*شبیه آرزوهایم نشدم!

*آخر هفته تنها خواهم ماند.

دارد می رود یک جایی که نمی دانم کجاست ، فقط گفت : "آخر هفته احتمالاً نیستم ، دارم میروم جایی."

فقط یکبار پرسیدم : "کجا؟"

و او در جوابم گفت که بعداً توضیح خواهد داد!

وقتی به گذشته فکر می کنم می بینم قبلاً از این نبودن ها ، از این بعداً توضیح خواهم دادها که معمولاً بدون هیچ توضیحی تمام می شد ناراحت می شدم ، اما حالا مهم نیست.


*دارم یک کتاب می خوانم از کتابخانه مجازی طاقچه.اسمش هست "تمام آنچه که هرگز به تو نگفتم" 

یک رمان آمریکایی خیلی خوب با یک تصویر سازی عالی که مخاطبش را می برد به همان شهر ، همان سالها و احساسات شخصیت هایش را به خوبی منتقل می کند. 

داستان یک زن آمریکایی که اصلاً شبیه آرزوهایش نشده.

داستان یک مرد چینی که توی آمریکا به دنیا آمده و با وجود مشکلات و جو نژادپرستانه آن سالها اهدافش را دنبال می کند.

داستان یک خانواده که خیلی خوب ساخته و پرداخته شده.

دلم خواست من هم می توانستم همین قدر خوب می نوشتم.همیشه خوب نوشتن یکی از آرزوهایم این بود. توی نوجوانی فکر می کردم چون نسبت به هم سن و سال هایم بهتر می نویسم ، آرزویم خیلی نزدیک است ، خیلی دست یافتنی ! فکر می کردم نویسنده می شوم. نه اینکه نویسندگی شغلم باشد و تنها کاری باشد که انجام می دهم ، نه ، فکر می کردم نوشتن و نویسندگی قسمت لذت بخش زندگیم  می شود. اما نویسنده نشدم ، مثل همه ی چیزهایی دیگری که می خواستم باشم ، مثل همه چیزهای دیگری که می خواستم باشد!

من اصلاً شبیه آرزوهایم نشدم.

*درهم نوشت

*خوب نخوابیدن و خستگی ادامه دارد.


*ترم جدید کلاس زبانم از امروز شروع می شود. 

دارم به نرفتن فکر می کنم.

نمی روم.

دلم گناه دارد.

باید به خواسته اش توجه کنم.


*چند روزی می شود که سر هر موضوعی بحثمان می شود.

از دعوا بیزارم.

خیلی زود اعصابم را فرسوده می کند.

حالا هم اعصابم فرسوده شده...


*خانم "ش" بد جوری توی قیافه است. 

انگار من گفتم او اپراتور باشد.

اگر غر بزند قطعاً اخراج می شود.

امیدوارم غر نزند...


*همیشه توی کشوی میزم مقداری تنقلات داشتم که معمولاً خیلی دیر به دیر تمام می شد اما روز اسباب کشی به یکباره خورده شد. بچه ها خسته بودند و گرسنه و دم دست ترین خوردنی ممکن تنقلات من بود.نوش جانشان...

از صبح دلم می خواهد یک چیزی بخورم اما ندارم. 

اگر زحمت می کشیدند و حقوق مهر ماه را می داند می رفتم از مغازه خشکبار نزدیک اینجا مقداری میوه خشک می خریدم ، عجیب هوس کردم.

لعنت به بی پولی...

*اصلا با جنبه نیستم

بالشتم از اشک خیس شده و دلم پر از غصه.

"شوخی بود ! سوءتفاهم شده! اشتباه برداشت کردی! اشتباه متوجه شدی! فقط شوخی بود! اشتباه برداشت کردی! نباید دلخور می شدی! اشتباه متوجه شدی! بدون برنامه ریزی بود! شوخی بود! اشتباه برداشت کردی!"

تو شوخی می کنی ، من دلخور می شوم،

اینقدر زیاد که بی اداره بغضم می شکند،

بعد تو در جواب  این حجم عظیم از دلخوری بارها از برداشت اشتباهیم می گویی و از اشتباهی فهمیدم! 

