*ایثار انتخابی ست!

دلم یک طور عجیبی چرک شده ، اول از حرفهایش عصبانی شدم اما حالا غمگینم ! 

دلم می خواست خفه اش کنم وقتی گفت :" توی یک رابطه گاهی آدم ها فداکاری می کند ، اما ایثار انتخابی ست و اگر انتخاب نکردیم که گذشت کنیم ایرادی وارد نمی شود و حالا اشکالی ندارد ، ناراحت نیستم ، تو نخواستی ایثار کنی !" 

اما حالا فقط دلم گرفته ....

*کم رنگ شده آیا؟!

*ابر ، بارون ، تگرگ ، باد و بوی مدرسه حال و هوای دلم رو عوض کرده حسابی .


*چی میشه که یه وقتایی آدمهای پررنگ زندگیم اینجوری رنگشون می پره؟؟!


*واسه خودم مانتو خریدم ، اینقدر خودم دوسش دارم که از صبح هر کی منو می بینه یه چیزی در وصف خوش تیپ شدنم می گه. اعتماد به نفسِ چسبیده به سقف!


*یه چیزی که این روزها همش دارم بهش فکر می کنم اینه که یه دوست خوب ممکنه که همسر خوبی نباشه ، اما یه همسر خوب قطعاً دوست خوبی هم هست.

*خودمم آیا؟؟!

*از قدیم گفتند : "نو که اومد به بازار ، کهنه میشه دل آزار" 

نو نیومده که ، پس چرا کهنه دل آزار شده ؟


*شیمایِ این روزا حسابی شگفت زده م می کنه ، جوری که گاهی اوقات ازش می پرسم خودتی آیا؟! و بعد عمیق لبخند می زنم...


*خانم "ش" یه چیزی می گه که شاخ رو سرم سبز میشه ! یعنی خانم "ش" خیلی تیز شده یا بنده خیلی تابلو ام؟؟! 

اگه سرخوشی این روزام نبود قطعاً از حرفش دلخور می شدم ، اما الان حسش نیست ، واسه حرص خوردن همیشه وقت هست ..

*می ترسم از ریسمان سیاه و سفید! !!

دیشب برایم  از تصمیم های مهم زندگیش  می گوید ، به جای خندیدن و چرخیدن قلب و ستاره دور سرم ، دلشوره می گیرم  و گریه می کنم ! 


*دیوانهِ توی مغزم!

*امروز شاید برم اردبیل برای یک سفر کاری دو روزه. از این سفرهاییه که به همون اندازه که دلم می خواد بروم ، دلم  نمی خواد برم ! تحمل خانم "س" زیادی خارج از تحمله.

 

*یکشنبه برام هدیه گرفت ، یک مانتوی نخی و شال کرم. فکر می کردم واسه جبرانِ دعوای جمعه باشد اما دیشب وقتی طبق معمول بچگانه گفتم :‌ " آقاهه چی شد که دیگه دوسم نداری؟‌ " گفت : "نخیرم دختره ، خیلی هم دوست دارم که روز دختر واسه ت هدیه می گیرم ! "  

همون روز از مدل شال من رنگ قهوه ایش رو هم واسه مامانش خرید و باعث شد من ساعتها مدام از آدم توی مغزم بخوام که خفه شه و اینقدر حرف نزنه ، هی می گفت : " آخه اون مامانِ مذهبی رو چه به پوشیدن این شالِ نسبتاً نازک؟ ساده ای ها !! به شیوه پیغمبر می خواد عدالت رو رعایت کرده باشه." آدم توی مغزم دیوانه س ، دیروز به زور ساکت شد و دوباره بعد اون مکالمه بیدار شد و بازم شروع کرد : "خوبه دیگه روز دختر اون یکی هم هدیه می خواسته ، مگه فقط تو دختری؟ مگه فقط تو دل داری؟! " میخنده بلند ، کشدار و اعصاب خورد کن. منم سرش داد می زنم و می خوام که ساکت شه. بهش می گم که باورش نمی کنم ، می گم درسته بعضی وقتها خیلی لجبازِ ، درسته گاهی اوقات بداخلاقی می کنه اما اینقدر خوب و مهربون هست که نخوام خزعبلات تو رو باور کنم. خلاصه که این روز ابداعی دختر! وسیله شد برای ابراز محبت او ،ابراز وجود دیوانه توی مغزم و ایستادگی من در مقابل دیوانه ...

