*من بی تو!

کاش می تونستم مرهمی واسه زخم هام پیدا کنم 

حس میکنم گذر زمان هم بی فایده س 

تنهایی مثل خوره داره وجودمو می خوره 

چقدر حسرت؟!تا کی؟! 

من با خودم چیکار کردم؟!اون با من چیکار کرد؟ 

یعنی مقصر من بودم که همه زندگیمو گذاشتم زیر پام چون فکر می کردم اون همه زندگیمه یا اون که به راحتی آب خوردن از همه چیز گذشت؟! 

اصلا فرقی میکنه که کی مقصره؟!نه 

مهم منم و اینهمه زخم و اینهمه حسرت! 

کاش حالم خوب می شد  

کاش تنهاییم تموم می شد 

کاش من بی تو می شد من با تو می شد ما!!!

*عاشقانه

عاشقانه دوست می دارم طعم گس لبهایت را 

عاشقانه دوست می دارم دستهایت را بی آنکه نوازشم کنند حتی 

عاشقانه دوست می دارم آغوشت را بی آنکه سهمی هر چند کوچک داشته باشم 

عاشقانه دوست می دارم تو را بی آنکه لحظه ای باشم در لحظه هایت! 

*مثل تنهایی!

*آری من این روزها به نبودنت عادت می کنم 

و انتظار آمدنت را می کشم 

بگذار همه بگویند که دیوانه ام! 

دیوانگی هم عالمی دارد 

مثل همین تنهایی! 

 

*چقدر خوب است که اتاقم را دوست دارم 

چقدر خوب است که همچون سالهای پیشین دیوارهایش تنها تکیه گاهم است 

سرد است اما بی دریغ!  

 

*خودکشی

دریغ آغوشت از من شاید کفاره بزرگترین گناهی ست 

که هرگز مرتکب نشدم 

بریدن نفس هایم شاید کفاره ای باشد 

برای گناه تو ، برای دریغ آغوشت از من...!

*جاودانگی

آری پیش از آنکه آغاز شوم به پایان رسیدم 

اما تو آغاز شدی برایم وقتی دریچه های قلبم را گشودم به سوی عشق٬ایمان٬آسمان 

شاید بعد از این آسمان به زمین و زمینیان بیاموزد 

راه و رسم جاودانگی را... 

 

پ.ن:هنوزم دسترسی به اینترنتم زیر صفر٬الانم باید زود برم٬این روزها پر از تنهایی و دلتنگیم و همون بهتر که نباشم 

التماس دعا!

*جاودانگی

بودنم به پایان رسید برایت 

اما تو هستی و خواهی بود 

بعد از خودم می شکنم بزرگترین قانون طبیعت را 

من با تو جاودانگی می آفرینم 

آری قلبم به دنیای فانی خواهد آموخت جاودانگی را... 

 

پ.ن:مدتی دسترسی به اینترنت ندارم،اما به زودی برمیگردم...

*تقدیم به استاد"م"

بعد از قرنی خواستیم یه پست طولانیه شاد بذاریم اما انگار کامپیوترها هم شادی رو تحریم کردن کلی تایپ کردم بعد کامپیوتر قاطی کرد همه ش پاک شد 

دیگه هم حوصله ندارم دوباره بنویسم 

فقط به صورت خلاصه بگم 

استاد"م" احمق که ازت متنفرم دمت گرم که امروز الکی منو کشوندی دانشگاه و باعث شدی بیشتر از همیشه بهت فحش بدم 

درسته از دیشب حالم خوب نبود و حتی با خدا هم دعوا کردم 

درسته بهانه مسخره ت که باعث شد اینهمه راه تا دانشگاه بیام حالمو بدتر کرد 

درسته تا دو سه ساعت پیش داشتم به عالم و آدم بد و بیراه میگفتم 

اما حالا خوبم 

موقع برگشتن از دانشگاه اینقدر الکی خندیدم و الکی بهم خوش گذشت که بعد از مدتها حالم خوبه 

استاد"م" مسخره بازم دمت گرم!

*...

وقتی که دیگر نبود
من به بودنش نیازمند شدم.
وقتی که دیگر رفت
من به انتظارش نشستم.
وقتی که دیگر نمی توانست مرا دوست بدارد
من او را دوست داشتم.
وقتی او تمام کرد
من شروع کردم.
وقتی او تمام شد
من آغاز شدم.
و چه سخت است.
تنها متولد شدن
مثل تنها زندگی کردن،
مثل تنها مردن!

دکتر علی شریعتی

*بد و بدتر

چقدر بد است
وقتی او چشمانش را می بندد به روی من
وقتی گوشهایش را می گیرد برای من
وچقدر بدتر است
وقتی حتی نمی گوید:
دیگر دوستت ندارم...

*دلم...

