*یادآوری

از شیمای این روزها بدم می آید، از شیمای غرغرویِ پربغضِ غیرقابل تحمل!

از صبح دارم با خودم حرف می زنم و به خودم دل داری می دهم و خودم را به آرامش دعوت می کنم.

باید به خودم یادآوری کنم یک روزی توی گذشته وقتی از همه جا بریده بودم ، آرزو داشتم زندگیم مثل امروز باشد!

این روزها آرزوی دیروزهای من است.

قطعاً فرداهایی خواهد رسید که به آرزوهای این روزهایم برسم...

*سکوتم از رضایت نیست

او حرف می زند، من می شنوم و سکوت می کنم. نه اینکه سکوتم از رضایت باشد، نه، فقط توی این چند روزه آنقدر تحلیل رفته ام که توان حرف زدن ندارم.

بی اندازه خسته ام... 

یک طوری از من حرف می زند که خودم باورم نمی شود که مخاطبش باشم، اما باز سکوت می کنم!

دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ آدمی نباشد، دلم می خواهد گریه کنم با صدای بلند...

همین حالا زنگ می زند و می گوید : "فقط می خواستم بگم دلم خیلی تنگ شده"

باز هم سکوت می کنم و برخلاف همیشه هیچ احساس رقیقی وجودم را پر نمی کند، مثل اینکه تلفن گویای اعلام ساعت تماس گرفته باشد و زمان را اعلام کرده باشد، در حالی که دانستن ساعت آن موقع هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد.

چند تایی هم توصیه ایمنی می کند، که "مثلاً خانم فلانی بوتی که قول داده بود برات آورد؟یاد آوری کن یادش نره، حتماً بیاره! زود برو کلاس زبان دیر نشه، حیفه عقب می افتی و ..." 

او حرف می زند و من سکوت می کنم و بغضم سنگین تر می شود...

غیر قابل تحمل شده ام، کاش این روزها را باد ببرد...

*یک عکس دست جمعی !!!

*کاش امروز هیچکس ، هیچ کاری با من نداشته باشد!


*می گوید :"ممنون که درکم می کنی."

می گویم :"درک نیست ، دارم تحمل می کنم."

تلخ اما واقعی!

باید بداند ،

درک یعنی تا همیشه! تحمل یعنی شاید تا فردا!


*یک وقتهایی مثل همین حالا دلم می خواهد بروم زیر میز بنشینم و زانوهایم را بغل کنم.


*محیط کارش یک جوریست که به همه چیزش کار دارند. از نوع لباس پوشیدنش گرفته تا نوع روابط اجتماعی بیرون از آنجا!

آن وقت پنجشنبه یک عکس اشتباهی ارسال می شود توی گروه سرکارش، که می شود پیراهن عثمان! 

یک عکس دست جمعیِ توی کافه است در حالی که هیچ گونه مورد بی ناموسی ندارد !

واقعا خجالت آور است که توی قرن بیست یک وقتی ناسا دارد آدم می فرستد مریخ در قالب یک سفر بدون بازگشت، آدمهایی این سمت زمین نشسته اند و دماغشان را کرده اند توی زندگی بقیه و توی شخصی ترین مسائل زندگی دیگران نظر می دهند و حکم صادر می کنند...

*کوتاه است دیگر ! چه کنم؟!!!

خیلی خوب بود اگر می توانستم درک کنم  اما انگار سقف درکم کوتاه است. اصلا شاید سرم به سقف درکم خورده که اینهمه درد میکند...

*درد ادامه دارد...

تمام جمعه را درد کشیدم!

انگار کسی با چوب بارها کوبیده بود توی سرم ، جوری که جمجمه ام نرم  و خونابه زیر پوست سرم جمع شده بود.

انگار قلبم را گذاشته بودند لای  توری  کباب پزی و فشارش می دادند ، جوری که نمی توانست خون برساند به اعضای بدنم و به سختی می تپید.