*به کرسی ننشت !!!!!

بعد از چهار روز تعطیلی خسته تر از هر روز آمدم سرکار ، اینقدر که دیروز با هم دعوا کردیم ! تارهای صوتیم درد میکند اینقدر که فریاد کشیدم ! دعوای دیروزمان بی سابقه بود اما قهر نداشت. هر دو می خواستیم دیکتاتور طور حرفمان را به کرسی بنشانیم ، حرف هیچکداممان که به کرسی ننشت عصبی و خسته نشستیم سر جایمان با کوله بار حرفهایی که شاید بهتر بود گفته نمی شدند... 

*خر خودتی !

وقتی می گم شبها اگه زودتر بخوابی ، صبحها راحتتر بیدار میشی !! همون خر خودتیِ البته با بیان مودبانه ! 

مهم نیست که جواب نمی ده ، مهم اینه که این خر خودتی بیخ گلوم گیر کرده بود و داشت خفه م می کرد ! 

 

اصلاً من می خوام نیمه پر لیوان رو ببینم : 

هلیکوپتر میاد روی پشت بومِ اداره سوارش می کنه  رو پشت بوم خونشون پیاده ش می کنه ، از اونجایی که تو هلیکوپتر صدا زیادِ امکان برقراری تماس موجود نیست ! وقتی از هلیکوپتر پیاده می شه از لبه پشت بوم با یه طناب (مثل تو فیلم ها) از پنجره می افته رو تختش (تختش دقیقاً زیر پنجره س) و خوابش می بره (بیهوش می شه) ! پیامکِ Mantrerdam که احتمالاً همون Man residam هست خیلی با عجله همون موقعی که دست به طناب بین زمین و آسمون آویزون بود تایپ و ارسال شده... 

من خیلی خوش بین شدم جدیداً ، اصلاً یاد گرفتم نیمه پر لیوان رو ببینم !!!  

 

بعداً نوشت: 

داستان نیمه پرِ لیوان بینانه رو که براش تعریف می کنم می گه : اینقدر پلیس بازی در نیار شیما ، از خودم بپرس بهت می گم که حالم بد بود موتور گرفتم تا خونه ، بعدشم که رسیدم بیهوش شدم. 

بغض می کنم و همین حالا با نوشتن اینا اشکهام سرازیر میشه پایین ، باز هم زخم هام سر باز کرده...

*خوابم میاااااااد

تو دلم آشوبه و حالم خوش نیست، 

یکی داره داد میزنه،  اسمم رو صدا میزنه و میخواد که بیدار شم.

کاش خفه میشد،من میخوام بخوابم، نمیخوام بیدار شم!

بسه صدا نزن،  خودم میدونم چشمام رو که باز کنم چی میبینم.
اصلا نمیخوام ببینم، میخوام بخوابم،  میخوام نبینم.
بسه،  تو رو خدا بسه،  سرم درد میکنه. 
صدا نزن،  آروم باش... 
هی نگو دیدی گفتم، هی نگو تحویل بگیر،  دیدی گفتم! 
تو رو خدا بسه،  سرزنش بشه. 
بذار بخوابم،  بذار آروم باشم... 

*یک ،شنبه نیمه خر !!!!

*یعنی چقدر طول می کشه که من کلمه "کجایی؟" رو از دایره لغات مورد استفاده م حذف کنم؟؟!  

