*دلخوری های زیر پوستی

از حرفِ ساده من برداشت اشتباهی می کند و خیلی زیر پوستی تند می شود.

توضیح می دهم که برداشتت اشتباهی بود و خیلی زیرپوستی دلخور می شوم.

حس می کنم متوجه اشتباهش می شود و با جملاتی خیلی زیرپوستی معذرت خواهی می کند.

آن دیوانه توی ذهنم حرف های می زند و خیلی علنی به مبارزه دعوتم می کند!

و من خسته تر از آنم که گوش کنم حرف هایش را!

آرام باش،

این نیز خواهد گذشت!

*زن بودن

دلم می خواهد زنی خانه دار باشم.

از همان زن هایی که صبح که بیدار می شوند و تلفن را بر میدارند و زنگ می زنند به خواهر و مادر و دوست و ... و ساعت ها حرف های خاله زنکی می زنند، همزمان غذا درست می کنند، گردگیری می کنند، لباسهایی که صبح همسرشان به خاطر عجله اش در آورده و بخش کرده جمع می کنند و ...

از همان زن هایی که بعد از یکی دو ساعت تلفن بازی و کار لم می دهند روی کاناپه و سریال های آبکی می بینند.

از همان زن هایی که دغدغه شان انتخاب غذا برای شام و ناهار است، انتخاب لباس مناسب برای دورهمی آخر هفته، انتخاب یک گردنبند از میان چند تایی که عاشقشان شده و شوهرشان قول داده برای سالگرد ازدواج می خرد.

دلم سکون می خواهد و آرامش.

از جنگیدن خسته شدم. از تلاش برای اثبات قوی بودنم...


*سوال!

*از روزهای آخر سال بیزارم.

از این آدمِ عصبیِ بی حوصله یِ مزخرف بیزارم.

از سردردهایِ بی درمان ، بیزارم.

گفتم دو هفته ای برود و نباشد.آنقدر فرصت برای با هم بودن داریم که مجبور نباشد منِ مزخرفِ این روزها را تحمل کند تا نیاید یک روزی مثل همین دیشب که به رخم کشید یک سال و نیمِ پیش، تویِ سختترین روزهای زندگیم همیشه کنارم بوده! 


*لطفاً بگویید اگر با معشوقه تان قرار داشته باشید و عشقتان از شب قبلش منزل یکی از دوستانش باشد، ساعت قرارتان را موکل کند به دیرترین وقتی که امکان دارد و چند ساعتی قبل از قرار بگوید:

"بچه ها گفتند که نرو تا بیشتر باهم باشیم، من هم خیلی دوست داشتم که بمانم ولی چون دلم تنگ شده و به تو قول دادم گفتم نه!"

"شما از این حرف چه برداشتی  می کنید؟؟؟!"

*دلتنگم!!!

مدتی ست که حالم خوب نیست، این روزها فشار کاریم چند برابر شده با این حال می خواستم بدون شکوه و شکایت و غرغر کارهایم را کامل و بی نقص انجام دهم، آنقدر که همان مدت کوتاه وبلاگ نویسی و وبلاگ گردی را هم از توی برنامه روزانه ام حذف کردم اما دیروز خانم "س" با یک تماس خشونت آمیز کارهایم را برد زیر سوال!!! من هم وقتی دیدم سر و کله زدن با یک احمق یکی از بی فایده ترین کارهای دنیاست گوشی را بی هیچ حرفی قطع کردم. قطع تماسم آتشی شد به جانش آنقدر که زنگ زد به آقای مدیر و ده دقیقه ای بی وقفه جیغ کشید. با حمایت صددرصدی مدیر حالم بهتر نشد.

کاش این روزها را باد ببرد...

*سکوتم از رضایت نیست

او حرف می زند، من می شنوم و سکوت می کنم. نه اینکه سکوتم از رضایت باشد، نه، فقط توی این چند روزه آنقدر تحلیل رفته ام که توان حرف زدن ندارم.