انگار روحم کتک خورده بود و همه جایش زخمی شده بود و زخم هایش بدون رسیدگی رها شده بود.

تمام جمعه را درد کشیدم و مچاله شدم روی تختم.

تمام جمعه را درد کشیدم و فکر کردم ، بیشتر دردم گرفت ، بیشتر فکر کردم و هی بیشتر مچاله شدم روی تخت!

و همچنان درد ادامه دارد!

 

*ناامیدم

از شیراز برایمان مهمان آمده ، همسر بعد از این خواهر هم هست. من اما آمده ام توی اتاق و مچاله شدم روی تخت. سرم همچنان درد میکند و نفس هایم سنگین است. انگار سنگ بزرگی روی قفسه سینه ام باشد. 

احساس ناامیدی دارد همه وجودم را پر می کند. 

دلم میخواهد تنها باشم حالا. دلم سکوت میخواهد...

چقدر حرف می زنند ، چقدر بلند بلند حرف می زنند ، چقدر الکی می خندند. ...

حالم خوب نیست .

دلم مردن میخواهد....

* دست پیش گرفتن هم حد داره به خدا!

یه وقتهایی هم میشه که درد سر ، آدم رو به دردسر می اندازه!

از صبح از سر درد شدید مثل مرده افتادم کنج خونه ، حالم رو نپرسیدی ؟! باشه مهم نیست!  دیگه نق نق نکن که چرا اعلام برنامه نکردم!

کاش سرم خوب میشد فقط...

*پنجشنبه کاری!

پنجشنبه سرکار آمدن با تمام سختی هایش یک مزیت بزرگ دارد.

چون خلوت است ، چون تلفن زنگ نمی زند توی هر یک ساعت به اندازه دو ساعت کارها پیش می رود.

کارهایی که دو ماه بود مثل آینه دق مانده بود روی دستم ، امروز دارد انجام می شود...

*از عصبانیت تا دلخوری

گاهی وقت ها خیلی عصبانی می شوم ، طوری که نفس هایم به شماره می افتد ، دمای بدنم توی صدم ثانیه بالا می رود و گرمم می شود ، بعد درد بدی توی شکمم می پیچد و طپش های قلبم تند می شود و صدایش گوش هایم را کر می کند و پر می شوم از تنفر و فکر می کنم  تمام راهی که تا به امروز آمده ام اشتباه است ، فکر می کنم که باید بایستادم یا اصلاً برگردم.

این حال شاید پنج دقیقه بماند ، 

بعد از پنج دقیقه اول ضربان قلبم آهسته تر و نفس کشیدنم نسبتاٌ عادی می شود ، دمای بدنم یواش یواش کم می شود و این روند کاهش دما آنقدر ادامه دار می شود که لرز می افتد تو تنم ، درد از شکمم  می روند توی قفسه سینه ام و دست هایم ، حس تنفر و فکر کردن به اشتباهاتم بغض می شود می نشیند توی گلویم.

بعد از نیم ساعت ضربان قلبم ، نفس کشیدنم و دمای بدنم عادی می شود. درد قفسه سینه و دست هایم هم خوب می شود. حس تنفر جایش را می دهد به یک دلخوری عمیق و افکارم به دنبال راه هایی برای حل مسائل .

دلخوری عمیق و مشغله فکری هم پر می کشد و می رود اما گاهی ساعت ها ، گاهی روزها بغض و غم می ماند توی وجودم.

گاهی اینقدر می ماند که یادم می رود که چرا آمده ؟ که چرا هست؟!!

و حالا دلخورم، 

بغض دارم، 

غم دارم،

خسته ام ...


*شبیه آرزوهایم نشدم!

*آخر هفته تنها خواهم ماند.

دارد می رود یک جایی که نمی دانم کجاست ، فقط گفت : "آخر هفته احتمالاً نیستم ، دارم میروم جایی."

فقط یکبار پرسیدم : "کجا؟"

و او در جوابم گفت که بعداً توضیح خواهد داد!

وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم قبلاً از این نبودن ها ، از این بعداً توضیح خواهم دادها که معمولاً بدون هیچ توضیحی تمام می شد ناراحت می شدم ، اما حالا مهم نیست.


*دارم یک کتاب می خوانم از کتابخانه مجازی طاقچه.اسمش هست "تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم" 

یک رمان آمریکایی خیلی خوب با یک تصویر سازی عالی که مخاطبش را می برد به همان شهر ، همان سالها و احساسات شخصیت هایش را به خوبی منتقل می کند. 

داستان یک زن آمریکایی که اصلاً شبیه آرزوهایش نشده.

داستان یک مرد چینی که توی آمریکا به دنیا آمده و با وجود مشکلات و جو نژادپرستانه آن سالها اهدافش را دنبال می کند.

داستان یک خانواده که خیلی خوب ساخته و پرداخته شده.

دلم خواست من هم می توانستم همین قدر خوب می نوشتم.همیشه خوب نوشتن یکی از آرزوهایم این بود. توی نوجوانی فکر می کردم چون نسبت به هم سن و سال هایم بهتر می نویسم ، آرزویم خیلی نزدیک است ، خیلی دست یافتنی ! فکر می کردم نویسنده می شوم. نه اینکه نویسندگی شغلم باشد و تنها کاری باشد که انجام می دهم ، نه ، فکر می کردم نوشتن و نویسندگی قسمت لذت بخش زندگیم  می شود. اما نویسنده نشدم ، مثل همه ی چیزهایی دیگری که می خواستم باشم ، مثل همه چیزهای دیگری که می خواستم باشد!

من اصلاً شبیه آرزوهایم نشدم.

*یک موضوع در مورد خودم که دیدم بد نیست شما هم بدانید D:

هر روز صبح وقتی بیدار می شوم با خودم عهد می کنم که عصر راس ساعت پنج از شرکت بیایم بیرون و یک راست بروم خانه و ولو شوم روی تخنم و بخوابم

این عهد تا ساعت ده یازده صبح همراه من است ، جوری که اگر دوستی ساعت نه صبح تماس بگیرد و بخواهد که عصر برویم یک جایی قطعاً از من خواهد شنید که " نه ، من امروز زود باید بروم خانه"

اما یازده به بعد داستان فرق می کند ، طوری که اگر برنامه ای پیش بیاید به احتمال خیلی زیاد پذیرفته می شود.

و اما ن از دو سه بعد از ظهر به بعد!!!

اگر هیچ تماس و پیشنهادی برای بیرون رفتن نداشته باشم خودم دست به کار می شوم تا برنامه ای بچینم.

و این داستان هر روز و هر روز تکرار می شود... 


*درهم نوشت

*قطعاً شری دامنمان را خواهد گرفت به خاطر ارسال نامه ی سراسر انتقاد به خانم "س"! اما چاره ای نداشتیم وقتی مسائل با گپ و گفت حل نمی شوند.

باید منتظر یک نامه انتقادآمیزتر ، چند تایی تماسِ طولانیِ  جیغ جیغ طور در جهت رفع اتهام و تعدادی عملیات انتحاری در جهت زیر آب زنی پیش مدیر باشیم!

خدا به دادمان برسد...


*با یک فاصله کوتاه تمام حرصم را سر دو تا از نرهایِ بی مغزِ نفرت انگیز خالی کردم. خیلی خوش شانس بودند که ارتباطمان تلفنی بود وگرنه با ناخن هایم چشم هایِ بی خاصیتشان را در می آوردم...

رئیسم عکس العمل هایم را با لبخند تایید می کند.


*تعطیلی چند منطقه تهران برای برگزاری اجلاس سران کشورهای صادر کننده نفت ، کمک ملموسی به کاهش ترافیک صبحگاهی داشت به طوری که دلم خواست هر روز به دلایلی قسمتی از شهر تعطیل باشد...  