از اونجایی که استفاده از یک کلمه ولو اینکه بر حسب عادت باشه و هیچ منظور خاصی پشتش نباشه ممکنه سوءتفاهم ایجاد کنه ، به نظرم به جای توضیحِ بی منظوری که احتمالاً قضاوت به توجیه میشه ،خیلی بهتره که کلاً حذف شه ... 

هر کجا هستی ، باش ! اصلاً به من چه؟؟!  

 

*حقوق گرفتم ، عصر می خوام برم واسه خودم خرید. یه هدفون خوب لازم دارم ، یه فندک خوشکل ، یه کفش ، چند تا دونه لاک و دستنبد رنگی رنگی ها هم دلم می خواد. بی صبرانه منتظرم ساعت کاری تموم شه. 

با اینکه "شنبه خر است!" اما عصرش می تونه خر نباشه اگه تازه حقوق داده باشند... 

 

 

*دوران عاشقی !!!

پنجشنبه رفتیم سینما ، دوران عاشقی ! فیلم خوبی بود که حالم را بد کرد ، تا آخر شب نای حرف زدن نداشتم اینقدر که همزاد پنداری کردم با بیتا و فکر کردم که اگر من جای میترا بودم چه می کردم؟!  اما او حرف زد ، وقتی حرف می زد یک صدایی درونم فریاد می زد که : "ازت متنفرم!" قسمتی از این حس تنفر متاثر از فیلم بود و قسمت دیگرش به خاطر حرف هایش بود ، می گفت :‌"تمام طول هفته کار می کنم و دلم می خواهد گاهی آخر هفته ها بتوانم با دوستانم بگذارم. " 

صدای درونم باز هم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" اما می گذارم به حرفهایش ادامه بدهد ، با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و در جواب تمام غرغرهایش می گویم : "خودت یادم دادی که آخر هفته ها وقتمان برای هم باشد!" شانه هایم بالا را می اندازم و با لبخند کم رمقی ادامه می دهم :‌ "حالا هم زود یاد می گیرم که اینطور نباشد!" باز هم حرف می زند و من باز هم با ظاهری خونسرد نگاهش می کنم ، چای می نوشم ، گوش می دهم به حرف هایش و باز صدای درونم فریاد می زند : "ازت متنفرم!" ...  

چند ساعت بعد حالم بهتر شد و صدای درونم آرام گرفت و فردایش او خیلی عوض شد ، شد آدم دو سال پیش ، همان آدمی که یادم داده بود برای آخر هفته ام هیچ برنامه ای جز او نداشته باشم ؛ شد مرد مهربان و وظیفه شناس من! دلیلش را نمی دانم ، شاید گفتن حرفهایی که توی دلش قلنبه شده بود آرامش کرد ، شاید هم سکوتم و آرامش ظاهریم متحولش کرد. متحول شدنش خوب است اما زندگی یادم داده هیچ چیز این دنیا همیشگی نیست ، یاد گرفته ام که از روزهای خوش لذت ببرم و برای روزهای ناخوشی کمتر غصه بخورم ...  

  

بعداً نوشت: 

 

 

دیشب بهش می گم : " شیرین تو اینستاگرام فالو کرده منو ، منم قبول نکردم درخواستش رو !"  

با تعجب می گه : "‌چرا؟؟!" 

می گم :‌ " چون با هم عکس داریم اونجا ، نمی دونه که با همیم!" 

می گه :‌ " در خواستش رو قبول کن ، بالاخره که چی؟ پرسید بگو آشتی کردیم." 

 

دیشب درخواست فالو شیرین رو قبول کردم اما این بالاخره که چی؟ یه خورده ذهنمو درگیر کرده...

                                                    

*قهوه فرانسه ، فرنچ پرس !!!

