*حسادت

دارم می سوزم

انگار توی آتش باشم

پر از دلتنگیم

پر از تنهایی

پر از احساس ندیده شدن

بغض دارم

پیشترها فکر می کردم حسود نیستم

اما این روزها پر حسادتم

دارم می سوزم

انگار توی آتش باشم...

*مورد نظر!

دستگاه مشترک مورد نظر خاموش می باشد!

دستگاه مشترک مورد نظر در دسترس نمی باشد!

شماره مورد نظر اشغال است!

کاش گراهام بل به جای تلفن چیز دیگری اختراع می کرد

شاید حال من بهتر بود حالا

آنوقت اختراع گراهام بل نبودن مورد نظرم را توی سرم نمی زد

سرم درد می کند

مورد نظر نیست

زیادی تنها هستم

مورد نظر  نیست

بغض دارم

مورد نظر نیست

پارسال بود همین روزها

مورد نظر بودم

آنقدر مورد نظر بودم

که حالا نبودنش دلیل آزارم شده...

دلیل دلتنگی هایم

دلیل بی قراری هایم

دلیل بغض هایم

کجاااااااااایی؟؟؟!

*فراموشی

دلم میخواهد فراموشی بگیرم و تمام خاطراتم پاک شوند

دلم میخواهد فراموش کنم تو را

خاطراتت را

محبتهای گاه بی گاهت را که این روزها از من دریغ می کنی

چقدر تنها شده ام این روزهایی که پشت مشغله های خیالیت سنگر گرفته ای

چقدر بغض دارم

با تکیه به خاطراتت همچنان ایستاده ام

با تکیه به روزهایی که گذشته

با یاد آوری حرفهایت

توجه هایت!!!!

کاش می شد به عقب برگشت

کاش می شد به عقب برگشت و همان جا ایستاد

یا کاش می شد فراموش کنم

فراموشی بگیرم...


*Number busy

شماره مورد نظر اشغال است!!!!

قلب من درد می کند!

قلب من تند می زند!

دهان من خشک شده!

دهان من تلخ شده!

اما شماره مورد نظر اشغال است!!!!

*خوشحالم

امشب بعد از مدتها خوشحالم ، دردهایم کمی تسکین پیدا کرده 

امشب بعد از 59 روز راحت می خوابم

اگر اینهمه مدت نبودم چون هیچی جز درد نبود

هیچی جز اشک نبود

59 روز با درد و گریه گذشت

اما امشب خوشحالم

خدایا ممنونم

*تولد

دارم پوست می اندازم و فکر می کنم بعد از این پوست انداختن شاید شیمای دیگری متولد شود ، شیمایی که شاید بزرگتر می شود ، شاید پیرتر و شاید سیاه تر ! 

از سیاهی کمی وحشت دارم یک سیاهی عمیق که با سرما قاطی شده . قلبم دیگر گنجایش ندارد . امروز جمله ای توی یک کتاب مسخره خواندم " شرط دل دادن ، دل گرفتن است وگرنه یکی بی دل می ماند و دیگری دو دل! " جمله ای ساده ای که حالم را عوض کرد . عوض شدم  !؟ نمی دانم !؟ شاید هم عوضی شوم !!!!

*خواب

دروغ چرا؟

دیگر بریده ام ، 

آنقدر خسته ام که دلم می خواهد بخوابم ، 

آنقدر بخوابم که بیداری را فراموش کنم ! 

دلم خواب می خواهد از آن خوابهای سنگین ، 

از همان هایی که بیداری ندارد ...


*زخم زبون

شونزده روز گذشت و ما هر روز نا امیدتر از دیروز شدیم ، دوستامون دشمنایی شدن که با خنجر زهرآلود پشتمون کمین کرده بودند ، فامیل هم که سنگ تموم گذاشتن اولش نقاب مهربونی زدند و با اشک و همدردی نزدیک شدند بعدش که سر از همه چی در آوردند با حرفهاشون زخمی مون کردند و انگشتهاشون رو فرو کردند تو چشمهامون .


*بن بست به توان سه!