 

 

*انکار و زخم های بی درمان!

دیروز بعد از کار با همکارم (همان حسابدارمان که قبلا گفتم اوایل خوشم نمی آمد ازش) رفتیم کافه "هیچ" و چند ساعتی نشستیم. بیشتر او صحبت کرد و من شنونده بودم. از داستان عشق آتشینش گفت که چند سال پیش تمام شده و او دیگر نتوانسته عاشق شود. معمولاً وقتی دوستی دارد داستانی از زندگیش را برایم تعریف می کند سعی می کنم که چیزی نپرسم تا راحت بتواند حرفش بزند و هرجا که صلاح دید نباید بدانم را نگوید اما دیروز داستان عاشقانه شان اینقدر عاشقانه و عاری از ایراد بود که یک جایی پرسیدم : " خب چی شد که بهم خورد؟" جوابش جالب بود! 

"یک روز آمد و همه چیز را تمام کرد ، گفت دیگر نمی خواهد ادامه دهد ، گفت که به این نتیجه رسیده که نمی تواند خوشبختم کند. "

توقع نداشتم رابطه شان اینجوری تمام شود ، از این پایان هایی که یک نفر تصمیم می گیرد به جای هر دو نفر خوشم نمی آید. مخصوصاً از وقت هایی که آن یک نفر می گوید می روم به خاطر خوشبختی تو! واقعیت ، این احساس آبکی ایثار لجم را در می آورد.

اما قصه همین جا تمام نشد ، باز فلش بک زد و از نماهای دیگر رابطه شان تعریف کرد و یک جایی بین صحبت هایش وقتی توی اوج احساسات بود گفت : "یک دختر رابطه مان بهم زد!" بعد خیلی زود گفت : "البته من مطمئنم که هیچ وقت خیانت نکرده ، اصلاً آدم خیانت نبود!"  

برای اینکه راحت باشد نه سوالی کردم ، نه اظهار نظری. او هم باز بین صحبت هایش گفت : "بعد از این همه سال هنوز با آن دخترک رابطه دارد!" بعد انگار با این حرف با دست های خودش قداست عشقشان را لکه دار کرده باشد و از این کثیف کاری پشیمان شده باشد زود گفت : "البته رابطهِ رابطه که نه ، از همین دوست های اجتماعی هستند. او هیچ وقت به من خیانت نکرد ، هیچ وقت ، اصلاً آدم خیانت نبود!" 

حالا بماند که به گفته خودش یک بار مچشان را توی خانه پسرک می گیرد و از عصبانیت می زند زیر گوشش! اما خیانتی در کار نبوده!

به نظرم تمام شدن یک رابطه عاشقانه با خیانت یکی از طرفین ، یکی از بدترین و دردناکترین پایان هاست اما انکار آدم ها برایم جالب و غیر قابل درک است. اولین باری نیست که یک نفر می نشیند از یک عاشقانه نافرجام برایم می گوید و قطعاً آخرین بار هم نخواهد بود اما چیزی که تقریباً توی تمام قصه های عاشقانه نافرجام که خیانت عامل پایان ماجراست مشترک است ، انکار اصل قضیه است!

شاید انکار ، دردش را کمتر می کند !

شاید باورش ، باور احمق بودن را تشدید می کند!

شاید باعث می شود ته مانده اعتماد به نفسی که با فهمیدنِ ترجیح دادن یک نفر به تو میمیرد ، نمیمیرد!

شاید ...

در هر حال ، فرار از واقعیت و تکرار یک دروغ جوری که خودت هم به مرور باورش کنی خوب نیست. چون یک روزی ، یک جایی حقیقت ها هجوم می آورند به سمتت و به اندازه همهِ روزهایِ فرار درد خواهی کشید ، احساس حماقت خواهی کرد و اعتماد به نفسِ کاذبت پر خواهد کشید! آن وقت تو می مانی و زخم هایی که درمان نمی شوند...