*دیروز سالگرد مرگ احمد شاملو بود ، برخلاف سالهای گذشته امسال نرفتم آرامگاهش ،کمی عصبانیم از نرفتم ، مخصوصاً که دلیلم برای نرفتن خیلی مسخره بود!! از نظر او آنهایی که می روند آرامگاهش اکثراً آنهایی هستند که فکر می کنند روشن فکرند و می خواهند ادای روشن فکری در آورند !!! وقتی این را گفت پشت بندش بدون فاصله می گوید که تو اما از جنس آنها نیستی می دانم . در جهت تکمیل گفته هایش توضیح می دهم وقتی خیلی بچه بودم شبها با مسافر کوچولو می خوابیدم یا خروس زریِ پیرهن پری ، می گویم که هنوز هم شبها وقتی نمی توانم راحت بخوابم مسافر کوچولو می گذارم و خیلی راحت خوابم می برد ، صدایش حالم را خوب می کند ... چرا نرفتم ؟ مثلاً می خواستم مطمئن شود که من روشن فکر نما نیستم ؟؟!  

 

*این شنبه از آن شنبه هاست ! از آن شنبه هایی که از اول صبح مدیریت محترم عامل پاچه می گیرند اساسی ! خدا به خیر کند ... 

 

*دیروز برایم از این لیوان های فرنچ پرس (اسمش را خودم چند روزی ست که یاد گرفتم) خرید ، مشکی داشت ، بنفش ، صورتی و سبز . خودم خواستم حالا که دارد زحمت می کشد رنگش را هم خودش انتخاب کند و انتخابش خوشحال ترم کرد وقتی بنفشش را برداشت ، گرچه به نظرم همه رنگ هایش خوب بودند اما خب بنفش را ترجیح می دادم. فکر می کنم توی این لیوان ها قهوه فرانسوی درست می کنند اما من برای دم کردن گل گاوزبان ، بابونه ، اسطوخودوس و چای ترش می خواستم. ترکیب گل کاوزبان ، بابونه ، اسطوخودوس و نبات خیلی دلچسب شد. 

پسرخاله ام یک دوست فرانسوی داشت که چند سال پیش برای اولین و شاید آخرین بار آمده بود ایران ، من هم به رسم مهمان نوازی بردمشان به یکی از کافه های شیک تهران که بدانند و آگاه باشند که ایران هم از این کافه های بسیار شیک دارد! وقتی توی منوی کافی شاپ مذکور به قهوه فرانسه برخورد کرد چشمهایش چهار تا شد و گفت : قهوه فرانسه دقیقاً چطور قهوه ای ست؟؟! و ما هم در جواب گفتیم نوعی قهوه است که مربوط به فرانسه است. از جواب ما خوشحال نشد و خیلی جدی گفت که توی پنجاه و اندی سال زندگیِ پر بارش نشنیده که کشورش قهوه داشته باشد یا نوشیدنیی که خورده باشد به نام فرنچ کافه !!! مردک لوسِ از خود راضی حتی حاضر نشد قهوه فرانسه را تست کند ، می گفت نمی خواهد این اختراع را که معلوم نیست از کجا در آمده امتحان کند ، حالا از چند روز پیش که فهمیدم اسم این ظرف دوست داشتنی فرنچ پرس است و مخصوص قهوه پرس فرانسوی ساخته شده و توی بازار تولید فرانسه ، ایتالیا ، چین و غیره اش موجود است برایم سوال پیش آمده که اگر نوشیدنیی به اسم فرنچ کافه توی هیچ کجای دنیا به جز ایران وجود ندارد و این یک اختراع من در آوردی از مردم مبتکر کشورمان است پس این ظروف موسوم به فرنچ پرس دقیقاً چطور تولید و وارد بازار شدند؟؟؟!

*مشاوره لازم!!!

