*وقتی بی سواد ها فیلم نقد می کنند!

یک آخر هفته سینمایی داشتم. دیشب با او رفتم سینما ، از بس که آدم منصفی هستم! از بس که می خواستم بین خانواده ام و او فرق نگذارم. اصلاً هم فکر نکنید که دیروز خودم دلم می خواست بروم سینما!!!

ارغوان فیلمی بود که دیشب دیدیم. به نظرم بد نبود اما می توانست بهتر باشد. از فیلم برداریش خوشم آمد ، یک جوری فکر می کردم دارم تئاتر می بینم. صدا برداریش هم خوب بود، صداهای ریز را خیلی خوب در آورده بود و یک جاهایی پررنگش کرده بود ، با پررنگ شدن صداهای ریز ،  انتقال حس هایی را که باید به بیننده منتقل می شد راحتتر شده بود شاید. یک سری عناصر هم مدام تکرار می شد ، مثل تصویر آن پنکه های قدیمیِ کرم رنگ که معمولاً توی خانه مادربزرگ ها بود ، یا حضور ظرف خرمالو جاهای که احساسات عاشقانه شروع می شد. فقط شاید اگر کارگردان ها با تجربه تر بودند یا شاید اگر بیشتر هزینه می کردند فیلم خیلی خیلی بهتر می شد ، حالا اگر رفتید فیلم را دیدید حتما به صحنه باز شدن چترها وقتی دوربین دارد از بالا تصویر می گیرد دقت کنید ، اگر وسطش هول نمی شدند سکانس خیلی خوبی از آب در می آمد...

و در آخر سکانس پایانی را اصلاً دوست نداشتم ، کارگردان فیلم را مثل قصه های کودکیمان تمام کرد ! "همه با خوبی و خوشی کنار هم زندگی کردند! قصه ما به سر رسید کلاغِ به خونه ش نرسید!". به نظرم شاید بهتر بود سکانس پایانی توی خانه ارغوان باشد ، یا مثلاً همان جایی که آقای یگانه از آوا خواهش می کند که برساندش منزل ، کش دادن آخر داستان و پرداختن به جزئیات خوب نبود...


پ.ن :

متن بالا نقد یک فیلم از دیدگاهِ یک بیننده کاملاً بی سواد در زمینه سینماست...


*چهارشنبه 19 اردیبهشت

امروز با مامان رفتم سینما. فیلم خوبی بود با وجود تمام دردهایی که بیننده اش منتقل میکرد. هنوز لا به لای سکانس هایش گم هستم ، مخصوصا همان جایی که جلال آشتیانی  (نقش اول مرد) گفت : "من درد خودم رو آگهی کردم." ...

*کمپینِ حمایت از ...

صبح وقتی داشتم می آمدم سرکار توی خیابان ولیعصر یک بنر بزرگ دیدم که پایینش عکس چندتا بچه بود، بالایش هم نوشته بود "کودکان حرم" ، "کمپین حمایت از کودکان سوری". گویا یک پیج هم توی اینستاگرام دارند. خیلی خوب است کمپین هایی با هدف حمایت از بچه ها تشکیل شود اما سوال اینجاست وقتی سر هر چهارراه توی همین پایتخت حداقل یکی دو تا بچه ایستاده اند و گدایی می کنند ، وقتی توی همین ایران خودمان اینهمه کودک بی سرپرست یا بدسرپرست هست ، وقتی از خیلی ها شنیدم که مصبب اصلی جنگ در سوریه دولت خودمان است (راست و دروغش را نمی دانم ، از سیاست و بازی های سیاسی هم چیزی سرم نمی شود) راه اندازی این کمپین یعنی چی؟

به نظرم خیلی خوب است که آدم ها دور ه جمع شوند و سعی کنند با همکاریِ هم مسئله ای را حل کنند. تازه به نظرم فرقی نمی کند که این کمک ها به یک بچه ایرانی باشد یا یک بچه سوری یا به یک خانواده ایرانی باشد یا یک خانواده آفریقایی اما شاید بهتر بود از خودمان شروع می کردیم ، مثلاً همه دست به دست هم می دادیم تا کودکان کار را از چهارراه ها و خیابان های خودمان جمع می کردیم ، کمکشان می کردیم که درست زندگی کنند ، که درس بخوانند ، که برای خودشان و مملکتشان کسی شوند ، که وقتی بزرگ شدند آنها باشند که به رشد و پیشرفت سرزمینشان کمک می کنند و آنوقت به خاطر همین رشد و پیشرفت شاید دولتمردانمان مجبور نمی شدند جنگمان را ببرند توی یک کشور دیگر تا اینهمه زن و بچه آواره شوند و مردم مجبور شوند برای حمایتشان کمپین راه بیاندازند و ...

فقط خدا می داند هر بار با دیدن کودکان کار چقدر دلم فشرده می شود.

فقط خدا می داند پارسال با دیدن زن ها و بچه های سوری که آواره خیابان های استانبول شدند چقدر بغض کردم.

کاش می شد مسائل را ریشه ای حل کرد که مثلاً دیگر هیچ بچه ای آواره نباشد و هیچ کجای دنیا جنگی نباشد...

*خداحافظ دکتر "ش"

همین حالا آقای دکتر "ش" آمد برای خداحافظی، حالش یک طوری بود، صدایش می لرزید، شاید از عصبانیت بود، شاید هم از ناراحتی!

با اینکه بودنش را دوست نداشتم اما از رفتنش دلم گرفت. به بچه هایش فکر کردم ، به همسرش ، به خودش و به فرداها.