و من به این فکر می کنم که تو راست می گویی فقط یک شوخی ساده بوده بدون هیچ قصد و غرضی ، اما کاش به جای پر رنگ کردن برداشت اشتباهیم و اشتباه فهمیدنم یک بار می گفتی ببخشید که با یک شوخی ساده تا این حد باعث دلخوریت شدم ،همین!


*شب من بود امشب؟

*امشب شب من بود ، 

یعنی خودم اینطور فکر می کردم،

اما همه چیز یک طور دیگر شد.

زحمت کشید تا سر خیابان همراهیم کرد و ایستاد تا سوار تاکسی شوم ، حتی یادش رفت اصرار کند که بروم توی پایانه و با خطی ها بروم و وقتی زنگ زد که دیگر رسیده بودم تو محله مان. از این برخوردش ناراحت شدم  اما عصبانی نه.

دارم فکر می کنم آن روزهایی که نگرانیش عاصیم می کند را باور کنم یا بی خیالی امشب را که شب من بود؟!


*امروز سرکار اسباب کشی  داشتیم ، بچه های پایین آمدند بالا و با ما ادغام شدند و ما ( من و رئیس)  هم به خاطر کمبود جا مجبور شدیم جول و پلاسمان را جمع کنیم و برویم توی واحد مالی.

میز من و رئیس ال شکل گذاشته شد و از فردا رئیس می تواند مانیتورم را رصد کند. این موضوع آشفته م کرده حسابی...


*امروز اتفاق مسخره تری هم افتاد. آقای "د" آمد بالای سرم و خواست لحظه ای چیزی را سرچ کند و من احمق هم فراموش کردم گوگل کروم را خارج کنم و صفحه وبلاگ های من بلاگ اسکای هم جزء تب ها بود و من وقتی فهمیدم که دیگر دیر شده بود و او پشت سیستمم نشسته بود با اینکه یک جور هایی مطمئن هستم متوجه موضوع نشده و حتی اگر متوجه شده باشد هم آنقدر بیکار نیست که بیاد وبلاگم من را بخواند اما دلم شور می زند...

دیوانه  درونم دارد به آرامش دعوتم می کند برای اولین بار، حرف هایش خیلی هم بیراه نیست! میگوید بر فرض محال هم که صبح برای یک لحظه آدرسم را دیده باشد ، قطعا با توجه به مشغله های امروز و فراموش کاری شدیدی که دارد عمرا تا حالا یادش مانده باشد که صبح چی دیده.

و من برای اولین بار ترجیح می دهم به جای خود خوری بی جا به حرف هایش گوش کنم و بیشتر از این مخل آسایش خودم نشوم.., 

*یکی از بهترین ها دوست من است :)

*حس می کنم باید از یک سری روابط ظاهراً دوستانه یک طرفه بیرون بیآیم. دوستی یک رابطه کاملاً دو طرفه است!

پس خداحافظ دوستی های یک طرفه...


*-شیما؟

+جانم؟

_...

+جانم؟؟!

_دلم خیلی تنگ شده برات ، همین!

ته دلم قند آب کردند زیاااااد. اینقدر زیاد که از دیشب هنوز شیرین است.


*دیشب وقتی چهار روز از تولد یکی از بهترین دوست های دنیا گذشته بود تماس گرفتم و تولدش را با تاخیر تبریک گفتم. 

بعد از تماس هم دراز کشیدم روی تختم و مرور کردم خاطرات آن سال ها را، در حالی که لبخندِ شیرینی کنج لبم نشسته بود.

از دبیرستانمان ، از کلاس دوم ریاضی دو ممنونم به خاطر آشناییم با یکی از بهترین های دنیا...

*ما از همان فلانی هاییم !

*کارخانه های تولید عطر در فرانسه باید بیایند ماندگاری و پراکنش بو را از سیر یاد بگیرند!

عطر می خری حداقل سیصد هزار نصف سیر یک هزاری هم خاصیت ندارند!

روسری آغشته به عطر اصل فرانسه هم صبح امروز نتوانست کمکی به بوی سیر ناشی از تنفس آقای توی تاکسی بکند. لامصب معلوم نبود چطور نفس می کشد یا چقدر سیر خورده که تا این حد آزار دهنده بو می داد.


*شنیده اید که می گویند فلانی خوشی زده زیر دلش؟؟!