*دیشب دوستم توی واتس آپ پیام داد که "من خیلی بدبختم" ، یه لحظه اینقدر حرصم گرفت که دلم می خواست خفه ش کنم ، چهار ساله که با یه آقایی دوسته ، قسمت عاشقانه ، رومانیک و دو طرفه رابطه شون بر می گرده به سه سال پیش ! از سه سال پیش یه رابطه یه طرفه دارن که به اشک و اصرار دوستم ادامه پیدا کرده و حالا اون آقا اعلام کرده که داره زن می گیره و دوست من احساس می کنه که خیلی بدبخته ، میگه با چهار سال خاطره چیکار کنم ؟!! بازم حرصم می گیره از حرفش بهش می گم چهار ساله که هنوز شبها موقع خواب دستم رو می برم پشتم و می خوابم این مدل خوابیدن که خیلی هم راحت نیست باعث خنده خواهرم میشه ولی برای من یه عادته ، یه عادت که اگه بهش فکر کنم درد داره ... 

می گه هنوز دوست پسر منه (البته زوری) ولی می خواد بره خواستگاری یکی دیگه و از عدل خدا شکایت می کنه ، می گم شب بعله برونش من هنوز تو شناسنامه ش بودم ، فقط می گه می فهمم چی می گی ، بمیرم الهی ! و من شک دارم که بفهمه ... 

 

*سفرم به مشهد و رفتن به عروسی قدیمی ترین دوستم دیروز رسماً کنسل شد ، با تنها جایی رفتن مشکلی ندارم اما مشهد فرق می کنه ، من آدم تنهایی رفتن به اونجا نیستم ... 

 

*دیروز واسه چشمم رفتم دکتر ، هنوز سه ماه نشده شیشه عینکم رو عوض کردم که باز شماره چشمم بالا رفته ، از عینک بدم میاد و واسه خلاص شدن ازش لنز گرفتم فقط امیدوارم بتونم ساعتهای طولانی تحملش منم ... 

 

*پیشنهاد میده واسه حل شدن مشکلاتمون بریم پیش مشاور ، مدتها بود خودم می خواستم این پیشنهاد رو بدم اما بنا به دلایل احتمالاً احمقانه به زبون نیاوردم ، بعد بدون هیچ دلیلی ، بدون اینکه فکر کنم می گم نه نمی خوام ، در جواب نه من میگه : "شیما می خوام که حلش کنیم ، اصلاً می دونم که بیشتر من مقصرم و می خوام درستش کنم." و من در جوابش فقط سکوت می کنم و باز هم بی دلیل بغض می کنم ... از اون گذشته فکر می کنم که مشاوره لازمم ... 

 

*امروز می خوام برم سینما ، یه فیلم از اکران های هنر و تجربه ... ساعت هفت موزه سینما ... اونجا رو دوست دارم و امیدوارم فیلمش هم خوب باشه ...  

*غیبت از نوع شبانه !!!!

*مهمانی پنجشنبه همانطور که فکر می کردم حال و هوایم را عوض کرد ، با اینکه حسابی به خودم زحمت دادم و چند مدل غذای پر دردسر درست کردم.

*جمعه ساعت یازده و نیم دوازده شب  طی یک تماس تلفنی کوتاه اعلام می کند رفته پیش یکی از دوستانش و نمی تواند تلفنی صحبت کند و مجدداً خیلی زود تماس خواهد گرفت ، خیلی زودش می شود چهار و نیم صبح !!! خیلی عذرخواهی می کند اما در جواب سوال هایم فقط می گوید فردا توضیح خواهم داد و من می دانم که این فردا توضیح خواهم داد یعنی هیچ توضیحی نخواهم داد !!! بعد از چند ساعت بی خبری ، جواب ندادنش به سوالهایم اعصابم را بیشتر متشنج می کند و با خودم عهد می کنم فردا  به محض دیدنش وادارش می کنم به توضیح دادن ، مرگ یک بار ، شیون یک بار. آنقدر طفره می رود و مثلاً ، شاید ، فرض کن ٍ می گوید که بی خیال عهدم با خودم می شوم و می گویم کافی ست ، متوجه شدم !!!! با سه تا از دوستانش و همسرانشان قرار پیک نیک  داشتیم و آنجا وقتی آهسته داشت از اتفاقات شب قبل برای دوستانش تعریف می کرد با اینکه از فال گوش ایستادن بدم می آید گوشهایم را تیز می کنم و متوجه داستان غیبت شبانه اش می شوم ، دلم می خواست خفه اش کنم برای توضیح ندادنش ، برای طفره رفتنش برای این و پا و آن پا کردنش ، برای نخوابیدن های خودم ، برای نگرانی های بی موردم و از آن موقع مدام دارم با خودم فکر می کنم که دلیل این پنهان کاری های احمقانه چه چیزی می تواند باشد؟!!! می خواهد کارهای پیش و پا افتاده اش را بزرگ و مهم نشان دهد ؟ می خواهد حسادتم زنانه ام را تحریک کند و جای خودش محکم تر کند؟ می خواهد با بیدار کردن  حس بدبینیم دلسردم کند؟؟! شاید هم عادت به نگفتن دارد ، عادت دارد از مسائل و اتفاقات پیش افتاده دوستانش مثل یک راز مهم محافظت کند!!!!