دلم خیلی گرفته 

دلم خیلی تنگ شده 

دلم خیلی فشرده شده 

دلم خیلی می سوزه

...

وای امان از این دلم...

*دروغ

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

*تب دارم انگار!

تب دارم انگار...اما چرا؟!
به خاطر اون؟!مسخره س...می گن واسه کسی بمیر که واسه ت تب کنه...من تب کردم واسه اون...وای نه،نمی خوام بمیره واسه من...نمی میرم واسه ش که تب نکنه یه وقت...می خوام گریه کنم،بلند گریه کنم...می خوام راه برم...قدم بزنم...دلم بارون می خواد،نه،یه لیوان آب سرد می خواد...نه نمی تونم آب بخورم...یه چیزی تو گلوم ایستاده...پس دلم تو رو می خواد...تو؟!...تو کی هستی؟!...تو کی هستی که من دلم تو رو می خواد؟!
اااه،چرا الکی بهونه می گیره دلم؟!
تب دارم انگار...اما چرا؟! 

 

(برگی از دفتر خاطرات۲۲اسفند۱۳۸۴) 

  

پ.ن:می میرم برای کسی که تب که نمیکند هیچ٬حتی گاهی فراموش میکند که هستم!!!!چرا؟!

*از اینجا رونده از اونجا...

امتحان امروز هم به خیر گذشت 

۱۷ گرفتم 

 

امروز واسه اولین بار با ماشین رفتم دانشگاه اونم بدون اینکه به مامان اینا بگم٬آخه مامان خانوم به شدت مخالفه٬اصلا روزی که ماشین رو واسه م خرید با این شرط که هیچ وقت باهاش نرم دانشگاه گرفت٬هر چقدر که میگم مامان جاده جدید اتوبانه خیلی خوبه ٬ ورود کامیون و ماشین سنگین ممنوعه!!!قبول نمیکنه که نمیکنه٬حالا امروز از شانس من جاده جدید رو بسته بودن و مجبور شدم از جاده قدیم که مامانم الکی ازش غول ساخته رفتم اولش یه کم ترسیدم مخصوصا که صبح تو پارکینگ دزدگیر ماشین قاطی کرد بعدشم که داشتم با موبایل صحبت میکردم پلیس جلومو گرفت و میخواست گواهینامه م رو پیوست کنه که با کلی فک زدن راضی شد که بی خیال شه  

 

دلم خیلی گرفته٬ 

گیر دادنه خواهر خانومی بدجوری تو روحیه م تاثیر گذاشته 

عصر که از خونه می رفتم بیرون تصمیم گرفتم که شب دیر برگردم و جوابش رو ندم اما نتونستم٬وقتی چند بار زنگ زد و جواب ندادم اومدم خونه٬حالا هم که تقریبا با هم حرف نمی زنیم٬فقط اونم مثل من چشماش پف داره و معلومه در نبود من گریه کرده 

دلیل گریه من واسه این بود با حرفاش این حس که اینجا اضافیم بهم دست داد٬حس آدمای از اینجا رونده از اونجا مونده رو دارم٬با اینکه هنوز نرفته بودم که برگشتم اما دیگه نه به اینجا تعلق دارم نه به اونجا... 

دلیل گریه اون چی بوده؟!دلیلیش این بوده که فهمید منو شکسته؟؟! 

بازم دارم گریه میکنم٬حالم هیچ خوب نیست... 

از کجا به کجا رسیدم من!!!

*امتحان!!!!

باز هم دوشنبه امتحان دارم٬باز هم به آموخته هام ایمان ندارم 

باز هم میخوام یک شبه ره صد ساله برم

تمام مطالبی رو که باید در طول یک ترم یاد می گرفتم توی چند ساعت ماست مالی کردم  

جالب اینجاست که تو همین چند ساعت ماست مالی کلی چیز یاد گرفتم و فقط حسرتش واسه م مونده که چرا از اول ترم مثل آدم سرکلاس نرفتم و درس گوش نکردم؟ وگرنه میتونستم یه نمره بیست واسه یه درس سه واحدی بگیرم و الان مجبور نبودم از پنجشنبه تا الان بشینم تو خونه و خودمو خفه کنم که تازه شاید یه نمره معمولی بگیرم 

خلاصه که خیلی بی فکرم و الان حسابی از دست خودم شاکیم  

 

 

*سکوت

به امید اینکه شاید پایانی برای سکوتت باشد قراری گذاشتم با خودم و خدا 

سکوت! 

این بود قرار من٬برای پایان بی قراری هایم! 

چه انتظار بیهوده ایی... 

گویی تمام نمی شود این روزها٬این ساعتها٬این... 

چه سخت است باور کنم که دیگر نیستم!!!! 

سکوتت ادامه دارد٬ 

مثل سکوت من٬مثل بی قراری هایم 

و تو همچنان نیستی...