خواستم همین جا اعلام کنم ما جزء همان فلانی هاییم که خوشی زده زیر دلمان...

وقتی خیلی بی دلیل با هم دعوا می کنیم و خیلی مسخره تر قهر می کنیم.


*چهار روز نمی آیم سرکار و خیلی نگران گلدان هایم هستم با اینکه به همکارم گفته سپرده ام فردا آخر وقت با آب پاش به سراغشان برود و یادش بماند پرده اتاقم را باز بگذارد تا گلهای عزیزم حداقل از نور بی بهره نباشند این چند روز ...

*روز مبادا!!!!!!!

علی رغم بی پولی های این روزهایم تمام پنج شنبه و جمعه به بازارگردی و خرید گذشت و با وجود استرسی که بعد از هر بار کارت کشیدن و نزدیک شدنم به صفر ، عایدم می شد ، لذت بردم. پنج شنبه رفتیم بازار اول یک ناهار مشتی خوردیم بعدش هم رفتیم کوچه مروی که مثلاً یک بسته نسکافه بخریم ، یک دوری بزنیم و برگردیم که گویا دست فروشنده خیلی سبک بود چرا که بعدش من فکر کردم یک سری هم به فروشگاه لوازم آرایشی بزنم که دفعه قبل با زن داییم رفتیم و یک مداد سفید که خیلی دلم می خواست داشته باشم و آن بار خست به خرج داده بودم و نخریده بودم را بخرم! رفتن به فروشگاه مذکور همان و خریدن چندتایی مداد ، ریمل ، سایه ، عطر  و پرداخت مبلغ هنگفت همان! بعدش هم که یک مغازه قهوه فروشی دیدم و باز اختیار از کف دادم و چند مدل قهوه خریدم ! بعدترش وقتی داشتیم برمی گشتیم چشمم افتاد به یک روسری فروشی و یک دل نه صد دل عاشق یک عدد روسری سبز شدم اما یک لحظه با فکر کردن به موجودی حسابم و روزهای باقیمانده تا حقوق و احتمالاً روز مبادایی که شاید بیاید از خریدنش منصرف شدم و به سرعت مغازه را ترک کردم و خواستم که زودتر برویم سمت مترو که مثلاٌ زودتر برگردم خانه تا بیشتر بیچاره نشدم . چند متر جلوتر یک دست فروش ، ظروف دردار و ظرفهای خشگل مخصوص ژله می فروخت ، چشمم که افتاد بهشان یادم افتاد بیشتر ظرف های درداری که برای آوردن ناهار به شرکت ازشان استفاده می کردم طی مراحل مختلف وقتی می خواستم دست پختم و کدبانوگریم را به رخ خانواده ی آقاهه بکشم رفته آنجا و دیگر برنگشته و حالا من بی ظرف مانده ام و بی ظرفی یعنی نمی توانم غذا ببرم سرکار! غذا نبرم گرسنه خواهم ماند! گرسنه ماندن زیاد معده ام را نابود خواهد کرد! نابودی معده هم که خدای ناکرده ممکن است منجر به مرگ شود! و هشدار مرگ یعنی شروع روز مبادا و روز مبادا یعنی مجوز خرج کردن! اول فقط یک دست از این ظرف های دردار برداشتم اما دیدن ظرف های ژله با آن رنگهای جذاب وسوسه ام کرد دو تا هم ظرف ژله بردارم تا در اسرع وقت برای اعضاء خانه مان کدبانوگری کنم! هوا داشت تاریک می شد و خیال بالغ درونم راحت  ، که دیگر نمی شود پول خرج کرد که دم ورودی مترو احساس تشنگی شدید وادارم کرد که بروم توی مغازه ای که کنار مترو است و از قضا ژله های فله ای در طعم های مختلف دارد ، مدیونید اگر فکر کنید قبل از ورود به مغازه به ژله هایی که از سری قبل توی این مغازه دیده بودم و پیش خودم گفته بودم موقع برگشت می خرم و زمان برگشت به دلیل شدت گرما سر ناصر خسرو سوار تاکسی شده بودم  و نتوانسته بودم بخرم فکر کردم! من فقط رفتم یک شیشه آب معدنی خنک بخرم که خریدن شیشه آب معدنی همان و خریدن از تمام طعم های موجود به جز موز (این هم چون دوست نداشتم) همان!!!