در هر حال آن شب با تمام نگرانی هایم گذشت ، فردایش هم او و دوستانش خیلی خوش گذشت ... چهار روز تعطیلی کار خودش را کرد ، حال من خوب است !!!

*همراهی !!!

*این بلاگ اسکای جدید را اصلا دوست ندارم! حالا چرا نمی دانم ٬ فقط حس خوبی ندارم ... 

 

*فردا چند تا از دوست هایم را دعوت کردم خانه مان ٬ به بابا هم گفتم شب دیرتر بیاید خانه ٬ اعتراضی نکرد ٬ شاید پیش خودش فکر کرده مهمانی حال و هوایم را عوض می کند. خودم هم همین فکر را کردم ولی حالا پشیمانم ٬ حوصله مهمان ٬ آشپزی و پذیرایی ندارم. نشستن گوشه تختم و الکی ور رفتن با گوشیم را ترجیح می دهم.  

دیشب گفت که برای خریدهای مهمانی همراهیم می کند ، این حس همراهی برای یک لحظه دلم را گرم کرد اما زود خاموش شد ، اینقدر که توی چند وقت گذشته همراهم نبوده و شاید تازه دیشب فهمیدم که این همراه نبودنش چقدر عذابم داده... 

دیشب قبل از اعلام همراهیش برای امروز ، نبودن این روزهایش را به طعنه و کنایه به رویش آوردم ، گفتم برای خودش یک منشی بگیرید تا برای دیدنش از قبل بتوانیم وقت ملاقات بگیریم ! طبق معمول خانه همان دوستش بود که خوشم نمی آید ، در جوابم گفت اینجا که نمی شود بعداً جوابت را خواهم داد. چه جوابی دارد؟؟! مگر دروغ می گویم؟؟! مگر نه اینکه مدتهاست آخر هفته ها ، تعطیلات و غیر تعطیلات برنامه های جور واجور دارد ؟! مگر نه اینکه دو شب پیش بعد از یکماه که کلاً به بهانه ماه رمضان نبوده گفت دو روز عید هم وقتم کاملاً پر است و جای خالی ندارد‌!!!! 

خیلی خسته ام ... لبریز شدنم نزدیک است ...

نقطه ، ته خط ...

از دیشب درک کردم چطور می شود که می رسی به انتها ، 

به آنجایی که با هر جان کندنی شده نقطه بر می داری و می گذاری آخرش ،

فهمیدم که چطور می شود وقتی حتی نمی خواهم و نمی توانم بروم سرخط... 

اینقدر خسته هستم که توان آغاز ، توان رفتن سر خط را نداشته باشم.

فکر می کنم به چند روز سفر نیاز دارم،

چند روز استراحت بدون دغدغه کار و زندگی،

فکر می کنم باید برای خودم گل و هدیه بگیرم،

باید این احساس نفرت از خودم را پاک کنم،

چرا که محکومم به ادامه دادن،

به کش دادن این زندگی لعنتی...

