*تن ... هایی

عمیقا احساس تنهایی میکنم.

نه فقط برای اینکه حالا نیست، چرا که وقت هایی هم که هست تنهایم!

از حس ترحمی که به خودم دارم بیزارم...


*یک هفته سکوت!

دیشب رفتیم مشاوره،

یک و ساعت و نیم طول کشید که بیشترش را من و خانم مشاور صحبت کردیم. گویا او خیلی حرفی برای گفتن نداشت! حتی جواب منطقی برای سوال های من و خانم مشاور هم نداشت.

تصمیم گرفتیم یک هفته کاری به هم نداشته باشیم. 

نه تماس، نه پیام و نه دیدار.

یکشنبه هفته بعد هم بریم برای نتیجه!

یا رومیِ روم، یا زنگیِ زنگ!

هر دوتایمان خسته ایم از این ارتباط فرسایشیِ اعصاب خوردکن.

خانم مشاور گفت احتمالا افسردگی دارم و حتی تست هم گرفت که جوابش هفته آینده مشخص خواهد شد.

اما خودم اینطور فکر نمی کنم.

من فقط خسته م از تکرار یک سلسله اتفاقات دردآور.

و دلگیرم از شکستن اعتمادم، همین...

*خاموشی

تلفن همراهم را خاموش کردم. 

می دانم هیچکس متوجه خاموشیش نخواهد شد.

درد دارم...

با اینکه بیشتر از هر زمانی نیاز دارم که با کسی حرف بزنم، تلفن همراهم را خاموش کردم.

روشن هم که بود فرقی نمی کرد.

هیچکس متوجه روشن بودنش نمی شد.

درد دارم...


*...

از جایی که دو هفته ای منتظرش بودم، تماس گرفتند و قرار ملاقاتِ مجددی گذاشتیم که نتیجه اش مثبت بود. حالا آنها باید منتظر تماس من باشند.

تماسی که منتظرش بودم از شرکت معتبری بود که برای استخدام آزمون داده بودم و مصاحبه رفته بودم.

حالا باید با رئیسم در مورد موضوع رفتنم صحبت کنم.جای هیچ گله ای نیست، وقتیآنها که به قولشان عمل نکردند و شرایطم را تغییر ندادند.

*و باز هم انتظار!!!

*صبح هایی که با دخترش می آید، یعنی شب خانه شان بوده.

همان روزها خلقش عجیب تنگ است!

 اوج بدبختیِ یک آدم می تواند شکنجه گاه بودن، خانه اش باشد.

من خوشبختم، چون خانه مان مأمن من است.


*تماس گرفتند از همان جایی که منتظرش بودم. قرار ملاقات مجدد، حاصل انتظارم شد.

احتمالاً بایستی باز هم صبر کنم و منتظر بمانم.

*توافق تاریخی!!!!!!!!!!!!!!!

زنگ می زنم به آنجایی که منتظر تماسشان بودم و حرفهایی می شنوم که تا حدی امیدوار کننده است.

به محض قطع کردن، شماره اش را می گیریم تا در خبر نسبتاً خوب شریکش کنم. تماسم بی پاسخ می ماند.

بعد از مدتی که با هم حرف می زنیم،اول از قرار عصرش با همکار قدیمیش می گوید، بعدش هم خیلی لوس از من می خواهد که اگر می توانم دقایقی وقت بدهم تا ملاقاتم کند. از درخواست قرارش حالم بهم می خورد. حس می کنم دارد باج می دهد که دهانم را ببندم. مثل دیشب که نیم ساعت به دیدنم آمد تا مجوز دیدار تا نیمه شب با رفیقش را بگیرد. 


شاید حالا باید از توافق تاریخیمان بگویم. تنها شرط من این بود که ارتباطش را با رفقایش کنترل و با آقای "م" کمرنگ کند.

کنترل نکردن روابطش با رفقایش چند تا ضرر دارد، هم برای خودش، هم برای من و رابطه مان.