بی اندازه خسته ام... 

یک طوری از من حرف می زند که خودم باورم نمی شود که مخاطبش باشم، اما باز سکوت می کنم!

دلم می خواهد بروم یک جایی که هیچ آدمی نباشد، دلم می خواهد گریه کنم با صدای بلند...

همین حالا زنگ می زند و می گوید : "فقط می خواستم بگم دلم خیلی تنگ شده"

باز هم سکوت می کنم و برخلاف همیشه هیچ احساس رقیقی وجودم را پر نمی کند، مثل اینکه تلفن گویای اعلام ساعت تماس گرفته باشد و زمان را اعلام کرده باشد، در حالی که دانستن ساعت آن موقع هیچ اهمیتی برایم نداشته باشد.

چند تایی هم توصیه ایمنی می کند، که "مثلاً خانم فلانی بوتی که قول داده بود برات آورد؟یاد آوری کن یادش نره، حتماً بیاره! زود برو کلاس زبان دیر نشه، حیفه عقب می افتی و ..." 

او حرف می زند و من سکوت می کنم و بغضم سنگین تر می شود...

غیر قابل تحمل شده ام، کاش این روزها را باد ببرد...

*از عصبانیت تا دلخوری

گاهی وقت ها خیلی عصبانی می شوم ، طوری که نفس هایم به شماره می افتد ، دمای بدنم توی صدم ثانیه بالا می رود و گرمم می شود ، بعد درد بدی توی شکمم می پیچد و طپش های قلبم تند می شود و صدایش گوش هایم را کر می کند و پر می شوم از تنفر و فکر می کنم  تمام راهی که تا به امروز آمده ام اشتباه است ، فکر می کنم که باید بایستادم یا اصلاً برگردم.

این حال شاید پنج دقیقه بماند ، 

بعد از پنج دقیقه اول ضربان قلبم آهسته تر و نفس کشیدنم نسبتاٌ عادی می شود ، دمای بدنم یواش یواش کم می شود و این روند کاهش دما آنقدر ادامه دار می شود که لرز می افتد تو تنم ، درد از شکمم  می روند توی قفسه سینه ام و دست هایم ، حس تنفر و فکر کردن به اشتباهاتم بغض می شود می نشیند توی گلویم.

بعد از نیم ساعت ضربان قلبم ، نفس کشیدنم و دمای بدنم عادی می شود. درد قفسه سینه و دست هایم هم خوب می شود. حس تنفر جایش را می دهد به یک دلخوری عمیق و افکارم به دنبال راه هایی برای حل مسائل .

دلخوری عمیق و مشغله فکری هم پر می کشد و می رود اما گاهی ساعت ها ، گاهی روزها بغض و غم می ماند توی وجودم.

گاهی اینقدر می ماند که یادم می رود که چرا آمده ؟ که چرا هست؟!!

و حالا دلخورم، 

بغض دارم، 

غم دارم،

خسته ام ...


*ریکاوری شد D:

*به نظرم احساس سرخوشی و عدم خستگی هیچ ربطی به تعدادِ ساعت هایِ خواب ندارد.

همین که سحرخیز نباشی کافی ست.

حداقل برای من که اینطور است. یعنی ساعت نه شب هم که بخوابم صبحِ زود سخت بیدار می شوم اما اگر ساعت چهار صبح بخوابم ، ده صبح بدون احساس خواب آلودگی و خستگی از جایم بلند می شوم.


*فایلی که تو جابجایی پریده بود با ریکاوری برگشت. اگر برنمی گشت حداقل یک ماه اسیر می شدم تازه در آخر قطعاً میزان قابل توجهی از اطلاعات را از دست می دادم.

دست آقای "د" درد نکند.فکر کنم عاشق شده ، دیروز فقط خودش را توی دفترمان جا نگذاشت...


