*در همیشه به روی یک پاشنه نمیچرخد!

آهنگ های دوران نوجوانیم را گوش می کنم ، لبخند میزنم و حس میکنم همان دخترک شاد هستم با آرزو های بزرگ دست یافتنی...

 اصلا شبیه آرزوهایم نشدم،

آرزوهایم دست یافتنی نبودند،

مهم نیست!

همین که گاهی با همه وجودم حس میکنم که خوشبختی کافی ست.

گاهی هم احساس شوربختی میکنم

گاهی هم فکر میکنم که دنیایم به آخر رسیده

اما مهم نیست! 

وقتی می دانم در همیشه به روی یک پاشنه نمی چرخد...

*اغفالم می کند ندای درون!

*تقریباً یک ماهی ست که آقای دکتر "ش" همکار جدیدمان شده. ظاهراً بسیار آدم موقر ، فهمیده ، تحصیل کرده ، آشنا به کار و ... است و خدایی توی این یکماه هیچ برخورد ناشایست و یا حرف نا حسابی از ایشان نشیندم اما نمی دانم چرا حس می کنم اینقدرها هم که نشان می دهد خوب نیست.


*اصلاً نمی خواهم بی دقتیم در کار را توجیه کنم اما فکر می کنم که شاید ضدحالِ چند ساعتِ ناشی از اشتباه من برای آنها به خاطر نارضایتی حداقل پنج نفر دیگر بود. برق چشم های "ک" وقتی فهمید اشتباهم احتمالاً کل داستان آنها را هوا می کند دیدنی بود!!!!

به بعضی هام باید گفت دزدی فقط از دیوار مردم بالا رفتن نیست!


*ساعت کاری دارد تمام می شود و من تقریباً جز وبگردی و وبلاگ خوانی و وبلاگ نویسی هیچ کار مفیدی نکردم و اینجاست که باید به خودم بگم : "خجالت بکش حتماً باید زور بالا سرت باشه که کار کنی؟"

باید خجالت بکشم اما نمی کشم ، صدای درونم دارد اغفالم می کند! لامصب حتی اگر اغفال هم می کند بیراه نمی گوید. 

می گوید : " اینهمه مسئولیت پذیر بودی و کارهایت را به موقع انجام دادی چند بار تشویق شدی؟ چند بار به خاطر کارهای مثبتت پاداش گرفتی؟ اما دیدی که  چطور برای یک بی دقتی تنبیه شدی ! نترس هیچ اتفاقی نمی افتد ، شنبه هم روز خداست. شنبه تنبلی امروز را جبران کن."

صدای درونم به من حق می دهد که یک روز بی حال و حوصله باشم. باید ازش تشکر کنم. ممنون!

*مسئولیت پذیری

*چند روز پیش عطرِ زیادی شیرینش حالم را بهم می زد و امروز حالم از خودش بهم می خورد!


*هر وقت جیبم خالی تر است بیشتر خرج می کنم. خودم را به یک ناهار مفصل دعوت کردم و برخلاف همیشه تا ته غذایم را خوردم. حالا هم از زور سنگینی ولو شدم روی صندلی با یک دنیا کارهای انجام نشده که مثل خوره افتاده اند به جانم. این حس مسئولیت پذیری آخرش من  را خواهد کشت...

*انواع شوخی و ناخودآگاهِ من!!!

*دیروز بعد از آن ماجرا تقریباً هیچ کاری انجام ندادم  ، و این یعنی کارهای عقب افتاده دیروز را امروز باید انجام بدهم. یک لیست بلند و بالا هم از کارهایی که بایستی در غیاب رئیسم برایش انجام بدهم دارم ، کارهایی که امروز باید انجام بدهم هم هست و این یعنی امروز باید بسیار پرانرژی و با حوصله باشم که نیستم. امیدوارم به خیر بگذرد امروز ...