مثلاً یک وقت هایی به همه کارهایش نمی رسد یا چون شب تا دیر وقت بیدار بوده صبح دیرتر می رسد اداره. یا یک جاهایی به رفقایش اجازه سوءاستفاده از اخلاقش را می دهد و یکی از بدترین عواقبش برای من شوت شدنم ته لیست اولویت هاست که تلخ و بدعنقیم می کند و در نهایت عامل جنگ و دعوا و اعصاب خوردی هر دویمان می شود.

از آقای "م" بدم می آید. مخصوصاً از بعد جدا شدنش از خانم "ش". مخصوصاً از وقتی که فهمیدم تا چه اندازه پست و عوضیست. وقت هایی که آنجاست حالم بد می شود. "گاوهای یک طویله هم خو نشوند، هم بو می شوند."


شش روز بعد از توافق تاریخی:

شنبه، من تنها می روم کافه و او می رود پیش رفیقش. 

نه ناراحت می شوم، نه غصه می خورم، نه هیچ احساس بدی آزارم میدهد.

آدم حق دارد یک روزهایی برود پیش دوستانش و تا آخر شب همان جا بماند، حتی اگر صبح زود کار داشته باشد.

هفت روز بعد از توافق تاریخی:

یکشنبه با هم می رویم کافه، دوستان مشترکمان هم هستند. خیلی هم به هر دویمان خوش می گذرد و من سرشار از احساس خوشبختی می شوم!

از کافه که بیرون می آییم خیلی آهسته زیر گوشم می گوید که امشب می روم منزل "م" و نظرم را می پرسد و من آنقدر کلافه می شوم که حتی دلم نمی خواهد مخالفت کنم و تنها شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم هر طور که خودت صلاح می دانی و خب معلوم است که او هم صلاح می داند که برود خانه "م" حتی با وجود دیدن کلافگی من!

هشت روز بعد از توافق تاریخی:

تنهایی می روم پارک لاله و برای خودم قدم می زنم. بعد از ساعتی دو تا از دوستان مشترکمان هم به من ملحق می شوند. نیم ساعت قبل از آخرین زمانی که می توانم بیرون باشم سر می رسد. تصمیم می گیریم تا مترو انقلاب را پیاده برویم. چند صد متر قبل از رسیدنمان زنگ می زند به رفیقش و قرار می گذارد. توی دلم آشوب می شود. نه اینکه با رفیقش مشکلی داشته باشم، اصلا "ا" دوست من هم هست. نه اینکه دیدارشان در ساعات با هم بودن ما تاثیر داشته باشد، نه! 

فقط افکار منفی هجوم می آورند به مغزم.

نیم ساعت آخر خودش را رساند تا بی دردسر مجوز چند ساعت بودن با "ا" را بگیرد!!

سه روز اول گذشت و برای هر سه شبش برنامه داشت با رفقایش!!

هنوز هم ته لیست هستی!!

و ...

تلخ می شوم و خیلی رُک می گویم دلم نمی خواهد بروی و او کار را بهانه می کند و می گوید باید بروم!

بی هیچ حرفی می روم پایین و گوشیم را خاموش می کنم.

معده ام می سوزد. قلبم می سوزد.

چند دقیقه بعد می بینمش که آن سمت خط مترو ایستاده و اشاره می کند که گوشیم را روشن کنم.

مترو می رسد. گوشیم زنگ می خورد و می گوید که دارم می روم خانه! حرفِ تو شد!

تلخ می خندم.

معدم می سوزد. قلبم می سوزد.

دلم آشوب می شود.

سکوت می کنم و او فکر می کند که من برنده شدم.

و من فکر می کنم که باختم.

این بازی برای من دو سر باخت است.

برود می بازم.

نرود می بازم.

و این توافق احمقانه ترین توافق دنیاست.

تکرار می کنم:

"چاه باید از خودش آب داشته باشد."

*توافق کردیم؟!

دقیقاً یک هفته پیش سر موضوعی، سخت دعوا کردیم.در حدی که از شدت عصبانیت دوباره معده ام خونریزی کرد. 

که در نهایت همان شب، با توافقاتی دو جانبه، ختم به خیر شد.

