*تنفر ربطی به تفاوت ندارد!

تظاهر به دوست داشتن کسی که به تازگی وارد جمع خانوادگیمان شده، برای من که هیچ استعداد، علاقه و دلیلی برای این امر نمی بینم یکی از سختترین کارهای دنیاست.

از آدم هایی که برای بالا رفتن اعتماد به نفشسان دیگران را مورد تمسخر قرار می دهند، بیـــزارم.

از آدم هایی که کلفت بار دیگران می کنند، بیـــــــزارم.

از آدم هایی که مبنای زندگیشان دو دو تا چهارتاست،حتی برای رفاقت هایشان، حتی برای عشقشان، بیـــــزارم.

از آدم های خودشیرین بـــیزارم.

از آدم های دو رو بیـــــزارم.

از آدم های گنده گو بیـــــزارم.

حالا هی مامان بگوید : "خُب طرز تفکرتان با هم فرق می کند. همه مثل هم نیستند خُب! "

طرز فکرِ من با خیلی های دیگر هم فرق می کند که خیلی هم دوستشان دارم اما این آدم را نمی توانم دوست داشته باشم.

خواهرم را خیلی دوست دارم، شاید اگر خوشبخت بودنش را حس می کردم می توانستم بر تنفرم غلبه کنم اما او با تمام تلاشی که برای پنهان کردن نگرانی هایش دارد موفق نیست.

غم هایش و اشک های گاه و بیگاهش منزجرترم می کند....

*خیلی هم خاص نیست!

*تازگی ها متوجه شدم که بعضی از احساساتی که همیشه فکر می کردم خاص مردهاست، می تونه توی زن ها هم وجود داشته باشه...


*پنجشنبه خواهری نامزد کرد با کسی که دوستش داشت ، حالا خوشحاله و من هم از شادی اون شادم . ..


*دلشوره لعنتی ،لطفا برو ! اصلا حوصله ت رو ندارم!


*اومدم کافه تنهایی ، صندلی خالی روبه رو خیلی دهن کجی میکنه. میشه لبخند بزنی ؟ باور کن با لبخند  خیلی زیباتری!


*دست اینها ، ساطور آنها ...

*امشب شام مهمان داریم ، همسر بعد از این خواهر و مادر عزیزشان. حوصله مهمان ندارم ، دلم می خواهد بروم خانه و ولو شوم روی تختم. مامان می گوید اگر برنامه ای داری حضور نداشتنت ایرادی ندارد ، فکر می کنم منظورش این بود که اگر خانه بودی نمی شود توی اتاقت باشی و ولو شوی رو تختت. کاش برنامه ای داشتم حداقل... 

  

 

*از صبح درگیر خریدن بلیتِ بلاد کفر برای دو تا از مدیران ارشد یکی از اداره های دولتی بودم ، مثلاً می خواهند بروند برای بازدید اما با زن و بچه هایشان ، فقط پول بلیت هایشان به اندازه حقوق ده یازده از کارگرهایمان شد حالا هزینه هتل 5 ستاره ، ناهار ، شام و هزینه های متفرقه شان که بماند.وقتی از رئیسم می پرسم چرا باید این هزینه ها را متقبل شویم ، می گوید "چون دستمان زیر ساطورشان است". حالم دستهای اینها و ساطور آنها بهم می خورد وقتی حقوق کارگرهایمان عقب می افتد... 

*از دیشب دارم به یک سفر دو سه روزه فکر می کنم ،به یک که جایی خوش آب و هوا باشد و خلوت. می خواهم بخوابم ، موزیک گوش کنم ، قدم بزنم و کتاب بخواهم ...

*منِ بدجنس !!!!!

این روزها خیلی خوشحال است، آنقدر خوشحال که توانایی مخالفت را سلب می کند از من !

شاید همه بگویند که بدبین هستم اما متاسفانه خودم اینطور فکر نمی کنم ، باورهایم آنقدر محکم هستند که با حرفهایشان متزلزل نشود. 

آنقدر بدجنس شده ام که نمی توانم کامنت بگذارم برای ابراز شادی هایش توی این شبکه های اجتماعی ، با اینکه می دانم این بی تفاوت گذشتنم دلخورش می کند ، با اینکه می دانم قضاوت خواهم شد و محکوم می شوم به حسادت و بدبینی اما مهم نیست چرا که درد این قضاوتها به مراتب خیلی کمتر از نگرانی هایم است ...

*00:32 بامداد!

*پیامک 00:32 بامداد یادآوری می کنه که من خوشبختم با اینکه این روزها پر از استرس و دلشوره ست ...


*از من فاصله می گیره و می ره به اون سمتی که دلش می گه ، کاری از دست من بر نمی آد جز غصه خوردن.

اولین بار نیست که این اتفاق می افته و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود و فقط شاید خدا بدونه برای اولین باره که دلم میخواد من اشتباه کرده باشم ...

*دلشوره ، ترس!

امروز برایمان مهمان می آید،

مهمان های مراسم بعله برانی که دیگر نیست!

جشنی که از نظر صاحبانش به تعویق افتاده ، برای مامان و بابا پر از ابهام ، ترس و نقطه های تاریک و  برای من بی ابهام ، ترسناک و روشن است.

گفتنی ها را گفتم ، همان حرفهایی که دوست می گوید گفتم ! 

عقلم به سکوت دعوتم می کند ،

دلم اما شور می زند مدام ،

می گویند بعضی ها باید خودشان سرشان بخورد به سنگ ، اما من فکر می کنم جنس این سنگ خیلی فرق دارد با آن سنگ هایی که بعضی ها باید سرشان بخورد به آن!!!

*غصه هایش!!!

خواهرکم برای فرار از غصه هایش می رود سفر یک جای دور ، اما غصه هایش می ماند توی اتاقمان ، دیشب نبود اما من مدام حس می کردم کز کرده روی تختش مثل دو شب قبل! 

وقتی حجم غصه هایش زیاد می شود بچه می شود ، شمرده حرف می زند و ته چشمهایش غصه می نشیند !

وقتی داشت می رفت خواست خریدهای چند وقت اخیرش را جایی پنهان کنیم که دیگر نبیندشان ...

بسیار دل شکسته بود و می شد چراهایی که دور سرش می چرخیدند را به وضوح دید ، چقدر سخت است که آدم یک عالمه چرای بی جواب داشته باشد توی سرش! اما برای من این چراها بی جواب نبودند ، جواب همه شان را می دانستم از چند ماهه پیش، فقط سکوت می کردم ، می ترسیدم حرفی بزنم که شاید اشتباه باشد ، شاید خواهرکم را دلخور کند یا شاید دچار سوء تفاهم شود که من صلاحش را نمی خواهم.

کاش غصه هایش زود تمام شود ...

*منطقی طورها!!!

*بعضی از آدمها هم هستند که بی منطق ترین دلایل رو جوری حق به جانب و منطق طور عنوان می کنند که اینجانب دلم می خواد اول سر طرف رو بکوبم به دیوار بعدش سر خودم رو !!! 


*شاید فقط خدا بدونه که من با همه کج خلقی ها و بد زبونی های خواهری تحمل دیدن یه لحظه ناراحتیش یا قطره اشکش رو ندارم و غصه های دو روز اخیرش باعث شده حس خفگی داشته باشم.

دیشب تمام تلاشم رو برای آروم شدنش کردم که ظاهراً خیلی بی فایده بود و امروز از صبح دارم حرص می خورم که چرا الان به جای بودن کنارش سرکارم...