ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | 5 | 6 | |
7 | 8 | 9 | 10 | 11 | 12 | 13 |
14 | 15 | 16 | 17 | 18 | 19 | 20 |
21 | 22 | 23 | 24 | 25 | 26 | 27 |
28 | 29 | 30 | 31 |
شماره خیلی آدم ها از گذشته هنوز توی ذهنم مانده اما شماره او ، همان که چند سال پیش انگیزه انتخاب نام و شروع نوشتنم در اینجا شد از مغزم پاک شده ! تلقین به مهم نبودنش مغزم را واردار به پاک کردن اطلاعات مربوط به او کرده .
چهار پنج سال پیش وقتی دیدم خیلی برایش کمرنگ شدم شانه هایم را بالا انداختم و گفتم به جهنم !
او که فاصله گرفت من دورتر شدم و نفر سوم به سرعت جایم را پر کرد !!!
حالا نفر سوم جای من است ، من هنوز هم می گویم به جهنم ! اما ته دلم گاهی دلتنگ می شوم ، گاهی هم حسرت وجودم را پر می کند !!!!
شاید چند و چون ماجرا خیلی مهم نباشد ، حالا دیگر باید با خودم حرف بزنم و یک بار برای همیشه حلش کنم برای خودم ...
*باید بنشینم با خودم حرف بزنم ، باید برای خودم وقت بگذارم ، به خودم دلداری بدهم ، خودم را آرام کنم.
باید خودم را متقاعد کنم که چیز مهمی از دست نداده ام ... باید فراموش کنم حسرت انکار شده توی مغزم را ...
*دلتنگی ادامه دارد ...
سرگیجه ادامه دارد ...
بی پولی ادامه دارد ...
زندگی ادامه دارد ...
*داشتم ترک می کردم نوشیدن چای و نوشیدنی های کافئین دار را ، یعنی طی ده روز گذشته فقط سه لیوان چای، دو لیوان کاپویچینو خوردم . گرما اولین دلیل محکم این تصمیم بود اما سرگیجه های چند روز گذشته که با وجود رعایت کردنم همچنان ادامه دارد به لجبازی وادارم می کند!
*یک خواب آشفته دلتنگم کرده ! دلتنگ آدم هایی که دیگر نیستند ، دلتنگ یک زندگی که دیگر نیست ! که می توانست باشد ! اگر کسی نابودش نکرده بود با آمدنش ... دلتنگ همه چیزهایی که می توانست باشد اما نیست... کاش خوابم اتفاق می افتاد ، کاش می توانستم دعوا کنم ، کتکش بزنم ، فحش های آبدار نثارش کنم ، تحقیرش کنم شاید مرحم باشد روی زخم های سربسته م ! روی زخم هایی چند سال است انکارشان کردم ...
دل تنگم ...