*خداحافظ دکتر "ش"

همین حالا آقای دکتر "ش" آمد برای خداحافظی، حالش یک طوری بود، صدایش می لرزید، شاید از عصبانیت بود، شاید هم از ناراحتی!

با اینکه بودنش را دوست نداشتم اما از رفتنش دلم گرفت. به بچه هایش فکر کردم ، به همسرش ، به خودش و به فرداها.

شاید خیلی زود برود سرکار ، شاید خیلی بیکار نماند ، شایدبرود  یک جای دیگر که از اینجا خیلی خیلی بهتر باشد اما امشب قطعاً شب سختی خواهد داشت و فردا سخت تر خواهد بود...

*گاهی بی خود و بی جهت فرو می ریزد پایه های زندگی آدم ها

*هوای امروز بیشتر از اینکه حال و هوای پاییز را داشته باشد بهاریست !

ابر ، باران ، تگرگ ، آفتاب همراه باران ، آفتاب تنها ، ابرِ سیاه ، ابرِ سفید ، نم نم باران  ...


*گویا آقای دکتر "ش" سرِ انجام یک پروژه در دست اقدام خودشان چپق خودشان را چاق کردند اینقدر که نبوغشان استفاده کردند!

آقای مدیر صبح حسابی شاکی بود می گفت باید برود!!!!


*چهارشنبه بعد از کار تنهایی رفتم کافه ، میز کناریم سه تا آقا نشسته بودند که ظاهرشان نشان می داد چند سالیست دهه سوم زندگیشان را آغاز کردند ، توی ده دقیقه اول متوجه شدم هر سه نفرشان متاهل هستند و سالهاست با هم دوستند و حالا امروز بعد از مدتها فرصت کردند مجردی بیایند کافه و دیداری تازه کنند! حس کردم این قرار مجردی  به وجدشان آورده ، اول تند تند و از این شاخه به آن شاخه با صدای نسبتاً بلند شروع به حرف زدن کردند، یکی شان که به خاطر بالا بودن وزنش از آن دو تای دیگر جا افتاده تر به نظر می رسید پیشنهاد داد که برنامه ای بگذارند و سه تایی مجردی بروند سفر! پیشنهادش آنقدر هیجان انگیز ، خاص و جذاب بود که توی یک لحظه هر سه تایشان با هم حرف می زدند ، یکی می گفت روسیه ، آن یکی می گفت تایلند این یکی می گفت روسیه سرد است منجمد می شویم و یک سال طول خواهد کشید یخمان آب شود و تایلند هم که نمی شود (سه تاییشان بلند خندیدند) و الان دبی عالیست و ... آخرش بعد از یک عالمه بحث و گفت و گو به این نتیجه رسیدند که کیش هم خوب است و قرار بر این شد که بروند فکرهایشان را بکنند بعد تصمیم بگیرند ! توی چند دقیقه سه تا مردِ بالغ شده بودند مثل پسربچه های پنج ساله. این حجم هیجان و انرژی اولش برایم جالب بود ولی بعد از چند دقیقه اول فکر کردم به زن های این سه مرد ، بعد خودم را گذاشتم جای زن هایشان و فکر کردم اگر شوهر من یک روز خواست با دوستانش مجردی برود سفر من چه عکس العملی نشان خواهم داد؟ زود به خودم جواب دادم که اگر با من هم حداقل یک سفر خوب رفته باشد و احیاناً مشکلی نداشته باشد من هم یک روزی با دوستانم مجردی بروم سفر ، برود ! اصلاً خودم توی بستن چمدان کمکش خواهم کرد اما اگر به هر دلیلی مثل نداشتن پول یا وقت کافی نتوانسته باشیم با هم برویم سفر قطعاً دلخور می شوم مثلاٌ اگر او وقت و پولی را می توانستیم با هم برویم را بردارد و با دوستانش مجردی برود ، یا اگر از آن مردهایی باشد که معتقد است بعد از ازدواج آدم باید با دنیای مجردیش خداحافظی کند و مجردی نرود و نیاد و مدام این را توی گوشم بخواند با رفتنش به یک سفر چند روزِ مجردی مخالفت خواهم کرد! من هنوز هیچ ایده ای در مورد دوران بعد از ازدواج و جدا شدن کامل از دنیای مجردی یا چند روز در سال مجرد بودن ندارم فقط می دانم آدم باید به اصول خودش پایبند باشد و اگر انجام کارهای دروان مجردی وقتی متاهل هستیم بد است ، بد است دیگر و آدم عاقل کار بد انجام نمی دهد !!!!؛آن سه مرد، بعد از بحث مسافرت صحبت هایشان کشید سمت کار و بازار و سیاست و ... و هیجان اولیه شان کم شد و آهسته تر ، معقول تر و مطابق با سنشان شدند آخرش هم که من زودتر کافه را ترک کردم اما ذهنم درگیر ماند ! فکر کردم قرار سفر آن سه مرد در حد حرف توی همان کافه خاک می شود و هر سه تاییشان یا فراموش می کنند یا جرئت نمی کنند و یا نمی خواهند که در موردش با همسرهایشان حرف بزنند که اگر یک روزی ، توی یک شرایط خاص شد که مجردی بروند سفر ، (اگر زن هایشان با هم ارتباطی نداشته باشند) ترجیح خواهند داد به جای اینکه اره بدهند و تیشه بگیرند ، دعوا کنند که  احتمالاً منجر به کنسل شدن برنامه شان شود یا اینکه  با طرح این مسئله و فرض بر پذیریش با آغوش باز همسرشان  خدای ناکرده یک وقت طرف مقابل هم به ذهنش برسد که می شود مجردی سفر کرد خیلی راحت ،  بی دردسر و با سوپاپ اطمینان بالاتر  بگویند دارند می روند ماموریت و سفر کاری!!!! و همین جور همین جور خیلی بی خود و بی جهت توی سالهای متمادی پایه های زندگی سست و سست تر می شود و یک روزی ، یک جایی که آدم اصلا فکرش را هم نمی کند فرو می ریزد...