خیلی خسته ام ، حس می کنم تمام انرژیم تحلیل رفته ، یازده روز گذشت که انگار واسه من یازده ساله . بریدم ، از این ژست امیدوار عقم می گیره ، از این بغضی که حتی یه لحظه تنهام نمی ذاره حالم بهم می خوره ، از این اشکهایی که اراده ای براشون ندارم بدم میاد . واااااای از این مهری که امروز واسه بار دوم دستم رو رنگی کرد و با هیچ آب و صابونی پاک نمیشه بیزاااااااارم ، از این مسیری که امروز برای چندمین بار مجبور شدم پیاده برم متنفرم . همش چند صد متره اما تمام انرژیم رو می گیره . یعنی کی تموم می شه؟؟! یعنی اصلا تموم می شه؟!! خسته ام ، نگرانم ، بریدم...

همه فقط می گن قوی باش ، می گن توکلت به خدا باشه ! چطوری قوی باشم وقتی دیگه جونی تو تنم نمونده؟!

بن بست به توان سه ! 

بغض دارم ! اشک دارم ! غم دارم!

*کار جدید!

این روزها به شدت درگیرم ، هم خودم ، هم فکرم . این مدتی که نبودم بارها این صفحه رو باز کردم ، یه چیزهایی نوشتم که بعضی هاشون پاک کردم ، بعضی رو هم فرستادم چرکنویس که بعداً سرفرصت ویرایش کنم که خب البته هیچ کدوم رو حتی دوباره باز نکردم چه برسه به ویرایش!!

دیگه تو آژانس کار نمی کنم و به پیشنهاد یکی از همکاران قدیمی توی شرکت تازه کارش مشغول به کار شدم و بالاخره بعد از فارغ التحصیل شدنم دارم کاری رو انجام می دم که مربوط به رشته م میشه و از این بایت بسیار خوشحالم و این خوشحالی اینقدر زیاده که من تمام سه شنبه رو توی خونه بدون اینکه ازم خواسته باشن رو کار کردم و دیشب رو ترجیح دادم توی خونه بمونم و اتود بزنم تا اینکه برم بیرون و چه اتودی هم زدم ! بعد از 3-4 روز تلاش و فکر طرح دیشبم رو از همه نظر دوست داشتم . بالاخره تونستم توی یه فضای 75 مترمربعی خیلی از ایده آل هام رو بگنجونم و این یعنی اینکه من می تونم! با اینکه از نظر سطح تحصیلات و تجربه از بقیه بچه های گروه طراحی پایین ترم که البته به لطف خدا تو این یه هفته این پایین تر بودن اذیتم نکرده و تمام تلاشم رو می کنم که این فاصله رو کم کنم و به قول یکی از دوستان عزیزم این خیلی خوبه که بقیه بیشتر از می دونن و تجربه دارن و کار کردن توی این محیط باعث رشدم می شه .

یهو یادم افتاد به چند هفته قبل که خانوم و بچه ش رو سوار کرده بودم که برسونم به مقصد ، توی مسیر بحث شد سر گرونی بنزین و افزایش کرایه ها که خب سوژه داغ اون روزا بود و من گفتم که با گرون شدن بنزین با اینکه کرایه ها هم یه درصدی بیشتر شده اما واقعا دیگه نمی صرفه با ماشین کار کردن خانومه هم که از بیشتر شدن کرایه ها عصبانی بود و دلش میخواست حرصش رو یه جایی خالی کنه و معتقد بود گرونی بنزین به اون نداره که بخواد کرایه بیشتر بده یه نگاهی پر از ترحم ، کینه و خشم به انداخت و گفت : "به نظر من شما بهتره براتون برید توی یه شرکت منشیی چیزی بشید ، ماهی 400-500 هم بهتون بدن خوبه دیگه ! " خیلی عصبانی شدم نه اینکه منشی شدن بد باشه لحن گفتنش خیلی بد بود چنان از بالا نگاه می کرد و حرف می زد که عصبی شدم و کار اون رو تکرار کردم و رفتم بالاتر از اون و از تحصیلات و توانایی هام شرح بزرگنمایی شده ای دادم  که البته خیلی زود پشیمون شدم ، اگه فخر فروختن و از بالا نگاه کردن کاره بدیه و از نظر من نفرت انگیزه انجام دادنش توسط من که چنین عقیده ای دارم نفرت انگیزتر و بدتره . کار کردن توی آژانس هم در نوع خودش یه تجربه بزرگ بود . 

