*زن بودن!

امشب واسه اولین بار تو عمرم از اینکه یک زنم عصبانی شدم،داشتم راه خودمو می رفتم بعد یه آقا وفتی تلاشش واسه جلب توجه بی ثمر دید اومد کوبید به ماشینم از ماشین پیاده شد کلی فحش رکیک داد از اینکه حتی نمی تونستم بهش نگاه کنم چون از شنیدن الفاظ رکیکش خجالت می کشیدم عصبانیم،از اینکه وقتی دستگیره ماشینو گرفته بود و می خواست به زور در ماشین رو باز کنه بعد من ترسیده بودم چون هیچ راهی واسه دفاع از خودم نداشتم عصبانیم!از اینکه تا یک ساعت بعد از رفتنش همه تنم می لرزید عصبانیم!

*گر صبر کنم ز غوره...!

باز هم پر از تنهاییم!

باز کجا رفتی؟؟!

یعنی هنوز هم باید صبر کنم؟!

صبوری تا کی؟سکوت تا کجا؟

خدایا من تازه داشتم حس من با تو ...ما را درک میکردم!چرا باز هم خراب شد؟

من بی تو!باز هم من بی تو!باز هم تنهایی!!!

خسته ام...

*بازی واژه ها!

گاهی وقتها یک جمله کوتاه اینقدر حالم را بد می کند که اول برای چند ثانیه داغ می شوم بعد سردم می شود یخ می کنم و می لرزم،بعدترش هم بغضی بزرگ حجم گلویم را پر می کند نفسم تنگ میشود،چشمانم تار میشود،قطره های اشک نا خواسته گونه هایم را می پوشانند... 

گاهی یک جمله تنها یک جمله کوتاه باعث می شه احساس کنم که شکسته ام،که خورد شده ام،که نابود شده ام و دیگر نیستم! 

میبینی واژه هایت هرجند کوتاه،هر چند ساده با من چه می کند؟!

*یه تماس!

درسته که حتی یه زنگ نمی زنی حالمو بپرسی اما من همچنان اصرار دارم که بگم هستی!

*یکی بود؟؟!

کاش بتوانم سکوتم را بشکنم و نقطه پایان را بگذارم!

کاش می شد تنهایی هایم را در این سال جا بگذارم حالا که فقط چند روزی تا پایانش مانده است

کاش قصه من بی تو به سر می رسید کلاغه هم به خانه اش!

کاش قصه با یکی بود بازهم یکی بود که بود شروع میشد و این بودن ادامه دار میشد از این بودن هایی که بودن نیست خوشم نمی آید از این یکی بود که نبود هم خسته ام!

کاش حالا که همه چیز دارد سبز می شود کاشکی های من هم سبز شود...!


*معجزه!

آن قدیم ها به معجزه عشق ایمان داشتم 

این روزها می دانم تنها چیزی که معجزه میکند آلپرازولام است! 

*حسادت۲

حالم خوب نیست! 

حسادت برای دومین بار دلم را سوزاند ، 

نمیدانم ارتباطش با گلویم چیست که بغض آلود شد! 

اما چشمهایم در جنگی تمام عیار پیروز شدند،بدون ریختن قطره ای اشک 

او همچنان داستان مادربزرگ را یادش هست،دوست داشتم فراموشش کند اما... 

*واسه من...!

واسه من کم بودی !
من پی بارون و رگبار و تگرگ تو ولی آروم و نم نم بودی
من پی کوه باندی که بهش تکیه بدم
تو ولی خم بودی
واسه من کم بودی

 من پی سرخ می گشتم...نه عزا
تو ولی بیرق ماتم بودی
پی لبخند می گشتم...افسوس
تو خود غم بودی
واسه من کم بودی

من پی حادثه بودم
پی دیوونگی و عشق و جنون
من پی فاجعه و رسوایی
پی کبریت و خطر
تو ولی...

واسه من کم بودی
کند و نم نم بودی
تو خود غم بودی
واسه من کم بودی!
(شاهکار بینش پژوه)
 

پ.ن:یک سال گذشت!به همین سادگی...!

*؟!!

حالم هیچ خوب نیست !

نمی دانم از واقع بینی است یا اینکه دچار بدبینی مزمن شده ام ؟؟!

*روز عشق!!!

*باز هم یه ولنتاین دیگه بی حضور کسی که بشه بهش بگی عشق! 

فقط فرقش با سالهای دیگه اینه که دیگه اینقدر عاشق خودم نیستم که کادو و گل بخرم و خودمو غافلگیر کنم! 

حالا که شیرازم دوست دارم امروز برم حافظیه به یاد گذشته ها

اما می دونم که حتی حوصله ندارم کاری که دوست دارم انجام بدم...  

  

*پ.ن:حالا که عاشق نیستم یخ کردم و سردمه تبریک می گم به همه اونایی که عاشقند و دلی دارند تو سینه شون که واسه کسی می تپه!