*دیروز بالاخره حقوق مهرماه پرداخت شد ،اما آنقدر دیر که تقریباً همه اش را بدهکارم. دچار درد بی درمان پیش خوردگی شدم.



*درهم نوشت

*خوب نخوابیدن و خستگی ادامه دارد.


*ترم جدید کلاس زبانم از امروز شروع می شود. 

دارم به نرفتن فکر می کنم.

نمی روم.

دلم گناه دارد.

باید به خواسته اش توجه کنم.


*چند روزی می شود که سر هر موضوعی بحثمان می شود.

از دعوا بیزارم.

خیلی زود اعصابم را فرسوده می کند.

حالا هم اعصابم فرسوده شده...


*خانم "ش" بد جوری توی قیافه است. 

انگار من گفتم او اپراتور باشد.

اگر غر بزند قطعاً اخراج می شود.

امیدوارم غر نزند...


*همیشه توی کشوی میزم مقداری تنقلات داشتم که معمولاً خیلی دیر به دیر تمام می شد اما روز اسباب کشی به یکباره خورده شد. بچه ها خسته بودند و گرسنه و دم دست ترین خوردنی ممکن تنقلات من بود.نوش جانشان...

از صبح دلم می خواهد یک چیزی بخورم اما ندارم. 

اگر زحمت می کشیدند و حقوق مهر ماه را می داند می رفتم از مغازه خشکبار نزدیک اینجا مقداری میوه خشک می خریدم ، عجیب هوس کردم.

لعنت به بی پولی...

*گناه ،گاهی تلفیق ترس و لذت!!!!!!!!!

دیشب تمام تلاشم برای آرام بودن و خوابیدن بی نتیجه ماند ،

وقتی هم که خوابم برد ، خواب راحتی نبود. توی خواب جای عجیبی بودم که خیلی هم زیبا بود ، یک سری کوه شنی بود که توی دره هایش پر از آب زلال بود که  با وجود عمیق بودن ته ش پیدا بود. اگر تکان می خوردم احتمال افتادنم توی آب زیاد بود ، اگر می نشستم هم بالاخره می افتادم ،شن های  زیر پایم به مرور خالی می شد و می افتادم ، توی خواب می دانستم که دریاچه ی زیر پایم خیلی سرد است ، اما نگرانیم از سردیش نبود. چون شنا بلد نیستم می دانستم غرق می شوم.به نظرم یکی از وحشتناک ترین و فجیع ترین حالت های مردن خفگی توی آب است. هنوز نیفتاده بودم توی آب اما از ترس نفسم بند آمده بود تا اینکه اگر اشتباه نکنم دایی جانم آمد و نجاتم داد از معرکه اما خطر کاملاً رفع نشد ، روی یک لبه باریکِ شیب دارِ شنی راه می رفتیم. هم خیلی ترسیده بودم هم  دیدن آن همه زیبایی لذت داشت. حسم شبیه لحظه ارتکاب به گناه بود با این تفاوت که ترسش بیشتراز لذتش بود. گرچه سالهاست که مفهوم گناه توی ذهنم عوض شده. به نظرم آدمها فقط زمانی مرتکب گناه می شوند که حق یک آدم دیگر را ضایع کنند یا در حقش ظلم کنند و در اکثر موارد ظلم کردن و ضایع کردن حق دیگری لذتی ندارد برایم. گفتم اکثر موارد ، چون چند وقتی ست که ذهنم درگیر مسئله ای شده که هم بسیار لذت بخش است ، هم گناه است. 

شاید خواب دیشبم یک جوری به افکار چند وقت اخیرم مربوط شود. اگر بنشینم و به فکرهایم ادامه دهم ، بالاخره دیر یا زود درونش غرق می شوم ، توی خوابم هم اگر می نشستم بالاخره زیر پایم خالی می شد و می افتادم اما بلند شدم با وجود تمام ترس هایم! دایی جانم کمکم کرد توی خواب اما مطمئنم اگر او هم نمی آمد و کمکم نمی کرد من رفتن و احتمالاً غرق شدن را به نشستن و دیرتر غرق شدن ترجیح می دادم با اینکه خیلی ترسو هستم ، با اینکه به نظرم  غرق شدن و خفگی یکی از فجیع ترین مرگ های دنیاست.