خلاصه که این روزا همه چیز خوب و آرومه و زندگیم ریتم آروم و دلخواه رو پیدا کرده . نمی دونم این شرایط چقدر ادامه داشته باشه ولی خدا رو شکر می کنم به خاطر همه چیز ...



*این نیز ...

سرم به شدت درد می کنه ، شب تولدم به تنهایی توی کافه مون سر شد و اون بدون اینکه اشاره ای به این موضوع کنه مشغله کاری رو بهانه کرد و از همراهی سر باز زد ، منم بغض کردم و با تماس مونا بغضم رو شکستم و چند قطره ای اشک ریختم اما بعدش بغضم رو قورت دادم و یه خنده مضحک کردم و مثل همیشه شونه هام رو بالا انداختم و گفتم : "این نیز بگذرد..."

*تنهااااام

بارون که میاد بیشتر از همیشه دلتنگت میشم...

تو نیستی و من به طرز بی شماری تنهام!!!!

*پنجشنبه ها

از اولش قرار بود پنچشنبه ها بعد از کار هیچ برنامه ای جز با هم بودن نداشته باشیم

خیلی وقت می گذره از اون پنجشنبه ها

و من عجیب دلم از اون پنجشنبه ها می خواد!

حالا دیگه مجبورم واسه پر شدن پنجشنبه هام خودمو غرق کار کنم !

کارمو از 2 بعد شروع می کنم تا آخر شب...

دلم خیلی گرفته

زیادی دلتنگم...

*...

صدای خورد شدن استخوانهایم را می شنوم

که زیر بار سنگین ثانیه ها له می شوند

کاش برای حماقتهایم مرزی بود

اگر حماقتهایم مرزی می داشت

چراغهای امید را خاموش می کردم

و بی صدا می مردم ...

زندگیه خلاصه

چند روزه که زندگیم خلاصه شده تو یه عکس که طرح خنده داره ، از صبح که بیدار می شم هزار بار شاید بیشتر نگاش می کنم ، با دیدنش گاهی لبخند می زنم ، گاهی بغض می کنم ، گاهی آتیش می گیرم و گاهی هم از دلتنگی خفه می شم . از صبح دارم فکر می کنم این زندگی خلاصه رو ترجیح می دم به زندگیی که با حضور یه آدم که احتمالاً درک درستی هم از هم نداریم گسترده کنم ...

*من بی تو

دنیا ایستاده

گذر کند زمان

گذر کند این دقیقه های لعنتی کشدار

پر از حس بیهودگی ست

وقتی تو نیستی

وقتی من بی تو

نفس می کشم،

می بینم،

می شنوم،

وقتی من بی تو

زنده ام...!

*من بی او...

دارم به این فکر می کنم که همه چیز خیلی ساده و بی صدا تموم شد

انگاری تو شوکم یا شاید هنوز باورم نشده ، اما چه فرقی می کنه باور من؟؟! اینجا ، توی این مسئله خاص تنها چیزی که اهمیت نداره باور منه!! شاید خیلی وقت بود که تموم شده بود و این من بودم که با حماقتم کشش می دادم! 

یه بغض گنده تو گلومه که اصلا نمی خوام بشکنمش ، می خوام همون جا بمونه تا یادم نره خیلی چیزا رو!

سرم به شدت درد می کنه ، دو - سه ساعت پیش یه ژلوفن خوردم تا هم دردم رو تسکین بده هم خواب آلودم کنه که بخوابم و گذر زمان رو نفهمم اما نه سرم رو خوب کرد نه خواب آورد به چشمام ، تنها به همه دردهام معده درد هم اضافه کرد که از اثرات خوردن مسکن با شکم خالیه ، الان یهویی یاد روزهایی افتادم که حواسش به همه چی بود بعد یه لبخند تلخ نشست رو لبام ...

فردا صبح که بشه من بدون اونی که دیگه نیست باید غرق بشم تو کار ، از شیش صبح تا وقتی که جوون دارم! همچین که وقتی رسیدم خونه روی تخت بیهوش بشم تا صبح فرداش ... من عادت دارم وقتی می خوام از چیزی یا کسی فرار کنم خودمو توی کار غرق می کنم ، فکر می کنم که این به خاطر اینه که ترسو ام اما بیشتر وقتا می خوام ادای آدمهای شجاع رو در بیارم ! 