*یک دلخوری بزرگ توی دلم داشتم از یک حرف ظاهراً ساده که مثل شوخی^^^ عنوان شده بود. می خواستم توی پستوی دلم نگهداریش کنم و یک روزی یک جایی تلافی کنم اما نشد. ناراحتیم را به زبان آوردم همان دیروز و گفتم که چقدر از این شوخی دلخور و دل شکسته شدم. برایش عجیب و غیر قابل باور بود اینهمه دلخوری و به جای معذرت خواهی و سعی در برطرف کردن ناراحتیم فقط اصرار کرد که این فقط و فقط یک شوخی بوده. حالا می دانم که من این دلخوری را چند روز دیگر کلاً فراموش می کنم اما یک نفر هست که توی ذهن من زندگی می کند ، کمی دیوانه است این را قبلاً هم گفتم! به ناخودآگاهم دسترسی دارد و گاهی خیلی نامحسوس من را سوق می دهد سمت کاری که تلافی جویانه باشد برای اتفاقات دردناک بایگانی شده توی ناخودآگاهم ! و همیشه من وقتی می فهمم کینه جویانه برخورد کردم که کار از کار گذشته و ناخودآگاه انتقام گرفتم. بعد می نشینم غصه می خورم که چرا این کار را کردم؟! بعد همان دیوانه توی مغزم شروع به صدور بیانه های احمقانه ای می کند که این بازی روزگار است و شروع به رفع اتهام از خودش می کند و دعوایمان می شود با هم ، دعوا می کنیم ، دعوا می کنیم و دعوا می کنیم! اینقدر که خسته می شویم و رها می کنیم و می خوابیم و فردا که بیدار شدیم فراموش می کنیم و این داستان ادامه دارد ...

این بار اینها را نوشتم شاید یادم نرود ! شاید این دلخوری نرود توی بایگانی ناخودآگاهم ! شاید قبل از فراموش شدن حل شود و از بین برود ! شاید بشود مهارش کرد اگر حل نشد ! و کلی شایدهای دیگر ...


پی نوشت:

^^^ یک معلم ریاضی داشتم زمان دبیرستان که بسیار زیاد هم دوستش داشتم و دارم ، او هم خیلی دوستم داشت و نمی دانم هنوز هم دارد یا نه. یک روز که داشت درس می داد و جزوه می گفت (از جزوه گفتن بدش می آمد چون اگر از جمله ای تند رد می شد و ما عقب می افتادیم از نوشتن نمی توانست برگردد عقب و دوباره آن جمله تکرار کند اما به اجبار ما جزوه می گفت) من عقب افتادم و آمدم از روی جزوه دوستم بنویسم که با حالتی بسیار تند و کودکانه جزوه اش را کشید آن طرف و گفت نمی ذارم از روی دفترم بنویسی!!! من هم کودکانه تر دلم شکست و معلم عزیزم هم که شاهد این ماجرا و دلخوریِ شاگرد مورد علاقه اش بود به دوستم تشر زد که این چه کار بچگانه ایست؟ و دوستم هم در جواب آقا معلم گفت که این فقط یک شوخی بود!

آقا معلم هم نگاهی عاقل اندر سفیه به هر دو نفرمان کرد و درس و جزوه را کنار گذاشت و گفت :

"بچه ها ! شوخی بر سه نوع است :

1-گاهی  شوخی می کنی که فقط بخندی ، نه قصدی دورنش پنهان شده نه غرضی!

2-گاهی حرفی را که نمی توانی به شخصی صورت جدی بگویی را با شوخی عنوان می کنی که طرف را متوجه اشتباه یا خطایش بکنی!

3-گاهی حرفی را به شوخی می گویی که فقط طرف مقابلت را ناراحت کنی چون در عالم دوستی نمی خواهی با جدیت دلخورش کنی!

حالا خانم "ف"  فکر کنید که شوخی شما جزء کدام دسته است؟!

و من امیدوارم هیچ کدام از شما هیچ وقت نوع سوم را انجام ندهید."

از آن روزها ده سالی می گذرد اما این حرف توی ذهن من حک شده و همیشه سعی می کنم مورد سوم را انجام ندهم و تازه به نظرم مورد دوم هم خیلی جالب نیست. به نظرم شاید خیلی بهتر باشد آدم حرف هایش را دوستانه بزند و یا اینکه اگر می شد حرفهایش با  مثال و به در زدن و دیوار تو گوش کن باشد تا شوخی هایی که شاید باعث آزار و دلخوری طرف مقابلت باشد.