*دستور

کاش بتونم به دلم دستور بدم که دیگه تنگ نشه 

که دیگه هواشو نکنه 

برف و آهنگ دوست دارم و عطاویچ و ... هم بهانه بود 

اینا هم که نباشه این دل من همش تنگه  

کاش واسه م تموم میشد...

*دلتنگی های من!

گاهی حس می کنم دیدنش مرحمی باشد برای دلم 

گاهی هم می اندیشم که نمک باشد روی زخمهایم 

اما انگار احساسات من خیلی هم مهم نباشد 

درست مثل آن روزی که رفت ! 

فکر می کردم خیلی زود فراموش می شود،اما انگار مانده است در ذهنم،چرایش را نمی دانم! ؟ 

شاید همین امشب ببینمش و دلیل دلشوره ام دقیقا همین است 

دوست دارم ببینمش چون دلتنگم، 

چون یک حس احمقانه قلقلکم می دهد، 

چون نور کوچکی از امید هنوز در دلم روشن است، 

دوست ندارم ببینمش چون می ترسم کسی را جای من گذاشته باشد،که می دانم گذاشته است! 

چون می ترسم نور امیدم را خاموش کند،که می دانم می کند! 

چون می ترسم اگر امیدم محقق شد نتوانم بگویم نه،که می دانم نمی توانم! 

 

 

پ.ن:چند روزیست جمله ای مدام توی ذهنم تکرار می شود گفتم بنویسمش شاید دیگر تکرار نشود:  

انگار کسی حس کرد من بی تو هزاران بار در هر لحظه خواهم مرد.... 

پ.ن۲:فردا تولد عزیزیست که هشت سال است که دیگر نیست،من بسیار دلتنگم! 

*...

*دیروز یکی از کلاسهام تشکیل نشد و بالاخره فرصت کردم برم سر خاک شاملو 

یه سنگ قبر کوچیک داشت که فقط روش نوشته بود: 

احمد شاملو 

ا.بامداد 

۱۳۰۴-۱۳۷۹ 

حس عجیبی بهم دست داد یادم افتاد به روزی که خبر مرگش رو توی روزنامه خوندم،اون موقع فقط چهارده سالم بود،کلی گریه کردم،از بچگی دوستش داشتم،عاشق داستان شازده کوچولو بودم و خروس زری پیرهن پری،گاهی هم قصه دخترای ننه دریا و پسرای عمو صحرا رو گوش می کردم،صداش برام آرامش می آورد،هنوزم همین طوره!  

روحش شاد 

یادش گرامی! 

 

*امروز فهمیدم جواب ام آر ای مامان خوب نبوده،دلم گرفت،مدتیه دوست دارم روزهام تو بی خبری بگذره،شاید چون می ترسم و می خوام از واقعیت فرار کنم!!!

  

*دیروز انقلاب هم رفتم،خونه حاج آقا رو خراب کرده بودند،اونم تموم شد،چقدر پیرمرد رو دوست داشتم،خیلی مهربون بود،همیشه دستاش گرم بود! 

 

*امروز از صبح سردرد دارم و سرگیجه،انگار سیم برق وصل کردن به سرم،توی مغزم می لرزه!مثل دلم!خدایا خودت درست کن همه چیزایی که شاید خودم خراب کردم...

 

*من بی تو ادامه دارد...

از اینکه هنوز مرور خاطراتم بغض را در گلویم می نشاند بیزارم

خیلی شکننده شده ام گویی تلنگری کافی ست تا مرا به هم بریزد

حس می کنم آسمان به زمین آمده است٬شاید می خواهد به من بگوید آن بالاها هم هیچ خبری نیست٬دیگر هیچ جا هیچ خبری نیست!

شبیه آدمهایی شدم که بعد از سالها از غار بیرون آمده اند٬همه چیز عجیب و دور از ذهن است٬همه چیز مضحک است اما نمی دانم چرا نمی توانم بخندم!

دهانم تلخ شده٬درست مثل زندگیم!می گویند حقیقت تلخ است پس من زنده ام!

تغییر نام اینجا هم تاثیری نداشت٬چون من همچنان بی تو ادامه دارد!چند ماه پیش بود که روزی حس کردم دیگر من بی تو نیست٬اما چند روز بعد متوجه شدم آن روز متوهم شده بودم!

چطور می شود عادت کرد به تنهایی؟!

شاید ایراد از من است که با عادت مشکل دارم!هنوز هم برای عادتهایم که خیلی کم پیش می آید چهل روز ترک عادت می گذارم٬شاید اگر به تنهایی هم عادت می کردم این چهل روز گره گشا می شد و تنهایی را فراموش می شد...

خدا رو شکر که اینجا هست تا افکارم را بنویسم٬اگر اینجا نبود شاید همین هایی هم که دور و برم هستند می رفتند با شنیدن این سخنان مالیخولیایی!