خدایا بازم شکر! با اینکه دیگه نیست ! با اینکه فقط تو می دونستی بزرگترین دلخوشیه زندگیمه ...



*تصمیم من !

دوشنبه گذشته بالاخره تصمیمم رو گرفتم ، وسایلم رو جمع کردم ، از همه همکارهام خداحافظی کردم رو از اون دفتر لعنتی زدم بیرون و حتی صبر نکردم آقای مدیرعامل از سفر کاری برگرده و با خداحافظی و به قول خواهری مودبانه اونجا رو ترک کنم . نه اینکه بخوام بی ادبی کنم نه ، اما واقعا دیگه تحمل نداشتم ، حس می کردم دیوارهای اونجا دارن منو می خورن ، حس می کردم دارم خفه می شم ، حس می کردم دارم می میرم . واسه خاطر همینم از همه (جز آقای مدیرعامل) خداحافظی کردم ، کیفم رو برداشتم زدم بیرون ، یه نفس عمیق کشیدم و با تمام دلشوره ای که داشتم یه لبخند پت و پهن زدم و احساس شیرین آزادی زیر پوستم دوید و زیر لب گفتم : " خدایا شکرت ! خدایا بازم شکرت با اینکه تو این وضعیت قمر در عقرب بیکار شدم ! " خدا رو شکر کردم واسه اینکه بیکاری تو این وضعیت تاوان اشتباهات خودم بود و این شاید کوچیکترین تاوانی بود که باید می دادم بابت اشتباهات بزرگم . اینکار رو باید چند ماه پیش می کردم اما خوب مهم نیست ماهی رو هر وقت از آب بگیری تازه س !

سه شنبه رو توی خونه استراحت کردم و چهارشنبه صبح طی یه تصمیم انتحاری رفتم آژانس یکی از آشنایان و به عنوان شوفر مشغول شدم ، خلاصه که شرکت ، دفتر و دستک ، میز ، اتاق و پرستیژ رو ول کردم شدم راننده آژانس ! از کله سحر دنده صد تا یه غاز عوض می کنم اما احساس آرامش دارم ، چیزی که توی چندماه اخیر توی اون دفتر لعنتی نداشتم و از صبح چشمم به ساعت بود که کی ساعت 6 می شه و من میتونم فرار کنم .

از دوشنبه خیلی ها به خاطر کاری که کردم سرزنشم کردن اما مهم نیست منم حرفهای این خیلی ها رو گوش کردم و حتی در بعضی مواقع گفتم بله حق با شماست! اما مهم اینه که ته قلبم و حتی ته عقلم اصلا فکر نکردم که حق با اوناست یا اینکه من اشتباه کردم ، تازه به نظر خودم بزرگترین اشتباه من موندنم بود که از چند ماه پیش تا هفته گذشته ادامه ش دادم .

و حالا خدا رو شاکرم به خاطر تمام چیزهایی که بهم داده و تمام چیزهایی که نداده و یا داده و بعد گرفته !

و حالا ازش می خوام که مثل همیشه که کنارم بوده کنارم بمونه و اگه می شه بیشتر از قبل مواظبم باشه و دیگه نذاره اشتباه کنم !

و حالا در کمال پشیمونی ازش می خوام که اشتباهاتم رو ببخشه و مثل همیشه ستار العیوب من باشه !

*نوروز 93

نوروز 93 هم گذشت و تموم شد و امروز اولین روزه کاره و من پشت میزم نشستم با اینکه اصلا تصمیم نداشتم که بعد از عید بیام سرکار !!!! الانم خیلی نمی دونم چرا اینجام !!؟ از سر ادب ، تعهد یا شایدم فرار از بیکاری!!! خواهری دیروز می گفت اگه فردا (یعنی امروز) نیام سرکار یه جور بی ادبیه ! یعنی خیلی بده که من بعد از ده ماه یهو و بدون اطلاع نیام ، نمی دونم شاید راست می گه اما من دوست نداشتم الان اینجا باشم...

