و هیچ چیز و هیچکس صد در صد خوب نیست و تجربه ثابت کرده که تو هر محیط کارحداقل یه نفر هست که هفته ای حداقل دو سه بار گند بزنه به اعصاب و روانت و حالت رو بهم بزنه از هر چی کار و همکاره و داشتن حداقل یه همکار عوضی از ویژگی های یه محیط کاری ایرانیه! !!!
البته من نمیدونم اماشاید جاهای دیگه دنیا هم از این خبرا باشه.
در هر حال با وجود میم خدا به ما رحم کند.
*روزهای گذشته خیلی خیلی خیلی سخت گذشت.
آنقدر سخت که پر از ناامیدی بودم. پر از احساسات منفی و سیاه، پر از بغض...
دیشب اما بعد از مکالمه ی کوتاهم با "س" حالم بهتر شد.
"س" نماد آرامش است و مملو از انرژی های مثبت.
چقدر خوب که فعلا هست و ای کاش نمی رفت...
امروز اما خوب بود،
بعد از مدت ها با خواهر جان دو تایی رفتیم خرید. یعنی قرار برای خرید نداشتیم، می خواستیم برویم خیاطی برای لباس دوست داشتنی من که برای مراسم خواهرجان خریدم و نیاز به کمی تغییرات دارد. متروهای شلوغ و مسیر تمام نشدنی غرب به شمال شرق باعث شد آنقدر دیر برسیم که خیاط باشی رفته باشد. با وجود خستگی بعد از کار و راه طولانی و شلوغی مترو و خیابان ها و سرمای ناجوانمردانه هوا و نبودن خیاط باشی دلخور نشدیم. بالاخره اول ماه است! می شد راه بیفتیم توی بازار و آتش بزنیم به حقوق چندرغازیمان. چقدر خوب شد که رفتیم، دلم برای با هم بودنمان تنگ شده بود. خیلی خوش گذشت، حالم خوب شد...
*اولین پروژه عکاسیم، یکشنبه آغاز می شود.
خوشحالم،
استرس هم دارم!
شاید هیچ آدم عاقلی مثل من شروع نمی کرد. فکر کنم چون خیلی عاقل نیستم دل به دریا زدم.
استادم می گفت عکاس های حرفه ای هم نمی روند دنبال این مدل عکاسی، خیلی دردسر دارد!
به خاطر علاقه ام سخاوتمندانه هر چه در چنته داشت برایم رو کرد تا همیشه مدیون محبتِ بی دریغش باشم.
*نزدیک به دو ماه هست که شب و روزم را برای رسیدن به یک هدف گذاشتم و امروز مبلغ اولین پروژه ام پیشاپیش واریز شد.
خوشحالم، با اینکه دیروز قبل از صد در صد شدن اولین پروژه ام همکارانم از شدت حسادت حسابی از خجالتم در آمدند و کاری کردند که تا نیمه های شب بغض داشتم، استرس هم دارم، چون اولین پروژه ام خیلی هم کوچک نیست.
*همین حالا که دارم اینها را می نویسم، دیگر خوشحال نیستم، همین حالا که دارم اینها را می نویسم، بغض کردم و دلم میخواهد هر جایی باشم جز اینجایی که هستم.
همین حالا درست بعد از رسیدن به یکی از بزرگترین هدف های زندگیم دلم میخواهد که دیگر نباشم.
خسته ام خیلی زیااااد. ...
*کاش امشب هم نیامده بودم اینجا.
عمر شادی ها چقدر کوتاه است.
*سارا کجایی؟؟؟
*دلم برای اینجا و نوشتن تنگ شده.
اما این روزها عجیب دچار بی زمانی شدم!
این روزها دلم میخواهد روزها به جای بیست و چهار ساعت بشود سی ساعت، سی و پنج ساعت.
این روزها مشغول کاری شدم که خیلی جذاب است، اینقدر که تمام آخر هفته و تعطیلاتم را درگیرش بودم، هنوز کامل به نتیجه نرسیده اما تلاش می کنم تا رسیدن به نتیجه قطعی...
پ.ن:
دلم برای همه خیلی تنگ شده.
اما سارا، عاصی و ماهی واسه شما بیشترتر
دیشب برای تماشای "فروشنده"، رفتیم سینما. اینقدر ذوق داشتم که حساب نداشت.
فیلمی از آقای اصغر فرهادی با آن کارنامه درخشان.
وقتی برنده نخل طلا هم شده!
اما به نظرم خیلی خوب نبود. نه اینکه اصلا خوب نبود، نه! اما خیلی چنگی به دل نمیزد.
سینما پر بود، آخرش هم همه دست زدند و من ناخواسته یاد داستان لباس پادشاه و خیاط حیله گرش، افتادم.
شاید اگر سازنده اش آقای فرهادی نبود، شاید اگر نخل طلا نمیبرد، شاید اگر نقش اول هایش آقای حسینی و خانم علیدوستی نبودند، نه سینما پر می شد و نه مردم آخر فیلم دست می زدند، مبادا متهم به نفهمی و بی درکی از این فیلم فاخر شوند.
شاید اگر آقا یا خانم ناشناسی این فیلم را ساخته بود، مردم به خودشان اجازه می داند که بپرسند: "چطور وقتی همسایه های رعنا با ردپای خونی فرد متواری از پله ها و دیدن پیکر نیمه جان رعنا مواجه شدند، هیچکدام به ذهنشان نرسید که باید با پلیس تماس بگیرند؟"
از دیشب سوال های دیگری هم توی ذهنم میچرخد که از نوشتنشان معذورم، چراکه امروز تازه سومین روز اکران فیلم هست و نوشتن سوال ها، باعث لو دادن داستان شده که احتمالا کار جالبی نیست.
به هر حال این پست نظر شخصی من است و شاید کسانی باشند که بخواهند فیلم را ببینید بدون اینکه از اصل داستان اطلاع داشته باشند و شاید خیلی هم از دیدنش لذت ببرند.
اما خوشحال میشوم نظرتان را از تماشای "فروشنده" برایم بنویسید.
امروز آخرین روز کاری من است.
از شنبه به صورت تمام وقت در خدمت شرکت جدید خواهم بود.
آنجا دیگر خبری از وبلاگ نویسی و وبلاگ خوانی نخواهد بود، چرا که نحوه چیدمانش طوریست که همه اشراف کامل به مانیتور هم دارند و تازه دوربین هایی هم فیکس روی مانیتور هاست که احتمالاً برای دید زدن مدیر بلند قامت و جدیش تعبیه شده!
آنجا حقوقم بیشتر خواهد شد و کارهای جدیدی یاد خواهم گرفت که برای آینده ام مفید خواهد بود.
آنجا خانم "س" ندارد که از شدت عقده گاهگاهی به جانم بیفتد و روزم را خراب کند.
آنجا مدیریش شیوه دیگری را برای مدیریت دارد و ارتباط مستقیم با کارمندهایش ندارد و مثل مدیر اینجا ظاهراً خودش را قاطی هر موضوعی نمی کند.
خلاصه به نظر می رسد کفه خوبی هایش به بدی هایش می چربد!
اما با این حال حالم خوب نیست و نگرانم.
یک بغض لعنتیِ احمق هم توی گلویم نشسته.
انگار دل کندن کلاً کاری سختی باشد،
حتی دل کندن از اینجا با خاطرات تلخش...