*رویاهای شیرین!!!!!

*امروز از آن روزهاست !!!! از صبح که آمده ام مورد التفات مدیریت محترم عامل و خانواده عزیزشان قرار گرفته ام. 

این روزها که کلا حالم خوب نیست ، این اتفاقات بدترم می کند.

این روزها مدام به از خودم می پرسم اصلا چرا زنده ام ؟؟؟!


*دارد کمرنگ می شود ، خیلی کمرنگ !!!

چیزی نمانده تا سکوت،

تا سقوط فاصله ای نیست ...


*دنبال بهانه می گردم برای زندگی ، بعد مغزم شروع می کند به خیال پردازی ! توی خیالم به دخترم فکر می کنم ، یک دختر سبزه ، فرفری و شیرین زبان ! توی خیالم همسرم مهربان و پدر نمونه ای ست !!! کمی از خیال پردازی هایم را برایش می گویم ، می خندد ، از خنده اش دلخور می شوم و از رویاهایم متنفر  ... حالا خوب است عمر شیرین بودن این رویاها برایم خیلی کوتاه است ...

*باید!!!!

*باید بنشینم با خودم حرف بزنم ، باید برای خودم وقت بگذارم ، به خودم دلداری بدهم ، خودم را آرام کنم.

  باید خودم را متقاعد کنم که چیز مهمی از دست نداده ام ... باید فراموش کنم حسرت انکار شده توی مغزم را ...


*دلتنگی ادامه دارد ...

  سرگیجه ادامه دارد ...

  بی پولی ادامه دارد ...

  زندگی ادامه دارد ...


*داشتم ترک می کردم نوشیدن چای و نوشیدنی های کافئین دار را ، یعنی طی ده روز گذشته فقط سه لیوان چای، دو لیوان کاپویچینو خوردم . گرما اولین دلیل محکم این تصمیم بود اما سرگیجه های چند روز گذشته که با وجود رعایت کردنم همچنان ادامه دارد به لجبازی وادارم می کند!

*عادت می کنم ...

*دارم عادت می کنم ... عادت به نبودنت ، عادت به ندیدنت ...


*با همکارم دعوایم شد ، حق با من بود اما او هم در حد شخصیتش از خجالتم در آمد ! حالا هم مثل بچه ها قهر کرده مردِ گنده...


*سرگیجه دارم ، خیلی شدید ، خوب که امروز چهارشنبه است ...

*عصبانی نبودن خوب است ...

*عصبانی نیستم ،

با اینکه دیروز تاکید می کنه لطفاً فردا برنامه ای نذار که با هم باشیم و امروز ساعت پنج می گه کلاً وقت و زمان و قرار و ... فراموش کرده !!!!

با اینکه قول میده نهایتاً تا ساعت شیش خودشو برسونه کافه بعد ساعت شیش و پنج دقیقه زنگ می زنه و معلوم میشه با کافه فاصله زیادی داره ...


*از قهر کردن بدم میاد ، 

اما از پریشب قهریم با هم !! یعنی اون قهرِ با من ! فکر کنم باید امشب گوشش رو بکشم و اختلاف سنی چهار ساله مون رو به یادش بیارم !


* امیدوارم فردا حقوق بگیرم ، موجودی 4 رقمی حسابم به شدت منو می ترسونه ... 

*رفتن

*وقتی از نزدیک ترین هایت زخم می خوری هم دردناکتر است ، هم جایش خوب نمی شود ...

زخم هایم بدجوری درد می کنند ...


*دیشب را تا صبح نخوابیده و من فکر می کنم نخوابیدن هایش به من مربوط است ، باید چمدانم را بپیچم و بروم برای همیشه ...


*از صبح بغضم را قورت می دهم ، لبخند می زنم و تند تند کار می کنم با اینکه ماهیچه های قلبم از دیشب ، پس از کوبش ها بی امانش در میدان هفت هنوز درد می کند ...