نوروز 93 یازدهمین نوروزی که با درد گذشت ، یازدهمین نوروزی که علی رغم تلاش های من واسه بهتر شدنش باز هم خوب نبود ، هفته اول رو شیراز بودم و مشغول دید و بازدید ، از خونه خاله به خونه دایی از خونه دایی به خونه عمه از خونه ... و این خاله بازی ها اینقدر زیاد بود که متاسفانه حتی فرصت نکردم برم حافظیه و ششم فرودین طی یک تصمیم انتحاری و سریع اومدم تهران و بعد رفتم بلاد کفر!!! فکر می کردم رفتن به بلاد کفر حال و هوامو عوض می کنه باعث میشه بعد از سالها روزهای آخر عید رو خوش بگذرونم اما زهی خیال باطل! انگار واسه من هر جا که برم آسمون همین رنگه...از اول سفر به بلاد کفر بگم که خانمهای محترم ایرانی از توی هواپیما روی باند فرودگاه امام خمینی شروع به کندن لباسهاشون کردند و تن امام راحل رو توی گور لرزوندن و منو ناخودآگاه شرمنده کردند ؛ طول پرواز هم که به دلیل مهارت آقای کاپیتان تمام وسایل مهیج پارک ارم برامون شبیه سازی شد . حالا بماند که به خاطر ایرانی بودنمون توی یه فرودگاه نظامی بدون امکانات فرود اومدیم و باز این موضوع باعث عصبانی شدنم و پشیمون شدنم از اومدن به این سفر شد چرا که حس کردم جدا کردن پروازهای ما از بقیه ملیت ها کاری توهین آمیزه اما موقع رسیدن به هتل متوجه شدم از ماست که بر ماست و ماها خودمون باعث می شیم که بهمون توهین بشه . وقتی رسیدیم هتل همزمان با رسیدن اتوبوس ما یه آمبولانس و چند ماشین پلیس رسید لابی هتل پر بود از آدم ، سر و صدا و داد و بیداد که بعد از گذشت چند دقیقه صدای گلوله هم اضافه شد و من باز بیشتر قبل و اینبار به خاطر ترس و احساس عدم امنیت ، پر از پشیمونی شدم . آقای ایرانی مست که زور تو بازوهاش قلنبه شده بوده واسه اعتراض میره دفتر مدیر هتل تا از سرویس دهی ضعیف پرسنل هتل شکایت کنه ، وقتی پاش می رسه به دفتر مدیر هتل و میز و دم و دستگاه رو می بینه یهو یادش به فیلم های اکشن سینما می افته و هوس می کنه زور بازوهاشو امتحان کنه و قدرت نمایی کنه میز و با تمام وسایل بر می گردونه و حمله می کنه به مدیر که از قضا یه خانم بوده ، با این کارش نگهبانها و بادیگاردهای خانم مدیر میریزن سرشو تمام عقده هاشونو از عربده کشی و دعواهای هر شبه ایرانی ها توی این هتل سرش خالی می کنن و هفت و هشت نفری تا می خورده میزننش . شش هفت شبی که اونجا بودم جدای از اینکه مریض بودم و حال نداشتم ترجیح دادم ده شب به بعد از اتاقم بیرون نیام چون اعصاب دیدن زن و مردهای نیمه برهنه مست که توی هم می لولن ، عربده می کشن ، لیوان می شکنن و دعوا می کنن رو نداشتم . خلاصه که عید امسال جدای از درد ، بغض ، غم و یادآوری خاطره عزیزی که یازده ساله که دیگه نیست پر از شرم هم شدم ، شرم دیدن زنهایی که با وجود سرما هم حاضر نمی شدن کمی پوشیده تر باشن ، شرم دیدن مردهایی که مست می کردن ، عربده می کشیدن ، شرم دیدن آدمهایی که وقت صبحانه ، ناهار و شام انگار از قحطی اومده باشن ، حمله می کردن به غذا و فراموش می کردن مثل کاه از خودت نیست کاهدون که خودته !

نوروز امسال هم گذشت با درد ، با بغض ، با غم ، با شرم...و من تازه فهمیدم همه جا آسمون همین رنگه و واسه و خوشحالی نیازی نیست ادای مرفهین بی درد رو در بیارم...

*ایستادن

دل است دیگر

گاهی تنگ می شود،

گاهی می گیرد،

گاهی بی امان می تپد،

گاهی ناگهان می ایستد!

دلم دوست دارد ناگهان بایستد!

جوری که انگار هیچ وقت تپشی نداشته!

دلم خسته است،

دلم گرفته است...