داستان خریدهایم به آن روز و بازار بزرگ تهران ختم نشد. جمعه نزدیکهای ظهر بود که یکهو دلم خواست بروم سینما و این خواهش معقول دلم ، طی یک پیامک فوراً ارسال شد و خیلی زود جواب مثبت گرفتم و خیلی خوشحال و خندان شروع به حاضر شدن کردم. صبح جمعه باشد ، خوب خوابیده باشم ، خواهش معقول دلم زود جواب مثبت گرفته باشد و لوازم آرایش جدید و یک عطر خوشبو داشته باشم خب معلوم است که نمی توانم خنده را لبم جمع کنم!!!! 

ادامه قصه خرید از آنجایی دوباره آغاز شد که خیابانهای اطراف میدان انقلاب به دلیل نماز جمعه بسیار شلوغ بود و ما به سانس فیلمِ سینمای مورد نظرمان نرسیدیم و چون خیلی سرخوش بودیم و احتمالاً دیدن فیلم مزار شریف که قطعاً توام با غم و اندوه بود از سرخوشیمان می کاست نرسیدن به فیلم را به فال نیک گرفتیم و تصمیم گرفتیم برویم تجریش و ناهارمان را توی رستوران فلوت که غذاهای متنوع خانگی دارد بخوریم. بالاخره توی ترافیک نسبتاً سنگین ظهر جمعه  رسیدیم تجریش و ویترین خوش آب و رنگ فلوت وسوسه مان کرد تا آنجا که می شد از انواع غذاهایی که دلمان می خواست سفارش دهیم و باز جیب هایمان را خالی تر کنیم و بعدش هم بنشینیم به خاطر مبلغی که به خاطر دلگی از کف داده ایم خودمان را خفه کنیم و تا جایی که می توانیم و می شود بخوریم جوری که حس کنیم بلند شدن از روی صندلی و بیرون رفتن از رستوران از کار حضرت فیل است نه ما!!!

سنگینی بعد از ناهار و حس عذاب وجدان هم مجبورمان کرد برای سوزاندن کالری راه بیفتیم توی بازارچه تجریش !!!! احتمالاً بقیه داستان را می توانید حدس بزنید ... روزهای باقیمانده تا حقوق و روز مبادا را کلاً فراموش کردم ، چتر رنگی رنگی ، شلوار گرم کن ، قهوه جوش ، هاون سنگیِ دوست داشتنی و حتی روسریی که روز قبلش توی بازار دیده بودم را خریدم و با موجودیی که به اندازه کرایه ام تا آخر ماه است با خیال راحت برگشتم خانه و جالب اینجاست که همچنان خوشحالم! نگرانی برای روز مبادایی که شاید بیاید و من بی پول باشم هم باشد برای همان روزی که شاید نیاید و من امیدوارم که نیاید ...

*یک قرار ناگهانی

ناهارمان را با هم خوردیم توی یک رستوران دنج ایتالیایی که نزدیک محل کارم که بسیار مورد علاقه من است. 

این قرار ناگهانی و کنار هم بودنمان هر چند کوتاه حالم را خوب کرد.

یادم افتاد به روزهای اول آشناییمان که مدتها بود دلتنگش بودم ... 

*انواع شوخی و ناخودآگاهِ من!!!

*دیروز بعد از آن ماجرا تقریباً هیچ کاری انجام ندادم  ، و این یعنی کارهای عقب افتاده دیروز را امروز باید انجام بدهم. یک لیست بلند و بالا هم از کارهایی که بایستی در غیاب رئیسم برایش انجام بدهم دارم ، کارهایی که امروز باید انجام بدهم هم هست و این یعنی امروز باید بسیار پرانرژی و با حوصله باشم که نیستم. امیدوارم به خیر بگذرد امروز ...