*خواستن ٬ توانستن است؟؟؟

انگار نه انگار که دوشنبه امتحان پایان ترم دارم و تحویل پروژه 

اصلا حوصله انجام کارهایم را ندارم 

همینطور هم کارهایم حوصله من را ندارند٬مثل او...  

هوای حوصله ام ابریست!  

کاش همه چیز بهتر بود!!! 

دیروز از اینکه سر قولم با خودم و خدا نماندم خوشحال بودم اما امروز ... 

باز هم میخواهم همان قرار بگذارم 

میخواهم این بار نشکنم قولم را و خودم را! 

یعنی می توانم؟؟! 

می گویند خواستن توانستن است٬پس چرا من هر چیزی را که می خواهم نمی توانم؟! 

می خواهم کارهایم را انجام دهم   

می خواهم باشم

می خواهم باشد ....

*خاطره...!

تنها یک چیز اهمیت دارد
و چیزهایی که حائز اهمیت است خنده دارد
و تو می خواهی با خنده هایت مهم هایم را مضحک نشان دهی
شاید مضحک ست که او مهم تر است
و مهم تر بودنش تنها چیزی ست که حائز اهمیت است... 

  

(برگی از دفتر خاطراتم ۲۵ فرودین ۱۳۸۵) 

 

پ.ن : 

خدایا کمکم کن سر قراری با خودم و خودت گذاشتم بمانم !

خدایا کمکم کن که انگشتانم از من مغزم فرمان بگیرند نه از قلبم !

*دلم...!

دلم یه جفت گوش میخواد بشنوه

گوشی که فقط بشنوه اما قضاوت نکنه 

گوشی که قابل اعتماد باشه و نخواد نصیحت کنه 

حوصله همدردی هم ندارم 

حتی نمیخوام درکم کنه٬مهم نیست بفهمه فقط بشنوه 

بشنوه دردایی رو که سالهاست قایمشون کردم و به هیچکس حتی خدا هم نگفتم 

دوست واسه یکی این نقابمو که همیشه طرح خنده دارم بردارم 

دیگه از اینکه جلو همه ادای آدمای خوشبخت رو در بیارم خسته شدم 

دیگه از اینکه وقتی یه شب حوصله نداری و تو خودتی همه بپرسن چته؟چیزی شده؟! خسته شدم! 

دیگه باید چه اتفاقی بیفته که باور کنن من یه چیزیم هست؟! 

نمی دونم تقصیر از منه که قسمت عمده دردامو پنهان میکنم و میخندم یا از این جماعت که دردای بزرگ و پیدام رو نمیبینن؟! 

امشب وقتی با دوستان رفتیم بیرون حوصله نداشتم جنگولک بازی در بیارم و شلوغ کنم یعنی ماسک خنده ام رو جای قبلی جا گذاشتم وقتی حالمو گرفت٬اونوقت از کوچیکترین تا بزرگترین گیر داده بود شیما چته؟!اتفاقی افتاده؟! 

خیلی خسته م٬بریدم دیگه٬واقعا بریدم!!! 

دلم یه تکیه گاه میخواد٬یه شونه که گرم باشه و بی دریغ 

همیشه از اینکه به کسی یا چیزی تکیه کنم بدم می اومد٬دوست داشتم رو پای خودم وایستم٬دوست داشتم خودم تنهایی از پس همه چیز بر بیام٬اما حالا می بینم نمیتونم٬زانوهام دیگه رمق نداره سنگینی دردها و مشکلاتم خیلی بیشتر از توانمه٬حس میکنم دارم خم میشم٬دارم میشکنم٬نمیخوام کسی بفهمه٬نمیخوام کسی ببینه!!! 

دلم یه جفت گوش ٬ یه تکیه گاه ٬ یه شونه میخواد! 

خسته م ٬ خیلی خسته...

*اشتباه

اشتباهی کوچک مرا بیدار کرد ٬

چشمان بسته ام را باز کرد ٬

تنم را سرد کرد٬ 

قلبم را شکست... 

  

 

پ.ن: 

جدا شو از دو عــالم 

     تا توانی با خدا بودن 

 که دارد دردسر بسیار 

     با خــلق آشنــا بودن

*کاشکی های سبز شده!!!

خیلی خوب است که آموخته ام بیان کنم ناراحتی هایم را 

خیلی خوب است که تو می شنوی 

خیلی خوب است که گاهی میگویی:حق با شماست! و گاهی بهانه یی می آوری که عذر بدتر از گناه است ! 

اما من راضی می شوم٬فراموش میکنم و میخندم چون فکر می کنم تو هم مثل من که خنده هایت را دوست دارم٬خنده هایم را دوست داری ! 

دیشب با بهانه ت دلخوریم را به باد سپردم و کاشکی هایم سبز شد!!!!