شاید خیلی زود برود سرکار ، شاید خیلی بیکار نماند ، شایدبرود  یک جای دیگر که از اینجا خیلی خیلی بهتر باشد اما امشب قطعاً شب سختی خواهد داشت و فردا سخت تر خواهد بود...

*یکی از بهترین ها دوست من است :)

*حس می کنم باید از یک سری روابط ظاهراً دوستانه یک طرفه بیرون بیآیم. دوستی یک رابطه کاملاً دو طرفه است!

پس خداحافظ دوستی های یک طرفه...


*-شیما؟

+جانم؟

_...

+جانم؟؟!

_دلم خیلی تنگ شده برات ، همین!

ته دلم قند آب کردند زیاااااد. اینقدر زیاد که از دیشب هنوز شیرین است.


*دیشب وقتی چهار روز از تولد یکی از بهترین دوست های دنیا گذشته بود تماس گرفتم و تولدش را با تاخیر تبریک گفتم. 

بعد از تماس هم دراز کشیدم روی تختم و مرور کردم خاطرات آن سال ها را، در حالی که لبخندِ شیرینی کنج لبم نشسته بود.

از دبیرستانمان ، از کلاس دوم ریاضی دو ممنونم به خاطر آشناییم با یکی از بهترین های دنیا...

*خدای من ، خدای آن ها !

از شب تاسوعا ، تا آخر روز عاشورا خاله ها و داییم و خانواده هایشان خانه مامان جون بودند. اینبار چون سفرمان خیلی کوتاه بود و مامان جونم کمی ناخوش بود خاله ها و دایی ترجیح دادند به جای بحث و دعوا که خانه کدامشان برویم و کجا بیشتر بمانیم ، بیایند آنجا دور هم باشیم.

این دور همی کوتاه و تقریباً ناگهانی همه مان را به وجد آورده بود ، طوری که تمام مدت به خنده گذشت. فقط هر از چند ساعتی بعد از یک خنده ی طولانی حداقل یک نفر می گفت : "خدا به خیر کند! چقدر خندیدم!" یا یکی دیگر می گفت: "خدایا ببخش که اینقدر خندیدیم!" یا جملاتی شبیه به این. خانواده ام یک جوری پیش خدا شرمنده بودند که خوشحال هستند. خانواده ام فکر می کردند حالا که بعد از مدتها یکی دو روز به بهانه دیدن ما می خندند باید از خدا بخواهند بعدش از دلشان در نیاورد. یادم می آید نه سال پیش وقتی آقاجون از پیشمان رفت توی مراسم ختمش با اینکه همه مان از ته دل غمگین بودیم اتفاقاتی می افتاد که بخندیم.بعد از هر بار خندیدن هم عذاب وجدان می گرفتم تا اینکه زنِ پسر عمه ی مامان گفت : "روح مرحوم شاد است که توی مجلس ختمش اتفاقاتی می افتد که همه بخندند." چقدر از این حرف خوشم آمد و چقدر به دلم نشست ، دیگر عذاب وجدان نداشتم برای خنده هایم چرا که ایمان داشتم آقاجونم بهترین همسر، پدر و پدربزرگ دنیا بوده و مطمئن بودم اگر بهشت و جهنمی باشد قطعاً جای آقاجونم توی بهشت است. 

آن شب هم فکر نکردم که خنده های ما خدا را خشمگین کند و خشم خدا بلایی سرمان می آورد.

نمی دانم شاید خدای من با خدای آن ها فرق می کند.

خدای من خشمگین نیست.

خدای من انتقام جو نیست.

خدای من مهربان است ، می خندد ، همراهی می کند ، کمک می کند ، دستم را می گیرد و همیشه هست.

می دانم با غم به خدا نزدیکتر نمی شوم.

می دانم دروازه نزدیک تر شدن به او اشک نیست.

پس می خندم و از ته دلم می گویم :

"ممنونم به خاطر همه چیزهایی که دارم و تلاش می کنم برای به دست آوردن همه چیزهایی که می خواهم."

*عوضی بود؟یا عوضی شد؟!!

هر بار که مرخصی می گیریم از بس که روز بعد ش کار دارم و همه چیز درهم و برهم هست کلافه می شوم و با خودم می گویم دیگر مرخصی نخواهم گرفت ، اما مگر می شود؟!

با اینکه صبح نیم ساعت زودتر رسیدم حتی وقت نکردم 5 دقیقه به گل هایم رسیدگی کنم ، حتی نتوانستم یک لیوان چای بنوشم. حالا این وسط بدخلقی های آقای مدیر و دعوایم با خانم "س" هم که دیگر قوز بالا قوز است. سرکار خانم فقط بلد شده تند تند حرف بزند و بلند بلند جیغ بکشد. رئیسم چند وقت قبل می گفت نمی داند که چرا این آدم یک دفعه اینقدر رنگ عوض کرده؟! می گفت سال اولی که عروس مدیرمان شده بود یک دختر خجالتی ، مودب و آرام بوده اما حالا شده یک آدم پررو ، بی ادب و پرخاشگر!!!

دارم فکر می کنم که از اولش اینطور بوده و خودش را آنطور نشان می داده یا عوض شدن شرایط و موقعیتش باعث شده اینطور شود؟؟!


*برگشتم

بالاخره با یک روز تاخیر برگشتم سرکار،

امروز حسابی درگیرم،

کارهایم روی هم تلنبار شده، 

اما در اولین فرصت می آیم.

دلم برای اینجا ، برای دوستانم و وبلاگ هایشان حسابی تنگ شده...