*کات

مدتیه دوست دارم اسم وبلاگمو عوض کنم بذارم من با تو

اما نمی شه من همچنان بی تو موندم

از من بی تو خوشم نمیاد

شاید بهتر باشه بشه من با خودم...ما!

گاهی رنج را نباید امتداد داد درست مثل امروز

حس می کنم دیگه کافیه!

*خاموشی!

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد٬لطفا بعدا تماس بگیرید! 

مشترک مورد نظر کجایی که نیستی؟

*یخ

با دیدن پیام عاشقانه ش غم عالم ریخت تو دلم و حالم گرفته شد! 

یه لحظه فکر کردم پشیمون شده از همه کارایی که با من کرده و حالا واسه جبرانش بعد از گذشت چند ماه یه پیامک عاشقانه فرستاده اما وقتی یه کم بیشتر فکر کردم  به این نتیجه رسیدم که شاید میخواسته واسه اون جدیده بفرسته بعد اشتباهی عوضی شده...خنده ام می گیره هیچ احساسی که حتی یه ذره شبیه حسادت باشه در من بیدار نشد٬فقط یادم افتاد به پنج سال پیش همین موقع ها تازه یه هفته ای می شد با هم آشنا شده بودیم٬چقدر مهربون بود!!خیلی زودتر از اون چیزی که فکر می کردم بهش علاقه مند شدم و چه احمقانه شد همه زندگیم٬وقتی بیشتر شناختمش فهمیدم مهربونی چیه؟اون یه کوه یخه که با هیچی گرم نمی شه٬وقتی به تلاشی که تو این چند سال واسه آب کردن یخ هاش فکر می کنم هم خنده ام می گیره٬تلاشم مثل دویدن رو تردمیل بود فقط خسته شدم و هیچ جا نرسیدم! 

نمی دونم دلم خیلی گرفته٬کوه یخ واسه تنهایی هاش یکی پیدا می کنه و واسه ش پیام عاشقانه می فرسته٬اون وقت من هنوز تنهام!هنوز نتونستم هیچکس رو پیدا کنم تا پر کنه جاهای خالی رو که اون با رفتنش تو زندگیم جا گذاشت...  

 

پ.ن:دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد٬لطفا بعدا تماس بگیرید! 

پ.ن2:تولد یکی از دوستان هم مبارک!

*مسئله

*پیش از نزدیک شدن دور شدی!

شاید ایراد از قدرت جاذبه من است که تبدیل به دافعه شده!؟ 

شاید خیلی متوقع هستم! 

شاید... 

 

*این روزها به این نتیجه رسیده ام که به جای فکر کردن به چراهای بی جواب زندگیم باید به فکر چاره ای باشم برای حل مشکلات! 

یادم می آد  زمان مدرسه همیشه جوابی برای حل سخت ترین مسئله ها داشتم٬کاش راه حل های مشکلاتم مثل مسائل ریاضی بود! 

 

پ.ن:باید تا فردا خونه باشم اما بلیط نیست٬این سفر با تمام اینکه خیلی خوب بود اما هم از نظر اقتصادی دچار مشکل شدم٬هم الان کلی عصبانیم که بلیط گیرم نمیاد

*خواستن

دلم یه شونه می خواد که محکم باشه
یه دست می خواد که گرم باشه و مهربون
یه جفت گوش که بشنوه،بشنوه وبشنوه
یه جفت چشم می خواد که باز باشه،که ببینه منو!
اما... 

 

پ.ن:امروز هم نتونستم تا لنگ ظهر بخوابم نزدیکای ساعت ده بیدار شدم نه پیامک داشتم نه تماس از دست رفته!

*خواب

*از سرماخوردگی بیزارم 

چون گلوم درد می گیره 

سرم سنگین می شه 

بینی م می گیره و نفسم بند میاد و ... 

اولین سرماخوردگی امسال شروع شد! 

 

*خدااااااااااااااااا٬خدایا من دیگه صبرم داره تموم می شه٬می شه لطفا صدامو بشنوی؟خیلی خسته م! 

 

*از اینکه هنوزم گاهی فیلم یاد هندستون می کنه عصبانیم 

چرا هنوز منتظرم وقتی می دونم انتظار حماقته؟ 

کاش می تونستم یه پاک کن بردارم و پاک کنم همه خاطراتمو... 

 

*این آلپرازولام هم معجزه ایی می کنه ها٬اگه خدا بخواد خوابم گرفته٬دوست دارم فردا تا لنگ ظهر بخوابم بعد وقتی بیدار شدم ببینم کلی پیامک دارم و تماس از دست رفته!بعد الکی احساس کنم مهمم٬احساس کنم هستم٬وجود دارم! 

یعنی ممکنه مرده باشم اما خودم نفهمیده باشم؟ 

 

*از این شاخه به اون شاخه پریدن هم برای خودش عالمی داره 

ذهنم خیلی بیشتر از نوشته هام قروقاطیه! 

خودم بیشتر از هردو! 

 

*واقعا خوااااااااااااااابم میاد...