*یک دلخوری بزرگ توی دلم داشتم از یک حرف ظاهراً ساده که مثل شوخی^^^ عنوان شده بود. می خواستم توی پستوی دلم نگهداریش کنم و یک روزی یک جایی تلافی کنم اما نشد. ناراحتیم را به زبان آوردم همان دیروز و گفتم که چقدر از این شوخی دلخور و دل شکسته شدم. برایش عجیب و غیر قابل باور بود اینهمه دلخوری و به جای معذرت خواهی و سعی در برطرف کردن ناراحتیم فقط اصرار کرد که این فقط و فقط یک شوخی بوده. حالا می دانم که من این دلخوری را چند روز دیگر کلاً فراموش می کنم اما یک نفر هست که توی ذهن من زندگی می کند ، کمی دیوانه است این را قبلاً هم گفتم! به ناخودآگاهم دسترسی دارد و گاهی خیلی نامحسوس من را سوق می دهد سمت کاری که تلافی جویانه باشد برای اتفاقات دردناک بایگانی شده توی ناخودآگاهم ! و همیشه من وقتی می فهمم کینه جویانه برخورد کردم که کار از کار گذشته و ناخودآگاه انتقام گرفتم. بعد می نشینم غصه می خورم که چرا این کار را کردم؟! بعد همان دیوانه توی مغزم شروع به صدور بیانه های احمقانه ای می کند که این بازی روزگار است و شروع به رفع اتهام از خودش می کند و دعوایمان می شود با هم ، دعوا می کنیم ، دعوا می کنیم و دعوا می کنیم! اینقدر که خسته می شویم و رها می کنیم و می خوابیم و فردا که بیدار شدیم فراموش می کنیم و این داستان ادامه دارد ...

این بار اینها را نوشتم شاید یادم نرود ! شاید این دلخوری نرود توی بایگانی ناخودآگاهم ! شاید قبل از فراموش شدن حل شود و از بین برود ! شاید بشود مهارش کرد اگر حل نشد ! و کلی شایدهای دیگر ...


پی نوشت:

^^^ یک معلم ریاضی داشتم زمان دبیرستان که بسیار زیاد هم دوستش داشتم و دارم ، او هم خیلی دوستم داشت و نمی دانم هنوز هم دارد یا نه. یک روز که داشت درس می داد و جزوه می گفت (از جزوه گفتن بدش می آمد چون اگر از جمله ای تند رد می شد و ما عقب می افتادیم از نوشتن نمی توانست برگردد عقب و دوباره آن جمله تکرار کند اما به اجبار ما جزوه می گفت) من عقب افتادم و آمدم از روی جزوه دوستم بنویسم که با حالتی بسیار تند و کودکانه جزوه اش را کشید آن طرف و گفت نمی ذارم از روی دفترم بنویسی!!! من هم کودکانه تر دلم شکست و معلم عزیزم هم که شاهد این ماجرا و دلخوریِ شاگرد مورد علاقه اش بود به دوستم تشر زد که این چه کار بچگانه ایست؟ و دوستم هم در جواب آقا معلم گفت که این فقط یک شوخی بود!

آقا معلم هم نگاهی عاقل اندر سفیه به هر دو نفرمان کرد و درس و جزوه را کنار گذاشت و گفت :

"بچه ها ! شوخی بر سه نوع است :

1-گاهی  شوخی می کنی که فقط بخندی ، نه قصدی دورنش پنهان شده نه غرضی!

2-گاهی حرفی را که نمی توانی به شخصی صورت جدی بگویی را با شوخی عنوان می کنی که طرف را متوجه اشتباه یا خطایش بکنی!

3-گاهی حرفی را به شوخی می گویی که فقط طرف مقابلت را ناراحت کنی چون در عالم دوستی نمی خواهی با جدیت دلخورش کنی!

حالا خانم "ف"  فکر کنید که شوخی شما جزء کدام دسته است؟!

و من امیدوارم هیچ کدام از شما هیچ وقت نوع سوم را انجام ندهید."

از آن روزها ده سالی می گذرد اما این حرف توی ذهن من حک شده و همیشه سعی می کنم مورد سوم را انجام ندهم و تازه به نظرم مورد دوم هم خیلی جالب نیست. به نظرم شاید خیلی بهتر باشد آدم حرف هایش را دوستانه بزند و یا اینکه اگر می شد حرفهایش با  مثال و به در زدن و دیوار تو گوش کن باشد تا شوخی هایی که شاید باعث آزار و دلخوری طرف مقابلت باشد.