وقت هایی هم کسی با من شوخی می کند که باعث آزارم می شود می نشینم فکر می کنم که شوخیش از کدام نوع بوده؟ اگر توانستم توی گروه اول بگذارمش که می خندم و ناراحتیم پر می کشد و می رود. اگر توی گروه دوم جا گرفت سعی می کنم به جای دلخوری اشتباهم را پیدا کنم و سعی در رفع اشتباه کنم و اگر جزء شوخی های دسته سوم بود که تا چند ساعتی ناراحت می مانم بعد شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم بی خیال و فراموشش می کنم که گاهی وقت ها احتمالاً می رود توی ناخودآگاهم و ...

*بی دقتی

یک بی دقتی حقوق دو ماهم را بر باد داد...این یعنی دو ماه باید از صبح بیایم سرکار تا شب و آخرش هم هیچ !

سرم دارد منفجر می شود ...

*طنزهای دردآور

طنزگونه برخورد کردن آدمها با مسائل خیلی تلخ آزارم می دهد. بیان مسائل تلخ اجتماعی به زبان طنز خوب است و عنوانِ طنز گونه اش شاید بهتر جواب دهد ، شاید زودتر حل شود ، شاید بیشتر مورد توجه مسئولان قرار گیرد اما در مورد معضلات خیلی تلخ آزار دهنده است.

اتفاقات اخیر مکه از آن خیلی خیلی تلخ هاست. با اینکه من اعتقادی به حج رفتن ندارم. با اینکه حتی قبل از واقعه منا ، حتی قبل از افتادن چرثقیل ، معتقد بودم آنهایی که رفته اند نباید می رفتند و کمی هم عصبانی بودم به خاطر رفتنشان اما حالا حالم خوب نیست. مرگ آدمها ، آن هم در این حد گسترده ، با آنهمه درد ، با هر اعتقادی ، با هر ملیتی و با هر رنگی دردناک است کاش آدمها اینقدر راحت شوخی نمی کردند با دردهای دیگران ...

*بلوغ بی موقع!

این روزها به شدت توجه طلب شده ام. خواسته های توجه طلبانه ام را با زبان کودکانه ، با خنده و لودگی عنوان می کنم. جواب هایش اما نه با زبان کودکانه است ، نه با خنده و لودگی ! بالغانه است ! دلم می گیرد از بلوغ بی موقعِ اش...

*خودم هم خوبم مثلاً

*گاهی وقت ها دلم می خواهد خفه اش کنم. این خواسته از 00:55 بامداد دیشب زیر گلویم ایستاده! تند و گزنده صحبت می کنم اما باز هم دلم می خواهد خفه اش کنم!!!!


*مثلاً روزها دارد کوتاه می شود ، مثلاً شب ها دارد بلند می شود.

پس چرا روزها اینقدر طولانی ست؟

پس چرا شب ها اینقدر زود صبح می شود؟


*یک نفر برایم پیام می فرستند که "خودت خوبی؟" 

به طرز احمقانه ای خوشحال می شوم. مثلاً یک نفر جدای از کار و مشغله های روزانه فقط حالم را می پرسد. مثلاً چاپلوس نیست. من هم مثلاً می روم سفارشش را می کنم که کارش را زودتر انجام دهند ...

*کنترل از نوع محسوس!

هفته گذشته رئیسم یک فرم در اختیارم گذاشت که بر مبنای آن کارمندان موظف می شوند که هر روز کارهایی را که انجام میدهند را یادداشت کنند و آخر هفته به مافوقشان تحویل دهند. هفته گذشته از پر کردنش شانه خالی کردم اما می دانم این هفته راه فراری نیست برای همین از دیروز هر کاری که انجام میدهم را توی سررسیدم می نویسم که یادم نرود. مسخره است یک خط توضیح برای انجام کاری که گاهی ساعتها وقتم را می گیرد. از این سیستم کنترل محسوس خوشم نمی آید... 