اما دیشب، فقط با گذشت یک هفته از توافق تاریخیمان، یکی از مهمترین بندهایش را نادیده گرفت تا من بیشتر از هر وقتی احساس حماقت کنم.

*"نرود میخ آهنی در سنگ"

*از اول هفته، چک شدن مداوممان زیر دوربین های مداربسته، فضای کاری را سخت تر کرده.

خدا نکندکسی گوشیش را بردارد، یا در حال صحبت کردن با کسی باشد! به صدم ثانیه ای، آقای مدیر تلفن  را برمیدارد و با تندی به خاطی تذکر می دهد.

گل بود به سبزه نیز آراسته شد...


*دیگر برای اول بودنم نخواهم جنگید.

دو راه وجود دارد.

یا شرایط را می پذیرم، یا می روم!

یاد گرفته ام، آدم ها پکیجی از یک سری خصوصیات و رفتارها هستند، منو رستوران نیستند!!!!!!


*شاید باورتان نشود اما من همچنان منتظر آن تماس کذایی هستم.

هنوزته دلم امید دارم.

کسی چی می داند شاید شد!


*همین حالا یک برگه گذاشتند روی میزم. نامه ای با امضاء مدیر! خواسته پیشنهادات و نقطه نظرهایمان را تا پایان وقت اداری چهارشنبه برای آقای "ا" بفرستیم.

خنده دارترین اتفاقِ تاریخ شرکتمان قطعاً  همین نامه است!

بیچاره آقای "ا" که فکر کرده با این کار می تواند تغییر ایجاد کند.

"نرود میخ آهنی در سنگ"جناب  مهندس! 

*زندگی ادامه دارد...

کسی که بی صبرانه منتظر تماسش بودم، زنگ نزد، تا زندگی به روال قبل ادامه داشته باشد.

از صبح توی ذهنم داشتم جملات مناسبی برای نوشتن خبری خوب آماده می کردم.

میخواستم کلماتم بیانگر حس عمیق خوشحالیم باشد.

از صمیم قلبم میخواستم شریکتان کنم در شادیم.

اما نشد.

از عصر دارم خودم را سرزنش میکنم که اصلا چرا گفتم؟؟

نباید شریک نا امیدی من می شدید!

اما زندگی همچنان ادامه دارد برای دنبال کردن آرزوهایمان.

برای خلق امید از اتفاقات هر چند کوچک...

*از دیروز تا فردا

از دیروز منتظرم و تا فردا ساعت 4 منتظر خواهم بود.

شاید یک اتفاق خیلی خوب، جبران همه تلخی های چند وقت اخیرم باشد.

از دیروز دستان بیشتر از همیشه عرق می کنند و به شدت استرس دارم.

تا فردا چراغ های امید روشن هستند.

کاش خاموش نشوند...


پ.ن: اگر اتفاق خوب افتاد، اولین جایی که خبرش منتشر خواهد شد، همین جاست.

*دفترچه بنفش

*شب بسیار سختی بود دیشب. با دنیایی از بغض و افکار منفی خوابم برد. یک عالمه تصمیمات تلافی جویانه گرفتم و با خودم عهد کردم که همه شان را عملی خواهم کرد.

اما صبح به طرز عجیبی شاداب و پرانرژی بیدار شدم و تا رسیدنم به دفتر به زندگی لبخند زدم...


*یک دفترچه بنفش خریدم برای نوشتن حرفهایِ تلخم. به زبان آوردنشان که هیچ سودی نداشت، شاید نوشتنش دردی از من دوا کند!

*بیشعوری!

*حالا که ماه رمضان تمام شد و کافه نشینی میسر، کافه مان افزایش قیمت 57 درصدی اعمال کرد. ما هم خیلی شیک با دیدن منو، بدون سفارش کافه را ترک کردیم.

انصاف هم چیز خوبی ست!


*چندتایی آرزو دارم، آنقدر دور هستند از من که گاهی فکر می کنم  رویا باشند. با این حال هر روز صبح مسیر پیاده تا دفتر را فکر می کنم به آرزوهایم و با خودم تکرار می کنم که فاصله ای نیست، من به همه تان خواهم رسید!