از کجا به کجا رسیدم!!!

آمده بودم بنویسم که خوب نخوابیدم ، خسته ام و خوابم می آید که شد این !

وقتی شروع به نوشتن کردم اصلاً فکرش را نمی کردم که اینها را بنویسم و طی نوشتن شان به این نتایج برسم!

پس نوشتن خوب است ، به آدم کمک می کند زندگی و اتفاقاتش را و حتی خواب ها و کابوس هایش را بهتر تحلیل کند...

*دلشوره خر است!

شنبه و یکشنبه را مرخصی گرفتم . سفرمان تا یکشنبه ادامه خواهد داشت. از صبح دارم مثل اسب کار می کنم اما تمام نمی شوند. دلشوره دارم ، حس می کنم وقتی نیستم کارها پیش نمی رود و فکر می کنم تمام این دو روز باید به تلفن های شرکت جواب بدهم. از طرفی دلم می خواهد گوشیم را خاموش کنم و این چند روز بدون دغدغه فقط استراحت کنم از آن طرف هم می دانم حتی اگر گوشیم را خاموش کنم باز هم دلشوره خواهم داشت که نکند فلان کار انجام نشود ، نکند فلانی یادش برود کاری را که سپرده بودم انجام بدهد ، نکند ...

خیلی خسته ام و بیزارم از دلشوره های بی موردم ... 

*خودم هم خوبم مثلاً

*گاهی وقت ها دلم می خواهد خفه اش کنم. این خواسته از 00:55 بامداد دیشب زیر گلویم ایستاده! تند و گزنده صحبت می کنم اما باز هم دلم می خواهد خفه اش کنم!!!!


*مثلاً روزها دارد کوتاه می شود ، مثلاً شب ها دارد بلند می شود.

پس چرا روزها اینقدر طولانی ست؟

پس چرا شب ها اینقدر زود صبح می شود؟


*یک نفر برایم پیام می فرستند که "خودت خوبی؟" 

به طرز احمقانه ای خوشحال می شوم. مثلاً یک نفر جدای از کار و مشغله های روزانه فقط حالم را می پرسد. مثلاً چاپلوس نیست. من هم مثلاً می روم سفارشش را می کنم که کارش را زودتر انجام دهند ...

*می روم سفر!

بالاخره می روم سفر . رفتن به شمال انتخاب من نبود اما ظاهراً گزینه ی دیگری هم وجود نداشت . سفر کردن را دوست دارم و همیشه وقت سفر هیجان زده ام ، اما حالا هیچ احساسی ندارم. فقط امیدوارم که خوش بگذرد و حال و هوایم عوض شود ، جاده هم خیلی شلوغ نباشد ...


*بی تو من با بدن لخت خیابان چه کنم؟! با غم انگیزترین حالت تهران چه کنم؟؟؟؟!

پیام اشتباهی می فرستد برایم و حالم را بدتر می کند.

اینقدر که همکارانم می پرسند چرا این شکلی شدی دلم میخواهد فرار کنم از جلوی چشم هایشان.

چقدر راحت گذشت از همه چیز!

کاش من هم می توانستم راحت بگذرم ...

می خواهم چمدانم را ببندنم و برم یک جایی ، می خواهم چند روزی بروم از این شهر. 

عصر چمدانم را خواهم بست و خواهم رفت به ترمینال و اتفاقی سوار اتوبوسی خواهم شد ...

حوصله فکر کردن و  انتخاب کردن را ندارم ....

*کاش ساکت می شدی!