*دوستان وبلاگ نویس عزیز :

از چند سال پیش تا چند روز پیش بلاگ اسکای قابلیتی داشت که وقتی شروع به نوشتن متنی می کردی هر چند دقیقه یکبار به صورت خودکار مطلب را ذخیره می کرد که این قابلیت برای من که نوشتن یک پست هفت هشت خطی بین کارهایم ساعتها زمان می برد ، بسیار کاربردی بود.چرا کهشاید برایم پیش بیاید  به علت حجم بالای برنامه هایی که به صورت هم زمان باز هستند کامپیوتر قفل کند و مجبور به restart شوم یا گاهی به دلیل حضور یک آدم فضول بالای سرم مجبور به خارج شدن از بلاگ اسکای شوم و ...

حالا چند روزیست که پست هایم به صورت خودکار ذخیره نمی شوند!!! چرا؟؟؟؟!

*تن ها یی

با اینکه حالم خیلی خوب نیست دوست داشتم بعد  از کار بروم کافه نشینی ، آن هم نه تنها! اما نشد. به دوستان محدودی که احتمال می دادم از پیشنهاد کافه استقبال کنند پیام دادم یا تلفنی خدمتشان تماس گرفتم و درخواستم را عنوان کردم که جواب همه شان یا یک نه محکم بود یا نه های یواش تر... 

احساس تنهایی حالا وجودم را پر کرده و غم دویده زیر پوستم... 

*مغزم آب شد!

*یعنی خیلی متوقعم که دلم می خواهد امروز بیشتر از هر روز زنگ بزند و پیام بفرستند و جویای حالم شود؟

یعنی باید ناراحت شوم وقتی پیامک طنزگونه ام مبنی بر ناراحتیم از عدم احوالپرسیش وقتی که حالم خوب نیست را بی جواب می گذارد؟


*لایه بیرونی سرم سرد است اما از داخل دارد می سوزد.

حس می کنم توی سرم به جای مغز یک مایع گداخته با کمی غلظت وجود دارد که دارد غل غل می کند و از توی گوش هایم بخار در می آید!


*عقربه های ساعت لاک پشت وار حرکت می کنند امروز! 13:28 ؟؟! 

نه امکان ندارد!

دیروز مثل حالا ساعت از پنج هم گذشته بود...

*آغاز پاییز و اولین گلودردِ من!

*اولین روز از اولین ماه فصل پاییز با گلودرد و حس سرماخوردگی بیدار شدم. حالا هم گلویم درد می کند ، چشمهایم می سوزد و سرم حسابی داغ شده . سلام پاییزِ دوست داشتنی ! سلام سرماخوردگی دوست نداشتنی!

 

*دیشب به خواهرکم می گویم آهنگهای مورد علاقه اش را برایم بلوتوث کند. با ژستِ عشوه دار منحصر به فردش می گوید وا چرا بلوتوث؟ با share it خیلی بهتر است! 

آهنگهای مورد علاقه اش را با share it می فرستد . دیشب قبل از خواب چند تایشان را گوش کردم ، صبح هم توی راه بقیه شان را. سلیقه اش عالیست دخترک ! 

گاهی فکر می کنم یعنی یک روزی اگر دختری داشته باشم می توانم اینقدر زیاد دوستش داشته باشم؟ اینقدر زیاد که وقتی می رویم توی لوازم التحریر با اینکه موجودی حسابم بسیار اندک است نتوانم در مقابل برق چشم هایش مقاومت کنم و بگذارم از همه رنگ های خودکار مورد علاقه اش بردارد و وقتی می بینم دلش آن پاک کن درپوش دار الکی گران می خواهد خودم از فروشنده بخواهم جای پاک کن ها را عوض کند و او در مقابل این کارم با ذوق بچسبد به بازوهایم و با خجالت بگوید ممنون خواهری! و من دلم بخواهد از همه چیزهایی که توی آن لوازم التحریر بسیار شیک لعنتی بود حداقل یکی برایش بردارم...