*همیشه وقت هایی که باید باشد، نیست. به جای غر زدن باید یاد بگیرم که حذف کنم لحظه هایی که باید باشد را!


*هرکس برای خودش و زندگیش الویت هایی دارد که تغییرشان بسیار سخت و پیچیده خواهد بود. باید سختی هایش را به جان بخرم. حس می کنم با این تغییرات، دیوارهایی خواهد شکست. به شدت نیازمند این شکستن ها هستم.


*عجیب دلم می خواهد کتاب بیشعوری را به مدیرمان هدیه کنم! اینقدر که در اکثر دسته بندی هایش جا می گیرد، همسر بیشعور، پدر بیشعور، کارفرمای بیشعور، رفیق بیشعور و ...

*یک استقبال گرم!!!

*الحق که مرده پرستیم

چه استقبال گرمی شد از پیکر آقای کیارستمی. گویا فرش قرمز هم پهن کردند برای ورودشان به ایران.

چقدر پیام تسلیت دیدم این چند روز!!!

اینقدر فیلم هایشان اکران نشده که من خیلی نمی شناسمشان.

یادم هست پارسال سینمای پارک هنرمندان "کپی برابر با اصل" را اکران کرد. اما آنقدر سانس هایش محدود بود و بد ساعت که با تمام تلاشم، امکان دیدنش فراهم نشد.

دلم می گیرد

کاش تا زنده بودند فرش قرمز پهن می کردیم.

کاش تا زنده بودند آثارشان اکران می شد...

 

*بعد از تماشای فیلم "ایستاده در غبار" ذهنم درگیر مردیست که سالها پیش در تاریخ گم شد.

مردی  معتقد با باورهای محکم.

فکر می کنم که بعد از سالها اسارت برگردد.

برگردد و ببنید وطنش را.

وطنی که دنیایی فاصله گرفته از آرمان ها و باورهایش!

فکر می کنم که درد دارد. 

دردی بزرگتر از سالها دوری و اسارات.

دلم می گیرد برای مردِ آرام و خشمگین آن سال ها!

*دراکولا نروید لطفا!

اگر یک روزی حوصله تان خیلی خیلی سر رفت،

اگر هیچ کاری برای انجام دادن نداشتید،

اگر سینما تنها گزینه تان بود،

اگر دراکولا هم تنها فیلم روی پرده،

اجازه بدهید حوصله تان سر برود اما این فیلم را برای دیدن انتخاب نکنید.

متاسفم برای اینکه سهمی که در آمار فروش این فیلم مضحک و مزخرف داشتم.

متاسفم که سینما پر بود.

متاسفم که آمار فروشش بالاست.

متاسفم برای آقای عطاران به خاطر ساختن این فیلم...

*دلخوری های زیر پوستی

از حرفِ ساده من برداشت اشتباهی می کند و خیلی زیر پوستی تند می شود.

توضیح می دهم که برداشتت اشتباهی بود و خیلی زیرپوستی دلخور می شوم.

حس می کنم متوجه اشتباهش می شود و با جملاتی خیلی زیرپوستی معذرت خواهی می کند.

آن دیوانه توی ذهنم حرف های می زند و خیلی علنی به مبارزه دعوتم می کند!

و من خسته تر از آنم که گوش کنم حرف هایش را!

آرام باش،

این نیز خواهد گذشت!

*زن بودن

دلم می خواهد زنی خانه دار باشم.

از همان زن هایی که صبح که بیدار می شوند و تلفن را بر میدارند و زنگ می زنند به خواهر و مادر و دوست و ... و ساعت ها حرف های خاله زنکی می زنند، همزمان غذا درست می کنند، گردگیری می کنند، لباسهایی که صبح همسرشان به خاطر عجله اش در آورده و بخش کرده جمع می کنند و ...

از همان زن هایی که بعد از یکی دو ساعت تلفن بازی و کار لم می دهند روی کاناپه و سریال های آبکی می بینند.