وقت هایی هم کسی با من شوخی می کند که باعث آزارم می شود می نشینم فکر می کنم که شوخیش از کدام نوع بوده؟ اگر توانستم توی گروه اول بگذارمش که می خندم و ناراحتیم پر می کشد و می رود. اگر توی گروه دوم جا گرفت سعی می کنم به جای دلخوری اشتباهم را پیدا کنم و سعی در رفع اشتباه کنم و اگر جزء شوخی های دسته سوم بود که تا چند ساعتی ناراحت می مانم بعد شانه هایم را می اندازم بالا و می گویم بی خیال و فراموشش می کنم که گاهی وقت ها احتمالاً می رود توی ناخودآگاهم و ...

*بلوغ بی موقع!

این روزها به شدت توجه طلب شده ام. خواسته های توجه طلبانه ام را با زبان کودکانه ، با خنده و لودگی عنوان می کنم. جواب هایش اما نه با زبان کودکانه است ، نه با خنده و لودگی ! بالغانه است ! دلم می گیرد از بلوغ بی موقعِ اش...

*خودم هم خوبم مثلاً

*گاهی وقت ها دلم می خواهد خفه اش کنم. این خواسته از 00:55 بامداد دیشب زیر گلویم ایستاده! تند و گزنده صحبت می کنم اما باز هم دلم می خواهد خفه اش کنم!!!!


*مثلاً روزها دارد کوتاه می شود ، مثلاً شب ها دارد بلند می شود.

پس چرا روزها اینقدر طولانی ست؟

پس چرا شب ها اینقدر زود صبح می شود؟


*یک نفر برایم پیام می فرستند که "خودت خوبی؟" 

به طرز احمقانه ای خوشحال می شوم. مثلاً یک نفر جدای از کار و مشغله های روزانه فقط حالم را می پرسد. مثلاً چاپلوس نیست. من هم مثلاً می روم سفارشش را می کنم که کارش را زودتر انجام دهند ...

*مغزم آب شد!

*یعنی خیلی متوقعم که دلم می خواهد امروز بیشتر از هر روز زنگ بزند و پیام بفرستند و جویای حالم شود؟

یعنی باید ناراحت شوم وقتی پیامک طنزگونه ام مبنی بر ناراحتیم از عدم احوالپرسیش وقتی که حالم خوب نیست را بی جواب می گذارد؟


*لایه بیرونی سرم سرد است اما از داخل دارد می سوزد.

حس می کنم توی سرم به جای مغز یک مایع گداخته با کمی غلظت وجود دارد که دارد غل غل می کند و از توی گوش هایم بخار در می آید!


*عقربه های ساعت لاک پشت وار حرکت می کنند امروز! 13:28 ؟؟! 

نه امکان ندارد!

دیروز مثل حالا ساعت از پنج هم گذشته بود...

*حال من خوب است!

سفر خوبی بود ،با اینکه خیلی کوتاه بود،  با اینکه چهارشنبه یک عالمه مسئله پیش آمد و سفرم را به تعویق افتاد و بسیار عصبانیم کرد ، با اینکه ترافیک برگشت خسته ام کرد ...

صبح خوابم می آمد اما با لبخند بیدار شدم ، حالا هم حالم خوب است...

ویلای ساحلی ، صدای باران  ، طبعیت بکر ، هوایِ عالی و بودن کنار کسی که دوستش دارم حال و هوایم را عوض کرد...

*افکار مشوش ، نوشته های درهم !

صلح برقرار شد ! اما حال من همچنان خوب نیست فقط ادای آدمهای خوشحال را در می آورم. دیروز نیامدم سرکار. ماندم خانه و آشپزی کردم ، برای ظهر قلیه ماهی درست کردم و شام فیله مرغ سوخاری ، بعدش هم فکر کردم گاهی کدبانوگری حال آدم را بهتر می کند ... 