*هیچ به هیچ

*دیشب ساعت 8:30 خوابیدم و صبح باز هم به سختی بیدار شدم!!!!! و این یعنی مهم نیست شب چه ساعتی بخوابی ، 5:40 صبح بیدار شدن خر است!!!!


*جناب آقای دکتر "ش" جدیداً وقتی می خواهند مخاطب قرارم بدهند به جای آوردن واژه خانم اول نام خانوادگیم یک جان می اندازند آخرش! مثلاً می خواهند نشان دهند خیلی صمیمی هستیم با هم ؟؟! یا شاید می خواهند بگویند زیادی مهربان هستند؟! شاید هم بدون منظور باشد اما مهم این است که از این صمیمیت هیچ خوشم نمی آید...


*یک جلسه طولانی بی نتیجه داشتم با خانم "س" ، بیهوده وقتم را گرفت کارهایم ماند و آخرش هیچ به هیچ...

*ز گهواره تا گور شعوری بجوی!!!

سرک می کشد توی اتاقم و می گوید: " امروز رفیقت نمی آید دفتر؟" 

با چشم های گرد شده در حالی متوجه منظورش نمی شوم می گویم : "رفیقم؟کی؟"

می گوید : "همین مسئول شبکه مان ، آقای "د"."

اخم هایم را می کشم توی هم و می گویم : "اطلاعی ندارم." و دوباره مشغول کارم می شوم.

با خنده ی مضحکی می رود سمت اتاقش. 

حالا من مانده ام با عصبانیتی که از دیروز هنوز خاموش نشده!!!! 

چقدر خوب است که هنوز نیامده سرکار و امیدوارم که امروز نیاید.مثلاً خیر سرش از آنهایی ست که ز گهواره تا گور در حال جویدن دانش است. مثلاً سال ها فرنگ بوده و اینجاست که آدم می فهمد سطح شعور آدم ها هیچ ربطی به میزان تحصیلات ، محیط اجتماعیی که زندگی کرده اند و ظاهر متشخصشان ندارد...