دیشب کلا نخوابیدم ، صبح هم زودتر از هر روز رسیدم شرکت . حالا هم تمام تنم دردم میکند انگار توی یک دعوا با شرایط نابرابر کتک خورده باشم از چند نفر. چشم هایم پف کرده و زیر چشم چپم کبود شده و مویرگهایش پاره شدند اینقدر که به خودم فشار آوردم و سرم را فرو کردم توی بالشتم که صدای هق هق هایم بیرون نرود. تب دارم هنوز ، با اینکه قبل از مثلاً خواب نیم ساعتی زیر دوش سرد ایستادم تا شاید پایین بیاد حرارتِ سر و بدنم. صبح که می آمدم سرکار زانوهایم رمق نداشت ، صدای احمق درونم بلند می خندید از این بی رمقی و می گفت : "دیدی محکم نیستید؟ داری می بینی که چطور ناتوان شدند؟بهتر نیست ژست ایستادگیت را بگذاری کنار؟ ..."  هنوز دارد حرف می زند ، هنوز دارد می خندد و من آنقدر خسته ام که سکوت کرده ام! دلم خواب می خواهد ، یک خوابِ بدون خواب! یک خواب عمیق و بی دغدغه ، یک خواب به دور از جنگ با خودم و با او ...

*به کرسی ننشت !!!!!

بعد از چهار روز تعطیلی خسته تر از هر روز آمدم سرکار ، اینقدر که دیروز با هم دعوا کردیم ! تارهای صوتیم درد میکند اینقدر که فریاد کشیدم ! دعوای دیروزمان بی سابقه بود اما قهر نداشت. هر دو می خواستیم دیکتاتور طور حرفمان را به کرسی بنشانیم ، حرف هیچکداممان که به کرسی ننشت عصبی و خسته نشستیم سر جایمان با کوله بار حرفهایی که شاید بهتر بود گفته نمی شدند... 

*خوابم میاااااااد

تو دلم آشوبه و حالم خوش نیست، 

یکی داره داد میزنه،  اسمم رو صدا میزنه و میخواد که بیدار شم.

کاش خفه میشد،من میخوام بخوابم، نمیخوام بیدار شم!

بسه صدا نزن،  خودم میدونم چشمام رو که باز کنم چی میبینم.
اصلا نمیخوام ببینم، میخوام بخوابم،  میخوام نبینم.
بسه،  تو رو خدا بسه،  سرم درد میکنه. 
صدا نزن،  آروم باش... 
هی نگو دیدی گفتم، هی نگو تحویل بگیر،  دیدی گفتم! 
تو رو خدا بسه،  سرزنش بشه. 
بذار بخوابم،  بذار آروم باشم... 

*دست اینها ، ساطور آنها ...

*امشب شام مهمان داریم ، همسر بعد از این خواهر و مادر عزیزشان. حوصله مهمان ندارم ، دلم می خواهد بروم خانه و ولو شوم روی تختم. مامان می گوید اگر برنامه ای داری حضور نداشتنت ایرادی ندارد ، فکر می کنم منظورش این بود که اگر خانه بودی نمی شود توی اتاقت باشی و ولو شوی رو تختت. کاش برنامه ای داشتم حداقل... 

  

 

*از صبح درگیر خریدن بلیتِ بلاد کفر برای دو تا از مدیران ارشد یکی از اداره های دولتی بودم ، مثلاً می خواهند بروند برای بازدید اما با زن و بچه هایشان ، فقط پول بلیت هایشان به اندازه حقوق ده یازده از کارگرهایمان شد حالا هزینه هتل 5 ستاره ، ناهار ، شام و هزینه های متفرقه شان که بماند.وقتی از رئیسم می پرسم چرا باید این هزینه ها را متقبل شویم ، می گوید "چون دستمان زیر ساطورشان است". حالم دستهای اینها و ساطور آنها بهم می خورد وقتی حقوق کارگرهایمان عقب می افتد... 

*از دیشب دارم به یک سفر دو سه روزه فکر می کنم ،به یک که جایی خوش آب و هوا باشد و خلوت. می خواهم بخوابم ، موزیک گوش کنم ، قدم بزنم و کتاب بخواهم ...