از همان زن هایی که دغدغه شان انتخاب غذا برای شام و ناهار است، انتخاب لباس مناسب برای دورهمی آخر هفته، انتخاب یک گردنبند از میان چند تایی که عاشقشان شده و شوهرشان قول داده برای سالگرد ازدواج می خرد.

دلم سکون می خواهد و آرامش.

از جنگیدن خسته شدم. از تلاش برای اثبات قوی بودنم...


*کوچولوی احمق!

*چهار سال از زندگی مشترکشان می گذرد و دخترک تازه بیست و سه ساله شده! 

چقدر کم سن و سال بوده برای بازی! برای تیشه برداشتن، برای ساختن روی ویرانه های دیگری!

کوچولوی احمق!

از وقتی فهمیدم نمی دانم باید منتفر باشم یا دلم بسوزد به حالش.


*کاش تابستان که می شد. مردم عطرهای گرم و تندشان را پنهان می کردند توی پستو.

سرم درد می کند از گرمی هوا و رایحه گرم و غلیظ آقای راننده!


*دیشب ساعت هفت و نیم خوابیدم. صبح خیلی هم راحت بیدار نشدم!

هفته گذشته هم خیلی کم خوابیدم، هم خوابم کیفیت نداشت.

نه اینکه جای خوابم خوب نباشد، یا راحت نباشم، نه! فقط هرجایی باشم جز اتاقم، عمیق خوابم نمی برد.


*یک روزی، یک آدمی به دروغ گفت مریض است و هیچ وقت بچه دار نمی شود!

حالا امروز دروغی که چند سال پیش گفته بود، راست شده.

مامان می گوید انرژی فرستاده برای کائنات، کائنات هم پاسخ داده.

دلم یک طوری شده. آدم باید مراقب حرف هایش باشد، مراقبِ دروغ هایی که می گوید.

*سفر به یاد ماندنی

سفر چند روزه ام تمام شد.

خوبی هایش دور از انتظار بود.

یک استقبال گرم داشتم توی فرودگاه که از شوق لبریزم کرد. بعدش هم که دوستانم سنگ تمام گذاشتند. آنقدر برنامه ام پر بود که چند روز از دنیای مجازی و کار فاصله گرفتم.

فقط خیلی دوست داشتم دلم را پاک کنم از کینه، اما نشد. بعد از سالها هنوز یک جایی از قلبم داغ است...

*دوستی؟؟ شاید هم دشمنی!

*مرز بین دوستی و دشمنی به باریکی یک موِ و تشخیص دوست و دشمن از سخت ترین کارها!

دوست ندارم به دشمن بودنش فکر کنم، اما حالا می دانم که خیلی هم دوست نیست!!!


*پر از هیجانم، پر از شور، پر از ترس، پر از شادی!

در حال تجربه کردن دنیایی از احساسات متناقض!!!!


*هیچ اهمیتی ندارد که امشب هیچکس به استقبالم نمی آید.

تنهایی امشبم  شاید دلیل خوشبختی این روزهایم باشد.


*ماموریتِ ده روزِ همراه با خانواده که اداره شان تحمیل کرده، یادش آورده که دلش می خواهد خانواده داشته باشد.

حالا  اگر سفرِ ده روزِ مجردی بود، شکرگزار خدا می شد که مجرد است!

*ندای درون

مجبور شدم به خاطر تغییر ساعت پرواز برگشت که طی یک پیامک اعلام شد، بلیتم رو عوض کنم. چون شنبه دیگه نمی رسیدم بیام سرکار. 

هم چهل هزار تومن گرون تر شد، هم ایرلاینش مزخرف شد اما از اونجایی که بنده بسیار آدم وظیفه شناس و منضبطی هستم، همه چیز رو به جون خریدم که شنبه اول وقت سرکار باشم!!!!

گرچه الان پشیمونم به خاطر عوض کردن بلیتم، چرا که اینجا ارزش وظیفه شناسی و انضباط رو نداره.

امان از این ندای درونم که می خواد متقاعدم کنه که کارم درست بوده. داره می گه: "دلیلی نداره که اگه کسی یا جایی مشکل داره، تو خودت رو عوض کنی و آدم بدی بشی."