دیشب اما خوب نخوابیدم ، کابوس می دیدم. می خواستم بیایم سرکار ، اما هر چه می رفتم نمی رسیدم ، گم شده بودم . یک دفعه هوا تاریک شد مثل همان روزی که طوفان شد و گرد و خاک جلو نور را گرفت بعد همان آمد که ادعای عاشقیش گوش فلک را کر کرده بود ، می خواست من را برساند سرکار مثلاً ، نایلون غذاهایم را گرفت و خواست که دنبالش بروم ، کمی همراهیش کردم اما یک لحظه از برق کینه توی چشم هایش ترسیدم و برای فرار سوار یک ماشین دیگر شدم ، نایلون غذاهایم را انداخت روی زمین و غضب آلود نگاهم کرد و من بیشتر ترسیدم  و از خواب پریدم ، گلویم خشک شده بود ، قلبم تند می زد و  خسته ترشده بودم از زمانی که خوابم برده بود. دوباره خوابم برد ، احتمالاً باز هم کابوس دیدم که یادم نمی آید ، فقط وقتی با صدای ساعت بیدار شدم باز هم گلویم خشک بود ، قلبم تند می زد و خسته بودم ...

از صبح هم که سرکار رئیسم بدجور قفل کرده روی من ، ثانیه ای یکبار کارهای در دست اقدامم را پیگیری می کند و یادآور می شود جناب مدیر از مرخصیِ دیروزم شاکی شده ! بگذار شاکی شود وقتی مرخصی طلب دارم ...  

*بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟! با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟؟؟؟!

پیام اشتباهی می فرستد برایم و حالم را بدتر می کند.

اینقدر که همکارانم می پرسند چرا این شکلی شدی دلم میخواهد فرار کنم از جلوی چشم هایشان.

چقدر راحت گذشت از همه چیز!

کاش من هم می توانستم راحت بگذرم ...

می خواهم چمدانم را ببندنم و برم یک جایی ، می خواهم چند روزی بروم از این شهر. 

عصر چمدانم را خواهم بست و خواهم رفت به ترمینال و اتفاقی سوار اتوبوسی خواهم شد ...

حوصله فکر کردن و  انتخاب کردن را ندارم ....

*من خسته کننده ام !

اولین روز هفته  با یک اتفاق مزخرف آغاز شد. آب خانه مان قطع بود و نتوانستم دوش بگیرم ، حتی نتوانستم دست و صورتم را درست و حسابی بشویم. تمام طول مسیر خانه تا شرکت فقط یک آهنگ گوش کردم و بغض لعنتیم را قورت دادم. 

او رفت و من حالا باید درجواب همه آنهایی که از نبودنش می پرسند بگویم خسته شد بود از من ، از بودنم ...

فکر می کنم باید چند روزی مرخصی بگیرم ، نمی شود بخواهم همکارانم تحمل کنند این قیافه غم زدهِ بی روح را . باید کز کنم کنج اتاقم و برای مردنم سوگواری کنم . من احتمالاً اولین نفری هستم که برای مرگ خودم سوگواری می کنم .

حس می کنم توی فضا معلق شده ام ، وقتی راه می روم انگار زمین زیر پاهایم نیست ، انگار توی هوا قدم می زنم ! 

دیگر از خیلی نزدیک شدن ماشینها به خودم توی خیابان نمی ترسم ، دیگر از سقوط از پله ها وقتی با سرگیجه بالا و پایین شان می کنم نمی ترسم ، دیگر از سرد شدن بدنم ، از به شماره افتادن نفس هایم ، از کند شدن یا تند شدن غیرعادی ضربان قلبم نمی ترسم ...

*خود خواااااااااهم!

نیازم به بودنش خودخواهی ست ! این را امروز فهمیدم ، وقتی خیلی می خواستم که باشد!!!!

رفتنش به سفر آن هم بی اطلاع ، ایرادی ندارد اما !

*چقدر تنهام!

دلتنگم ، دلتنگ همه ی روزهای گذشته ، دلتنگ همه ساعت‌هایی که می نشتی رو به رویم و شعرهای عاشقانه می خواندی ، دلتنگ تمام ثانیه هایی که چشم هایت مهربان دوخته می شد به چشم هایم ، دلتنگ  بی قراری هایت برای دیدنم  ، دلتنگ دلتنگی هایت!

چقدر می گذرد از آن روزها ... 

مدتهاست که دارم فکر می‌کنم  شاید ایراد از من است که زود تکراری می شوم و می مانم تو گذشته ها ...

چقدر این کافه دلگیر است ! 

چقدر تنهام...