*همراهی !!!

*این بلاگ اسکای جدید را اصلا دوست ندارم! حالا چرا نمی دانم ٬ فقط حس خوبی ندارم ... 

 

*فردا چند تا از دوست هایم را دعوت کردم خانه مان ٬ به بابا هم گفتم شب دیرتر بیاید خانه ٬ اعتراضی نکرد ٬ شاید پیش خودش فکر کرده مهمانی حال و هوایم را عوض می کند. خودم هم همین فکر را کردم ولی حالا پشیمانم ٬ حوصله مهمان ٬ آشپزی و پذیرایی ندارم. نشستن گوشه تختم و الکی ور رفتن با گوشیم را ترجیح می دهم.  

دیشب گفت که برای خریدهای مهمانی همراهیم می کند ، این حس همراهی برای یک لحظه دلم را گرم کرد اما زود خاموش شد ، اینقدر که توی چند وقت گذشته همراهم نبوده و شاید تازه دیشب فهمیدم که این همراه نبودنش چقدر عذابم داده... 

دیشب قبل از اعلام همراهیش برای امروز ، نبودن این روزهایش را به طعنه و کنایه به رویش آوردم ، گفتم برای خودش یک منشی بگیرید تا برای دیدنش از قبل بتوانیم وقت ملاقات بگیریم ! طبق معمول خانه همان دوستش بود که خوشم نمی آید ، در جوابم گفت اینجا که نمی شود بعداً جوابت را خواهم داد. چه جوابی دارد؟؟! مگر دروغ می گویم؟؟! مگر نه اینکه مدتهاست آخر هفته ها ، تعطیلات و غیر تعطیلات برنامه های جور واجور دارد ؟! مگر نه اینکه دو شب پیش بعد از یکماه که کلاً به بهانه ماه رمضان نبوده گفت دو روز عید هم وقتم کاملاً پر است و جای خالی ندارد‌!!!! 

خیلی خسته ام ... لبریز شدنم نزدیک است ...

نقطه ، ته خط ...

از دیشب درک کردم چطور می شود که می رسی به انتها ، 

به آنجایی که با هر جان کندنی شده نقطه بر می داری و می گذاری آخرش ،

فهمیدم که چطور می شود وقتی حتی نمی خواهم و نمی توانم بروم سرخط... 

اینقدر خسته هستم که توان آغاز ، توان رفتن سر خط را نداشته باشم.

فکر می کنم به چند روز سفر نیاز دارم،

چند روز استراحت بدون دغدغه کار و زندگی،

فکر می کنم باید برای خودم گل و هدیه بگیرم،

باید این احساس نفرت از خودم را پاک کنم،

چرا که محکومم به ادامه دادن،

به کش دادن این زندگی لعنتی...

*رویاهای شیرین!!!!!

*امروز از آن روزهاست !!!! از صبح که آمده ام مورد التفات مدیریت محترم عامل و خانواده عزیزشان قرار گرفته ام. 

این روزها که کلا حالم خوب نیست ، این اتفاقات بدترم می کند.

این روزها مدام به از خودم می پرسم اصلا چرا زنده ام ؟؟؟!


*دارد کمرنگ می شود ، خیلی کمرنگ !!!

چیزی نمانده تا سکوت،

تا سقوط فاصله ای نیست ...


*دنبال بهانه می گردم برای زندگی ، بعد مغزم شروع می کند به خیال پردازی ! توی خیالم به دخترم فکر می کنم ، یک دختر سبزه ، فرفری و شیرین زبان ! توی خیالم همسرم مهربان و پدر نمونه ای ست !!! کمی از خیال پردازی هایم را برایش می گویم ، می خندد ، از خنده اش دلخور می شوم و از رویاهایم متنفر  ... حالا خوب است عمر شیرین بودن این رویاها برایم خیلی کوتاه است ...