پ.ن :

مخاطب خاص : جناب آقای دکتر "ش"

*جناب دکتر "ش" رونمایی می کند از خودش!

گفته بودم که احساس خوبی نسبت جناب آقای دکتر "ش" ندارم. به قول دوست عزیزم آقای متین خیلی مرغی دارد خودش را نشان می دهد. امروز جز ما دو نفر هیچ کس توی واحدمان حضور ندارد من هم برای اینکه راحت باشم در اتاقم را بسته بودم و سخت مشغول کار بودم که آمدند! اول فرمودند که چرا امروز اینقدر ناراحتی؟ اصلاً نمی خواهم ناراحت باشی هیچ وقت!!!!! بعدش هم در اتاقم را باز کردند و گفتند این در نبند دلم می گیرد!!!!!!! بعدترش هم نشستند روبه رویم از خاطرات سفرشان به انزلی گفتند که به دعوت یکی از دوستانشان رفته بودند یک ویلای آنچنانی که پر بوده از زنان و مردان آنچنانی تر و استخر داشته ، نوشیندنی های رنگ و وارنگ داشته ، بزن و برقص داشته و ... و از آنجایی که ایشان به دلیل نبودن همسر و فرزندانشان مجبور شده بودند تنهایی بروند دوست گرامشان پیشنهاد می دهد با یکی از خانم های سانتی مانتال آنجا طرح رفاقت بریزد و ایشان چون بسیار متعهد بوده و آدمی پای بند به زندگی است پیشنهاد رفیق شفیقش را رد میکند و توی یک حرکت انتحاری انزلی را به قصد تهران ترک می کند!!!! یعنی دلتان بسوزد ما اینطور همکار مبادی آدابی داریم !!!!

اصلاً خوشم نمی آید از آدمهایی که می نشینند با حرص و لذت از یک واقعه صحبت می کنند بعد در انتها همان واقعه را بسیار زشت  و به دور از شأن و شخصیتشان می دادند...

*اغفالم می کند ندای درون!

*تقریباً یک ماهی ست که آقای دکتر "ش" همکار جدیدمان شده. ظاهراً بسیار آدم موقر ، فهمیده ، تحصیل کرده ، آشنا به کار و ... است و خدایی توی این یکماه هیچ برخورد ناشایست و یا حرف نا حسابی از ایشان نشیندم اما نمی دانم چرا حس می کنم اینقدرها هم که نشان می دهد خوب نیست.


*اصلاً نمی خواهم بی دقتیم در کار را توجیه کنم اما فکر می کنم که شاید ضدحالِ چند ساعتِ ناشی از اشتباه من برای آنها به خاطر نارضایتی حداقل پنج نفر دیگر بود. برق چشم های "ک" وقتی فهمید اشتباهم احتمالاً کل داستان آنها را هوا می کند دیدنی بود!!!!

به بعضی هام باید گفت دزدی فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست!


*ساعت کاری دارد تمام می شود و من تقریباً جز وبگردی و وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی هیچ کار مفیدی نکردم و اینجاست که باید به خودم بگم : "خجالت بکش حتماً باید زور بالا سرت باشه که کار کنی؟"

باید خجالت بکشم اما نمی کشم ، صدای درونم دارد اغفالم می کند! لامصب حتی اگر اغفال هم می کند بیراه نمی گوید. 

می گوید : " اینهمه مسئولیت پذیر بودی و کارهایت را به موقع انجام دادی چند بار تشویق شدی؟ چند بار به خاطر کارهای مثبتت پاداش گرفتی؟ اما دیدی که  چطور برای یک بی دقتی تنبیه شدی ! نترس هیچ اتفاقی نمی افتد ، شنبه هم روز خداست. شنبه تنبلی امروز را جبران کن."

صدای درونم به من حق می دهد که یک روز بی حال و حوصله باشم. باید ازش تشکر کنم. ممنون!