سلب آزادی؟!

دیشب هم دعوا کردیم و با دلخوری از هم جدا شدیم ، تا برسم خانه ده ها بار زنگ زد و ابراز پشیمانی کرد و عذر خواست. دروغ است اگر بگویم که دوستش ندارم اما دلم چرک است ! این آدم عصبیِ لجبازِ بداخلاق را نمی شناسم اصلاً ! هنوز باورم نمی شود که دیشب داشت از ماشین پیاده می شد تا با راننده ماشین پشتی که دستش را الکی گذاشته بود روی بوق دعوا کند و دست به یقه شود!!!!

خیلی حرف دارم برای گفتن ، خیلی جواب دارم برای خیلی از حرف هایش اما نمی دانم چرا سکوت می کنم و حرفهایم میرود روی پیشانیم و گره می شودبین ابروهایم ! حرفهایم میرود توی گلویم  بغض می شود  ! حرفهایم میرود توی قلبم و چرکش می کند !

می گوید حالش خیلی بد می شود وقتی حس می کند که آزاد نیست!!! خنده ام می گیرد ، آزادی؟؟! فکر می کنم آزادی تنها چیزی ست که توی خانه شان پیدا نمی شود ! آن وقت توی رابطه اش با من دنبال آزادی می گرد! 

توی خانه ما اما تنها چیزی که زیاد پیدا می شود آزادی ست ! از بچگی یاد گرفتیم که خودمان انتخاب کنیم و برای هر کاری فقط اطلاع دهیم یا نهایتاً مشورت کنیم ! آن وقت من توی رابطه ام با او به این فکر می کنم که در صورت سلب آزادی حالم بد می شود آیا؟! بعد فکر می کنم که سلب آزادی خوب نیست ، من هم قطعاً حالم بد می شود. بعد ترش فکر می کنم که کجا زندانیش کردم که حالش بد شده ؟؟! سوالم بی جواب می ماند ! و در آخر به این نتیجه می رسم که تعریف آزادی برای هر آدمی یک طور است. مثلاً برای او آزادی یعنی آدم مختار است  هر طور که می خواهد تصمیم بگیرد ، هر کار که می خواهد انجام دهد ، هیچکس هم نباید دلخور شود  اما برای من یعنی آدم آزاد است هرطور که می خواهد تصمیم بگیرد ، هرکار که می خواهد انجام دهد به شرط آنکه حق دیگری را ضایع نکند !

نمی دانم شاید تعریف او درست باشد ! شاید هم نه !  درستی و نادرستی تعاریف خیلی مهم نیست ، مهم حل مسئله است. از جنگ و درگیری بیزارم و حس می کنم مغزم دیگر کشش ندارد. هیچ مسئله ای لاینحل نیست و از قدیم گفته اند گره ای که با دست باز می شود را با دندان باز نمی کنند. تا کار به چنگ و دندان نرسیده بایستی  زودتر دست به کار شوم ...

*کاش ساکت می شدی!

دیشب کلا نخوابیدم ، صبح هم زودتر از هر روز رسیدم شرکت . حالا هم تمام تنم دردم میکند انگار توی یک دعوا با شرایط نابرابر کتک خورده باشم از چند نفر. چشم هایم پف کرده و زیر چشم چپم کبود شده و مویرگهایش پاره شدند اینقدر که به خودم فشار آوردم و سرم را فرو کردم توی بالشتم که صدای هق هق هایم بیرون نرود. تب دارم هنوز ، با اینکه قبل از مثلاً خواب نیم ساعتی زیر دوش سرد ایستادم تا شاید پایین بیاد حرارتِ سر و بدنم. صبح که می آمدم سرکار زانوهایم رمق نداشت ، صدای احمق درونم بلند می خندید از این بی رمقی و می گفت : "دیدی محکم نیستید؟ داری می بینی که چطور ناتوان شدند؟بهتر نیست ژست ایستادگیت را بگذاری کنار؟ ..."  هنوز دارد حرف می زند ، هنوز دارد می خندد و من آنقدر خسته ام که سکوت کرده ام! دلم خواب می خواهد ، یک خوابِ بدون خواب! یک خواب عمیق و بی دغدغه ، یک خواب به دور از جنگ با خودم و با او ...